•~🌸 ؛
من هنوز هم نمیتوانم باور کنم میان ِ
تو و حسین علیهالسلام ، دیدار آخری
هم بود . مگر میشود دیدار آخری باشد و
پس از آن زینبِ عاشق، نایی برای نفس
کشیدن داشته باشد !
≼ کتابِ بگو چگونه دل از حسین کندی؟
بھِ قلم : محسن عباسۍ ولدۍ ≽
ৎ୭@Mybook_84 ♥️୭
کاش این بهـٰار ،
همان ناگهـان ؛ حلولِ تو باشد
بَر قلبها و دیدهها و
نرگسِ چشمـانت ،
همان محرابِ آسمان ؛
کھ بگرداند زمین را بھ أَحسَنُالحٰال
اللهمعجللولیکالفرج♥️!'-
حریر 💛'
آی نعنا نعنا نعنا، مادر عروس شد تنها.
مادر شوهر بیداری؟ داریم عروس میاریم؟
بلہ بلہ بیدارم، قدمشو رو چشم مۍذارم.
پاشو کہ گذاشت تو خونہ، پدرشو درمیارم😂.
ᰔᩚ| @Mybook_84 -
نیازی ندارم ..
لباس های فلان مارک بپوشم و عطرهای
فلان مارک بزنم و خانہام فلان جایِ شهر
باشد ، همین که گوشھی یک باغ کوچک
اتاقی رو به آفتاب داشته باشم برایم
کافیست .
من با کتاب ها و موسیقیام ، من با
همین پنجرهی سادھی رو بہ آفتاب ؛
خوشبختم 💕.
✧.* 𝓜𝔂 𝓵𝓲𝓫𝓻𝓪𝓻𝔂 !
‹ دو نوع آدم داریم . . ›
▹ ————— 𔘓 ————— ◃
1 • کسی کہ همیشہ بوک مارک لاۍ کتاباشه .
2 • کسی کہ یا تا میزنہ صفحہ رو ، یا هرچی دستش میاد میذاره لاۍ کتاب .
شما جزو کدوم دسته این 🙂😂؟!
ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ 🌸 ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ
✧.* 𝓜𝔂 𝓵𝓲𝓫𝓻𝓪𝓻𝔂 .
'⤸کتابِ آبنبات هل دار 🍭🤍.⤹'
⊱⋅ ————— ⋅𖥸⋅ ————— ⋅⊰.
از پیراهنش حدس زدم باید یک برادر بزرگتر داشتہ باشد ؛ چون ، با تخصصی کہ خودم در زمينہۍ پوشیدن لباسهاۍ کوچکشدهۍ برادر بزرگتر داشتم ، احساس کردم پیراهن داداشش رو بہ زور بہ او پوشاندهاند و او را فریب دادهاند که ‹ بہ بہ . . چقدر بھت میآد ! ›
• مھرداد صدقـے 📝 |
ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ🍓♥️ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ
✧.𝓜𝔂 𝓵𝓲𝓫𝓻𝓪𝓻𝔂 .
-
شازده کوچولو پرسید : کِـے اوضاع بھتر میشه؟!
روباه گفت : از وقتی کہ بفھمی همہ چیز بہ
خودت بستگی داره .
•. شازده کوچولو ˘˘💛🪐⿻𔘓.
𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒃𝒓𝒂𝒓𝒚 !💙.
خاطرات دخترۍ کہ هدفش کمک بھ انقلاب است و در راستاۍ هدفش با فردۍ از جنس آسمان ازدواج میکند . . ازدواج
-تیکہ کتـٰاب💙؛
اشک توی چشمهای هردویمان بازی میکرد.
علےآقا آدم توداری بود و خیلی کم احساساتش را بہ زبان مےآورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتین هایش شد ، ساعت هدیہ سر عقد را بسته بود. بہ دستش گشاد بود. فکر کردم یادم باشد دفعهۍ بعد که برگشت بدهم برایش کوچکش کنند. وقتے سرش را بالا گرفت، دیدم چشمها و صورتش تا زیر گلو سرخ شده. صدایش بغض داشت. گفت : گُلم مواظب خودت باش. حلالم کن .
دلم میخواست با صدای بلند گریہ کنم. دلم میخواست بگویم من را با خودت ببر. توی چشم هایم خیره شد. چشمهای آبـےاش مثل دریا متلاطم بود. گفتم : تو هم مواظب خودت باش. شفاعت یادت نره . یکدفعہ بدون اینکہ چیزی بگوید، از پلہها پایین دوید و همانطور کہ تند تند و پشت بہ من مےرفت، دستش را بالا گرفت و گفت : گُلم من رفتم. خداحافظ .
•| ڪتاب گلستانِ یازدهم🌳!
•| بھناز ضرابی زاده 🌸⊱.°