فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای رضای خدا قدم بگیرید تا دل آرام باشید
👉 @mtnsr2
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید همت و رضای خدا
👉 @mtnsr2
💐مشکل همه ما این است برای رضای همه کار می کنیم جز رضای خدا
🔸شهید ابراهیم هادی
📩ارسالی از دوستان ابراهیم هادی
👉 @mtnsr2
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌐تقدیم به شهدای مرزی
🌷عشق است بر آسمان پریدن
🌷صد پرده به هر نفس دریدن
🌷اول نفس از نفس گسستن
🌷اول قدم از قدم بریدن
🌷نادیده گرفتن این جهان را
🌷مر دیده خویش را بدیدن
🌷گفتم که دلا مبارکت باد
🌷در حلقه عاشقان رسیدن
🌷ز آن سوی نظر نظاره کردن
🌷در کوچه سینهها دویدن
🌷ای دل ز کجا رسید این دم
🌷ای دل ز کجاست این طپیدن
🌷ای مرغ بگو زبان مرغان
🌷من دانم رمز تو شنیدن
🌷دل گفت به کار خانه بودم
🌷تا خانه آب و گل پریدن
🌷از خانه صنع می پریدم
🌷تا خانه صنع آفریدن
🌷چون پای نماند می کشیدند
🌷چون گویم صورت کشیدن
🌸الهم ارزقنا شهادت فی سبیلک
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدیه های شخصی
یکی بار با هم آمدیم مرخصی.او رفت دنبال کارش و من هم رفتم خانه. به قول معروف، خستگی راه هنوز تو تنم بود که آمد سروقتم. گفتم: استراحت دیگه بسه.
گفتم: خیره ان شاءاالله، جایی می خوایم بریم؟
لبخندی زد و گفت: آره، اومدم که هم خودت رو ببرم، هم ماشین رو.
منتظر جواب نماند.زد پشت شانه ام و گفت: زود حاضر شوکه بریم.
دیدم کم کم قضیه دارد جدي می شود.پرسیدم: کجا؟
همین قدر بدون که چند ساعتی کار داریم.
به شوخی گفتم: بابا ما همه اش چهار روز مرخصی داریم، همینم به مون نمی بینی که یک استراحتی بکنیم؟
بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند کرد.با خنده گفت: این حرفها رو بگذار کنار، زود باش که دیر می شه.
سریع حاضر شدم و با هم راه افتادیم.
بین راه از چند تا فروشگاه سر زدیم.چیزهای زیادی خرید. همه را هم می داد کادو میکردند.بار آخر که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، گفتم: بالاخره می گی کجا می خوایم بریم حاجی یا نه؟
لبخندي زد و گفت: می ریم دیدن شهدا.
دیدن شهدا؟!
در اصل می ریم دیدن خانواده های شهدا، به هر حال اونا هم بوی شهدا رو می دن، می دونی که روح شهید متوجه ی خانواده اش هست، در حقیقت ما به دیدن خود شهدا می ریم....
گردان ما چند تا شهید داده بود.آن روز به خانواده ی تک تکشان سر زدیم. تو هر خانه هم می رفتیم، عبدالحسین به یکی از بستگان نزدیک شهید، یکی از آن هدیه ها را می داد.
کارمان تا غروب طول کشید و هنوز هم تمام نشده بود.اذان مغرب را که گفتند، تو یکی از محله هاي جنوب شهر مشهد بودیم.رفتیم مسجد همان محل.نماز را به جماعت خواندیم. بعد از نماز و مختصری تعقیبات، داشتم آماده ی
رفتن می شدم که یکدفعه عبدالحسین گفت: الهی به امید تو!
گفت و بلند شد. یکراست رفت پهلوی پیش نماز. چند لحظه ای کنارش نشست. نمی دانم به هم چه گفتند و چه شنیدند.ولی دیدم یکهو بلند شدند. آن روحانی، عبدالحسین را گرم تحویل گرفته بود و احترامش را خیلی داشت. با
هم رفتند پای تریبون.
آقای روحانی رو کرد به جمعیت و بعد از گفتن مقدماتی، ادامه داد:امشب افتخار این رو داریم که خدمت یکی از فرماندهان عزیز جبهه و جنگ هستیم؛ حاج آقا برونسی که حتماً از دلاور مردی های ایشان شنیده اید.
همهمه ای از بین جمعیت بلند شد و بعد هم صلوات فرستادند.
عبدالحسین، خونسرد و آرام ایستاده بود.
این افتخار دیگه رو هم داریم که از صحبتهای این رزمنده ی عزیز استفاده کنیم و انشاءاالله همه مون بهره ببریم.
جمعیت دوباره صلوات فرستادند. عبدالحسین رفت پشت تریبون. بعد از مقدماتی، بنا گذاشت به صحبت. از جبهه و جنگ گفت و از این که نباید جبهه ها را خالی گذاشت. خیلی پر شورحرف می زد و مسلط. بی اختیار یاد لحظه
های قبل از عملیات افتاده بودم، و یاد حال و هوای عبدالحسین، وقتی که تو نقطه ی رهایی سخنرانی می کرد برای بچه ها. واقعاً نقطه ی رهایی، نقطه ی رهایی می شد از دنیا و از تمام تعلقات دنیایی؛ اثر صحبت او.
تو آن لحظه ها وقتی به خودم آمدم، دیدم عبدالحسین رفته تو فازمعنویات و دیدم مسجد یکپارچه شور و هیجان شده. تأثیر صحبتش، تو چهره ی خیلی ها واضح و آشکار بود.
خوب یادم هست بعد از سخنرانی، خیلی ها، مخصوصاً جوانها، بلند شدند. همان جا ثبت نام کردند برای رفتن به جبهه ها.بعضی ها شان حتی بعداً جذب سپاه شدند.
آخر شب، وقتی برمی گشتیم خانه، به اش گفتم: حاج آقا شما چرا درخواست ماشین نمی کنید برای این جور کارها؟
خندید و گفت: می خوام اجری هم به شما برسه.
گفتم: لااقل هدیه هایی رو که به خانواده ی شهدا می دین، پولش رو که می شه از سپاه گرفت.
ارزش این کارها به همینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره.
وقتی این حرف را می زد به حقوق کم او فکر می کرد م و به افراد تحت تکلفش
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸