eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸 👌آزاده باش... ✨قیمتی خواهی شد... 🍃آنقدر قیمتی که خداوند خریدارت شود 🍃آن هم به بالاترین قیمت؛ یعنی «ولایت» 🍃سلمانش را با «مِنّا اهلَ البِیت» خرید حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِک» 🌹و یقین بدان تو را با خواهد خرید ♻️و چه مقامیست این ... 👉 @mtnsr2 🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
4_5843962434011791485.mp3
1.3M
⭕️ کسانی که دوست دارند یار امام زمان باشند گوش دهند. 🍁استاد حاج آقا زعفری زاده 👉 @mtnsr2
😊براتون 8 سوال امتحانی آوردم شاید یه تلنگری برامون باشه 👌خودت رو به چالش بکش به نام خدا 🌀سۆال های امتحانی آخر الزمان نام: ..................... نام خانوادگی: ..................... مدت امتحان: تمام عمر مقطع: تمامی انسان ها تاریخ: عصر غیبت امام زمان ✅سوالات امتحان 1⃣ تو انتخاب های زندگیت، نظر چه کسی برات از همه مهم تره؟ الف.خودم ب.خانواده ام ج. دوستان د.خدای مهربون 2⃣ معمولا چه موقع صبرت تموم میشه؟ الف.وقتی که برای کارهای شخصی خودت عصبانی می شی. ب.وقتی که یکی رو که خیلی دوست داری از دستش می دی. ج. وقتی کسی با انجام گناه فردی و اجتماعی دل امام زمان رو می رنجونه. د.وقتی که تیم مورد علاقت شکست بخوره. 3⃣چقدر امام زمان (عج) رو دوست داری؟ الف.راستش تا حالا بهش فکر نکرده بودم. ب.تو نمازام براش دعا می کنم. ج.اگه دیدم یه جایی بهش توهین میشه ،حس غیرتم به جوش میاد. د. اون قدر زیاد که برای تعجیل در ظهور هر کاری که لازمه حاضرم انجام بدم. 4⃣فکر می کنی وظیفت درباره امام زمان(عج) چیه؟ الف.هر روز بعد نمازها بهش سلام می دم و دعای فرج می خونم. ب.باید تو عصر غیبت به حرف علما ی دین گوش بدم. ج.باید مثل همه امامان که نیاز به یار داشتند، برای یاری آقا خودمو آماده کنم. د.همه موارد 5⃣فکر کن الآن مشغول انجام گناه هستی،وضعت نسبت به امام زمانت چطوره؟🙈 الف.سعی می کنم اصلا بهش فکر نکنم و گناه رو انجام بدم. ب.گناه رو انجام می دم، بعد میام ار آقا معذرت می خوام،حتما منو می بخشه. ج. خاکستر می شم تو خودم،گناه کنم و امام زمان(عج) منو ببینه؟ نه نمی شه. د.اصلا به فکر گناه کوچیک هم نیستم؛ بابا من بیام با تیر بزنم تو دل امام زمان؟ 6⃣اگه داشتی کاری برای امام زمان(عج) انجام می دادی و اون وقت یکی تو رو دید: الف.خوشحال میشی و قند تو دلت آب می شه. ب.بی تفاوت هستی و محل نمی گذاری. ج. کمی خوشحال می شی،اما میگی: هدف اصلی من رضای خدا بوده. د.ته دلت ناراحت می شی و می گی:خدایا اومدم یه کار رو خالص انجام بدم،باز نشد. 7⃣بهت میگن:فقط یه آرزو کن تا برآورده بشه و تو میگی: 👇👇 الف.ازدواج موفقی داشته باشم ب.توی دانشگاه قبول بشم و یه کار خوب گیرم بیاد ج. طوری زندگی کنم و بمیرم که امام زمانم از من راضی باشه د.یک سفر به همه جاهای زیارتی 8⃣سوال اختیاری: اگه بر فرض بگن اینا شرط های پذیرفتن یاران امام زمانه، فکر می کنی قبول می شی؟ الف.نه بابا،من اگه اینطور بودم تا حالا شهید شده بودم. ب.خب !بعضی ها رو دارم و بعضی هارو نه. ج. بعضی مواردش خیلی سختن، فکر نکنم امام زمان(عج) اینقدر سخت گیر باشن،احتمالا تک وتوکی رو ندارم د.قبول می شم، مطمئن مطمئن خودمو برای اینا آماده کردم،پس یه عمر برا چی زندگی کردم؟ ✨یک تلنگر 👉 @mtnsr2
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ نکنیم که امام زمان(عج)به خاطرما پیش خدا شه 🌀واعظ: 👉 @mtnsr2
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و بجایی نرسیدند ✨الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک✨ 👉 @mtnsr2
مردان خدا پرده پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند 👉 @mtnsr2
🌷مردان خدا پرده‌ی پندار دریدند 🌷یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند 🌷هر دست که دادند از آن دست گرفتند 🌷هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند 🌷یک طایفه را بهر مکافات سرشتند 🌷یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند 🌷یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند 🌷یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند 🌷جمعی به در پیر خرابات خرابند 🌷قومی به بر شیخ مناجات مریدند 🌷یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد 🌷یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند 🌷فریاد که در رهگذر آدم خاکی 🌷بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند 🌷همت طلب از باطن پیران سحرخیز 🌷زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند 🌷زنهار مزن دست به دامان گروهی 🌷کز حق ببریدند و به باطل گرویدند 🌷چون خلق درآیند به بازار حقیقت 🌷ترسم نفروشند متاعی که خریدند 🌷کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است 🌷کاین جامه به اندازه‌ی هر کس نبریدند 🌷مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی 🌷از دام گه خاک بر افلاک پریدند 👉 @mtnsr2
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت پنجاه وششم 🔶 #اول_مرخصی_بعد_از_نماز_جماعت 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت پنجاه وششم 🔶 یک بار نزدیک ظهر ، من و یکیاز دوستان سرباز می خواستیم با هم جایی برویم برای کسب اجازه رفتیم پیش صالح. گفت: تا این ساعت که صبر کرده اید. نمازتان را به جماعت بخوانید و بعد بروید. چه کاری می تواند از نماز واجب تر باشد؟ خاطرش آن قدری برایمان عزیز بود که روی حرفش حرفی نزنیم. وضو گرفتیم و ایستادیم به نماز . خودش هم آمد ایستاد کنار ما ونمازش را خواند تا حالت دوستانه اش نیز حفظ بماند. بعد نماز برگه مرخصی را امضاء کرد و به شوخی گفت: یادتان باشد من هم در ثواب نماز جماعتتان شریک هستم! 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
✋عرض سلام و عاقبت بخیری خدمت دوستان خدا رو شکر میکنیم که بار دیگر این توفیق را به ما داده که شبی دیگر همراه شما با خاطرات شهدا باشیم 💠قسمتی دیگر از خاطرات شهید برونسی و با دومین قسمت از خاطره #حکم_اعدام در خدمت شما هستیم 👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⭕️حکم اعدام 🍃خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد،
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌀دومین قسمت حکم اعدام 🍃آن روز چیزی دستگیرشان نشد. روزهای بعد هم گشتیم. خبری نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز یک هو پیداش شد! حدسمان درست بود: ساواک گرفته بودش. چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند. پیام تازه ای از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند. 🍁عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه «غیاثی» نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود.غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد. نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا. 🍃به ام گفت: « اگه یکوقت دیدی من دیر کردم، اینا همه رو رد کن. خداحافظی کرد ورفت. مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا(علیه السلام)، و ضد رژم شعار می دادند. تا ظهر خبرهای بدی رسید. می گفتند: «مأمورهای وحشی شاه، قصابی راه انداختن! حتی توحرم هم تیر اندازی کردن، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن. 🍃حالا، هم حرص وجوش او را می زدم، و هم حرص وجوش کتاب ونوار ها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبری نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست به کار شدم. رساله ئ حضرت امام را بردم خانه برادرش.او یکی از موزائیکهای تو حیاط را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آنجا و روش را پوشاند ومثل اولش کرد. برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتابها را چکار کنم. 🍁یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد. با خودم گفتم : « توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شا االله که قبول می کنه.» به خلاف انتظارم با روی باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند: ما اینا رو قایم می کنیم، خاطرت جمع باشه. 🍃هفت، هشت روزی گذشت.باز هم خبری نشد.تو این مدت، تک وتوکی از آن به اصطلاح شاه دوستها،حسابی اذیتمان می کردند وزجر می دادند.بعضی وقتها می آمدند و باخاطر جمعی می گفتند: اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینید، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟! بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه.گفت: اوستا عبدالحسین زنده است. باورکردنش مشکل بود.با شک و دو دلی پرسیدم: کجاست؟ گفت: تو زندان وکیل آباده، اگه می خوای آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببری یا یک سند خونه. 🍁چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر وخیال. خدا خدا می کردم راهی پیدا بشود، با خودم می گفتم: «پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟ رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست. تازه اگر کسی هم راضی می شد به اینکار، مشکل بود بیاید زندان.تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت. 🍃تو این مخمصه، یکدفعه در زدند. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم ورفتم دم در. مرد غریبه ای بود.خودش را کشاند کنار ودستپاچه گفت: سلام. آهسته جوابش را دادم.گفت:ببخشین خانم ،من غیاثی هستم ،اوستا عبدالحسین تو خونه ئ ما کار می کردن. نفس راحتی کشیدم .ادامه داد: می خواستم ببینم برای چی این چند روزه نیومدن سر کار؟ بغض گلوم راگرفت. از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره.خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم. 🍃خداحافظی کرد و زود رفت. از خواشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح وسالم برگردد. نزدیک ظهر بود، سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سرکوچه، یک جعبه شیرینی، دستش گرفته بود. با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر. لابلای جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چندلحظه مات و مبهوت مانده بودم. این همون عبدالحسین چند روز پیشه! قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یک راست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: در رو ببند. 🍃در را بستم. آمدم روبرویش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند،دیدم دندانهایش نیست! گفت: چیه؟ خوشحال شدین که شیرینی می دین؟ گفتم: من شیرینی نگرفتم. آهی از ته دل کشید. گفت: ای کاش شهید می شدم! 👉 @mtnsr2 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸