✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🍃ساعات قبولی دعا👌👌
#روز_جمعه
🌹امام صادق(ع) فرمود:در روز جمعه ساعاتی است که دعا در آن مستجاب میشود.
🔹 یکی از آنها فاصله مابین پایان خطبه های امام جمعه تا وقتی است که صفوف مرتب شده و نمازجمعه اقامه می شود
🔹 و هنگامه دیگر، آخرین ساعت روزجمعه تا غروب خورشید است.
📚وسائل الشیعه، ج5، ص45
👉 @mtnsr2
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
📩ارسالی از اعضای کانال
💠امام مهدی عجل الله فرمودند:
🌹ما از همه خبر های شما آگاهیم و چیزی از خبر های شما از ما نهان نیست
📚بحار الانوار جلد ۵۳ صفحه۱۷۵
👉 @mtnsr2
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
😔انگار نه انگار امام زمانشان غایب است!
💠 آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :
☘ یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
🍁ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و
🍃فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند.
☘ انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.
👉 @mtnsr2
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
4_5852668216756666418.mp3
2.76M
🎁این کلیپ صوتی رو امشب به شما هدیه میکنم
✨دقدقه ظهور امام زمان.....
🍃اونهایی که دقدقش رو دارن گوش کنن
💠استاد رائفی پور
👉 @mtnsr2
⭕️ #دلنوشته_شهدا
✍مینویسم تا یادم نرود:
تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم...
این روزها بیشتر از همیشه
شرمنده نگاه منتظرتان هستیم
آن نگاهی که گویا فریاد میزند...
خونمان را به سازش با دشمن نفروشید
افسوس.....
هزاران افسوس که خون دل خوردنت هایتان...
یادمان رفت
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶 قسمت پنجاه وسوم
🔶 #نماز_شب
شب از نیمه شب گذشته بود .سر پست نگهبانی ایستاده بودم که صدای خش خشی توجهم را به خود جلب کرد. کمی جا به جا شدم تا بتوانم منبع و منشا صدا را شناسایی کنم صدا از سمت وضوخانه بود.چند قدمی به آن طرف رفتم. نگاه که کردم دیدم پاسداری وضو گرفته ودارد به این سمت می آید . یواش یواش رفتم جلو یکدفعه سر راهش سبز شدم. آقا عبد الصالح بود. مرا که دید لبخند زد، سلام علیک کرد و گفت: چه جوری متوجه حضور من شدی؟ معلوم می شود آدم زرنگی هستی! زود جواب دادم: خب ، بچه تهرانم! دست من را گرفت و چند قدمی با خودش برد .
بعد گفت : بیا بنشین بیشتر با هم آشنا شویم .
در دل تاریکی شب و تنهایی در پادگان، هم کلامی با جوانی پاسدار و خوش برخورد خیلی لذت بخش بود . ساعت نگهبانی من به اتمام رسید وباید می رفتم تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. همراه من آمد. نفر بعدی را که فرستادیم سر پست، خواستم استراحت کنم. موقع خداحافظی به او گفتم:
شما خواب نداری؟
گفت : کاری دارم که باید بروم وانجام بدهم.
کنجکاو شدم این وقت شب چه کار واجبی دارد که از خوابیدن واستراحت هم برایش مهم تر است؟ لابد ماموریتی پیش آمده یا می خواهد جایی را کنترل کند! رفتم به طرف تخت خودم.
وقتی از در آسایشگاه بیرون رفت، آهسته تعقیبش کردم.
گام به گام پشت سرش حرکت کردم.
رفت پشت ساختمانی که سالن غذا خوری در آن قرار داشت.
گوشه خلوتی پیدا کرد و ایستاد به نماز.
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
✋سلام و عرض خسته نباشی خدمت دوستان مهدوی
🙏توفیقی شده که شهید عبد الحسین برونسی امشب هم مهمان قلبهای زنگار گرفته مان باشد
✨انشاء الله که بهانه ای برای صیغل قلبهایمان باشد
انشاءالله...
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️سرمازده
💠پنجاه متر زمین داشتم تو کوی طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً می گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته.
تو دلم می گفتم: هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم.
حتما باید خانه را می ساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردی هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.
🌀بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش آقای برونسی و جریان را به اش گفتم.
گفت: یک بنای دیگه هم می گم بیاد، خودتم کمک می کنی ان شا االله یک شبه کلکش رو می کنیم.
فکر نمی کردم به این زودی قبول کند، آن هم تو هوای سرد زمستان. گفت:فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم.
شب نشده بود، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم.
بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد.
🍃به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. تو گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.
شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح «ملات» درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهانم می آمد بیرون. انگشتهای دست و پام انگاه مال خودم نبود.گوشها و نوک بینی هم بدجوری یخ زده بود.
🍃یک بار گرم کار، چشمم افتاد به آن بنای دیگر. به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد. یکهو مثل کنده ی خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین دست از کار کشید. آمد بالاسرش.
چیزی نیست، یه کم سرما زده شده.
شروع کرد به ماساژ بدنش، من هم کمکش.
✨چند دقیقه بعد به حال آمد. کم کم نشست روی زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت: من که دیگه نمی کشم. خداحافظ!
رفت؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار را نیمه تمام ول میکرد، من حسابی تو درد سر می افتادم. لبخندی زد. دست گذاشت روی شانه ام.
ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اونم می کنم....
🌿هر خانه ای که می ساخت، انگار برای خودش می ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود،عقیده ای که با همه وجود به اش عمل می کرد.کارش کار بود، خانه ای هم که می ساخت، واقعاً خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می
آورد.
👌همیشه می گفت:نانی که می خورم باید حلال باشه!
می گفت: روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم نه او از من.
برای همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه می رفت؛ حسابی هم از کارگرها کار می کشید.
🍃آن شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد. چقدر هم قشنگ کار می کرد.دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد، داشت می خندید. از خنده اش، خنده ام گرفت. حالا دیگر خیالم راحت شده بود.
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸