🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶 قسمت پنجاه وپنجم
🔶 #روش_اقناعی
یکی از روشهای منحصر به فرد شهید عبد الصالح زارع در مواجهه با سربازان خاطی که معمولا کمتر در محیط های نظامی به چشم می آید روش اقناعی بود .
یک بار تنبلی کردم وسر پست نرفتم. طبیعی بود که به خاطر این کارم مستحق تنبیه باشم.
عبد الصالح مرا به کناری کشاند وبا زبانی نرم ودلسوزانه گفت :
وقتی تو سر پستت حاضر نمی شوی ، سرباز دیگری مجبور است که جای تو بایستد.
او هم جوان است و دوست دارد آن ساعت را در خانه کنار خانواده اش باشد یا به کار شخصی اش برسد .
تو با غیبت وتخلف باعث می شوی او از حق طبیعی خودش محروم بشود.
راست می گفت.
از شرمندگی چاره ای نداشتم جز آنکه نگاهم را از او دزدیده و زمین بدوزم.
تنبیه انضباطی نشدم.
اما دیگر حتی برای لحظه ای هم فکر غیبت وعدم حضور در پست به سرم راه پیدا نکرد.
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
✋سلام به دوستان مهدوی
گمانم این بوده آنهایی که در راه خدا جان خود را از دست میدهند به خود می بالند که #شهید می شوند
اما.....
💠بعد مرور خاطرات شهدا اطمینان پیدا کردم که این واژه #شهادت است به خود می بالد...
چرا که نام این عزیزان را در خود جای داده
🍃برگی دیگر از خاطرات #شهید عبد الحسین برونسی را با هم مرور میکنیم
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️حکم اعدام
🍃خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهای روحانی اش می آمد؛ نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام.
🍃ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت :هرکی در زد، سریع خبر بدی که ضبط رو خاموش کنیم.
اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: چرا؟
می گفت: این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برن زندان.
🍃گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدی از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توی اتاق تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید،
🍃همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.
هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت: این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شا االله اجر شهید رو
دارم.
🍃روزها کار و شبها، هم درس می خواند هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید.
یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه.چند تا نوار همراش بود. گفت : مال امامه، تازه از پاریس اومده
طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پای ضبط.
🍃کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. برق سر در حیات روشن بود. زن صاحبخانه باهامان قرار و مدارگذاشته بود که هر شب ساعت ده، برق سر در حیات رو خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه
ای بود.دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.
🍃تو حیاط می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد ونه آورد، فیوز را زد بالا!
زود هم آمد دم زیرزمین.
شما می خواین تا صبح نشینین و هر جور نواری رو گوش کنید؟!
صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟
سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: چه مزاحمتی از این بدتر؟!
🤔فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپی سر درحیاط است. رفتم بیرون، گفتم: عیبی نداره، ما فیوز رو می زنیم
بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.»
خواستم بروم پای کنتور، نگذاشت. یکدفعه گفت: ما دیگه طاقت این کارهای شما رو نداریم.
کدوم کارها؟
همینکه شما با شاه گرفتین.
😨بند دلم انگار پاره شد. نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین به ام گفت: بیا پایین.
رفتیم تو. در را بستیم و دیگر چیزی نگفتیم.
صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: « مگه نمی خوای سرکار بری؟
گفت: نه، می خوام برم خونه پیدا کنم، این جا دیگه جای ما نیست. ...
ظهر برگشت.
چی شد؟ خونه پیدا کردی؟
جاش چه جوریه؟
یک زیرزمینه، تو کوی طلّاب.
🍃بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم!
این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟
لبخندمحبت آمیزی زد.گفت: این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی تو زیر زمینش بشینیم تا من فکر یک جایی بردارم برای خودمون.
تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد.داشت گریه ام می گرفت.
زیاد سخت نگیر، حالا برای موقت اشکالی نداره.
تو همان زیرزمین تاریک و ترسناك مشغول زندگی شدیم.
🍃چند روز بعد، همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه.
شب و روز کار کردند. زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند.خانه هنوز آجری و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا.
چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت، وسطش پرده زده بودیم.شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقای طلبه اش. کم کم کارهاش گسترده شد.
بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم: اینو می خوای چکار؟
گفت: یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نبایدخالی باشه.
🍃وقتی می رفت برای پخش اعلامیه، می گفت :اگه یکوقتی مأمورای شاه اومدن، در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست
و می ره سر کار. از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.
🍃یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت.یک آن آرام نداشتم. تاصبح شود، چند بار رفتم دم در و تو کوچه را نگاه کردم. خبری نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن
ساواکی ها چیزهایی شنیده بود. همین اضطرابم را بیشتر می کرد.
صبح جریان را به دوستهاش خبر دادم. گفتند: می ریم دنبالش، ان شا االله پیداش می کنیم.
🌷ادامه دارد......
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پایَش
آن روزها،
در راه جا ماند....
اما،
امــروز بدون پـا،
پای انقلاب نشستهاست ...
❗️مبادا جا بمانیم از او!
شب همگی بخیر
👉 @mtnsr2
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
🌷فَإِذَا قَضَيْتُمُ الصَّلَاةَ فَاذْكُرُوا اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىٰ جُنُوبِكُمْ ۚ فَإِذَا اطْمَأْنَنتُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ ۚ إِنَّ الصَّلَاةَ كَانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتَابًا مَّوْقُوتًا
🌷و هنگامى که نماز را به پایان رساندید، خدا را یاد کنید. ایستاده،و نشسته، و در حالى که به پهلو خوابیده اید. و هرگاه آرامش یافتید (و حالت ترس زایل گشت)، نماز را (بطور معمول) بر پا دارید، زیرا نماز، براى مؤمنان وظیفه ای است ثابتو داراى اوقات معین.
(نساء/ ۱۰۳)
👉 @mtnsr2
گاهی خدا را صدا بزن
🌹بی آنکه بخوای از اوگله کنی
🍃بی آنکه بگویی
چرا؟
ای کاش
🌹و بی آنکه نداشتن ها و نبودن ها را به او نسبت بدهی
🍃گاهی خدا را فقط بخاطر خدا بودنش صدابزن
👉 @mtnsr2
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
⭕️حکایتی از آیت الله بهاء الدینی
💠ایشان می فرماید:
شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابیده بودند، ناگهان صدای کوبیدن در مرا از خواب بیدار کرد، در را گشودم، دیدم زنی ایستاده است، چون مرا دید، گفت: حاج آقا چراغ بقالی روشن است، در را بستم و به اتاق رفتم، در ذهن خود می گذراندم که این چه خبری بود، آن هم در این وقت شب، چرا بعضی مزاحمت می کنند؟
🌀چشمها را روی هم گذاشتم که بخوابم، صدای خفیفی شنیدم، دقت کردم، حدس زدم حرکت سوسک باشد چراغ را روشن کردم، دیدم دو عقرب بزرگ و سیاه نزدیک بچه کوچکمان در حال راه رفتن هستند😨 فورا آنها را از بین بردم، چراغ را خاموش کردم، ناگهان متوجه شدم آن زن مأمور بیدار کردن ما و سبب نجات این طفل معصوم بوده است.
🌹اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
🌹 نبرد رگی تا نخواهد خدای
👉 @mtnsr2
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️خواستگاری خدا!
💠 یکی از جذابترین برنامههای تلویزیونی در اروپا و آمریکا
💠حکمت خداوند
👉 @mtnsr2