eitaa logo
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
664 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
548 ویدیو
56 فایل
دوستان عیب کنندم کہ چرا دل بہ تو دادم باید اول بہ تو گفتن کہ چنین خوب چرایے؟ :) ✨ #سعدے جهت انتقال پیشنهادات و انتقادات به مدیر پیام بدین. @Montazerz {به کانال #نبض_عشق💛خوش آمدید}
مشاهده در ایتا
دانلود
برای شب های پر استرست بگو: یا محول الحول والاحوال حول حالنا به آرامش جانِ دل🌿 ✨:) |.@nabz_eshgh💛.|
📌فواید تَرک تدریجی وعده ناهار ➖ رفع فشار زیاد به معده ➖پاکسازی معده ➖پیشگیری از چاقی ➖درمان چربی خون ➖درمان قند خون ➖درمان کبدچرب ➖رفع ضعف حافظه @nabz_eshgh💛
+تو همآن هیچےِ مَنـ هستے -کہ هرگآه کسے مےگوید بہ چہ فکر میکنے..؟ +میگویم هیچے..!🙊💕 ✨ @nabz_eshgh💛
و أحبتك حُبّ لآ نهایة لَھ چنآن عاشقٺ شدم کہ پایانـی براےِ آن نیسٺ♥️😍 @nabz_eshgh💛
🏁رفقا وقتی میرید بیرون خیابون رو زمین مسابقه در نظره بگیرید زمینی که پر از سکه است🏆 👈🏻سکه حکم نامحرم رو داره ما باید از هر سکه ای که تو مسیرمون قرار میره امتیاز بدست بیاریم🍀 حالا چجوری؟🤔🤔 ➕ اگه نگاه نکنی امتیاز میگیری(یه درجه روحت قوی تر میشه😸) ➖نگاه حرام کنی امتیاز از دست میدی(یه درجه روحت ضعیف میشه🙀) در واقع اون نامحرم،هم میتونه یه وسیله باشه واسه قوی تر شدنه روحت😉 هم یه وسیله واسه ضعیف تر کردنش😢( بعضی جاها نامحرم زیاده و نگاه نکردن واقعا سخت.. 😈👺اینجور جاها غوله مسابقه بحساب میاد کار سخته...ولی یه فرصته ویژست واسه اینکه حسابی روحمونو قوی کنیم 👊😎 چون اینجور جاهاسکه زیاده🏆🏅 🏠این مسابقه هرروز از دره خونه شروع و دوباره دمه دره خونه تموم میشه(اگرم خونتون اپارتمانه از دره خونتون شروع میشه نه از دره اپارتمان یعنی پله هاهم زمین مسابقه بحساب میاد😂😐) ☁️و وقتیم اومدین خونه بشینین حساب کنید که چند درجه روحتونو قوی تر کردید💪🏻 🤨و تعدادی که ضعیف تر کردین روهم حساب کنید و به ازاش هم جریمه😐👍 😊البته چون اولاش ممکنه بر حسبه عادت نگاه کنید.... ♥️پنج تا قلب دارین یعنی تو این چله اگه تا پنج بار حواستون نبود و نگاه کردین جریمه چله رو نداره ولی وقتی قلبا تموم شد(بعده پنج بار) با هربار نگاه کردن یه جریمه در نظر گرفته میشه.که موظفید انجامش بدین 🤨❌❌ ببینم چیکار میکنیداااا👊 @nabz_eshgh💛
💭 ❝🌿❝ ڪجای ࢪاھ ࢪو اشتباھ ࢪفتیم ࢪفیق ڪھ چسبیدیم بھ زمین و فاصلھ مون با خدا اندازھ هفت آسمونھ؟!... @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مات♣️ پارت 61 بهروز با لبخند نگاهم کرد و به سوی مادرش گفت : _اگر حدس شما درست باشه ، یه هدیه خوب پیش من دارید. فضه خانم خندید و گفت: _ الان معلوم میشه. بعد رفت سمت آشپزخانه که فوری با اخم به بهروز نگاه کردم و گفتم: _ واسه چی الکی ذوق میکنی ؟! خبری نیست که ابرویی بالا انداخت و گفت : _ حالا شاید بود. با تعجب به قیافش خیره شدم که گفت: _خب من دلم میخواد زودتر بابا بشم ... اخم من محکم تر شد : _بهروز بزار بریم خونه من میدونم و تو . خنده ای سر داد و گفت : _مادر ، امشب من اینجا میمونم . خونه برم کله امم کنده میشه . مادرجون با یک پیش دستی برگشت توی پذیرایی و گفت : چند تا شیرینی و چند نوع لواشک هر کدوم رو دوست داری بخور. دلم برای لواشکها پرکشید . با ذوق لواشکی به دهنم گذاشتم که مادر جان گفت : _ بله فکر کنم خبری شده. با اخم گفتم :نگو خانوم جان هنوز زوده. خانم جان با لحن بامزه ای گفت : کجا زوده ؟ بهروز تمام موهاش سفید شده . _ اون ارثیه خانم جان با اخم جواب داد : _شما یکی بیار ، بزرگ کردنش پای من دیگه از این بهتر می خواهید. لواشک ملس و خوشمزه خانم جان در دهانم آب شده بود که به فکر فرو رفتم. اگر واقعا خبری می بود دیگر نمی توانستم از بهروز جدا شوم . باز تردید سراغم آمد. این چه حکمتی بود که هر وقت قصد طلاق می‌کردم ، یک اتفاق ، یک حادثه ، مانع می شد. نمی دانم . این بار هم احتمال می‌رفت که من باردار باشم. اولین کاری که باید می کردم این بود که آزمایش بدهم. فردای همان روز بی آنکه به بهروز بگویم به آزمایشگاه رفتم و آزمایش بارداری دادم. جوابش برای بعد از ظهر حاضر بود . آشفته بودم و مضطرب . هزار فکر به سرم زده بود . اگر واقعا بچه ای در کار بود ، تکلیف من با وجود این بچه چه میشد ؟! حتی نمی خواستم که به کوتاه آمدن در برابر بهروز فکر کنم . اما طلاق گرفتن هم با وجود یک مزاحم امکان نداشت. کلافه شده بودم . تا بعد از ظهر مثل دیوانه ها در خانه راه رفتم و فکر کردم. بعد از ظهر که شد ، بدون اتلاف وقت رفتم و جواب آزمایشم را گرفتم . مثبت بود .قلبم ایستاد. پاهایم سست شد . به زور خودم را تا اولین صندلی درون آزمایشگاه رساندم و نشستم . نگاهم روی اعداد برگه ی آزمایش بود. سرم از درد تیر میکشید. مزاحمی که از آمدنش میترسیدم آمده بود و حالا فقط یک راه وجود داشت که از شر این مزاحم خلاص شوم . با حال آشفته برگشتم خانه و اولین کاری که کردم این بود که برگه آزمایش را از چشم بهروز مخفی کنم تا اگر تصمیمم برای کم کردن شر این مزاحم قطعی شد ، بهروز با خبر نشود. ♣️♣️♣️
مات♣️ پارت 62 چند روزی بود که آشفته بودم. دیگر زندگی همراه همسرم را حتی با عاشقانه هایش ، نمی خواستم . ولی با آمدن این مزاحم تردید به دلم راه یافته بود . بهروز هنوز از بارداری من خبر نداشت و منم قصد گفتن به او را نداشتم. در همان روزها که با مشکلاتم درگیر بودم ، درگیری جدیدی هم برایم ایجاد شد. صبح بود که پستچی یک جعبه بزرگ برایم آورد: _ خانم یه بسته دارید. با تعجب به جعبه بزرگی که در دستان پستچی بود ، خیره شدم و گفتم : _ از طرف کیه؟ _ نمیدونم خانم حتما داخلش نوشته شده، لطفاً امضا بفرمایید . دفتر پستی را امضا کردم و به خانه برگشتم. بیشتر از آنکه کنجکاو باشم از طرف چه کسی است ، کنجکاو بودم که بدانم درون جعبه چیست ؟ در جعبه را که باز کردم صدای متعجبم در خانه پیچید: _ وای خدای من !! یک جعبه پر از گل های رز آبی . به زحمت آب دهانم را قورت دادم و درون جعبه جستجو کردم و یک برگه کوچک پیدا کردم که نوشته بود: " مهناز جان بی طاقتم کردی ، عاشقم کردی ، بی قرارت شدم ، رهایم کردی ، ولی من همچنان به یادت هستم . داریوش . " آه از نهادم برخاست. کاغذ از میان انگشتان دستم افتاد و نگاهم با شاخه های گل رز آبی . لبم را زیر دندان گرفتم و به فکر فرو رفتم .بعد از چند دقیقه زُل زدن به شاخه های گل رز ، مصمم از جا برخاستم و به شماره موبایل داریوش که پشت همان کاغذ درون گل ها نوشته شده بود ، زنگ زدم. _بله _سلام _مهناز !! دهانم کویری شد خشک و بی آب که زحمت گفتم : _ الان جعبه گل رز شما به دستم رسید. _خوشت اومد ؟دوست داشتی؟ نفس بلندی کشیدم و گفتم : _با دوست داشتن من چیزی حل نمیشه ، چرا حل میشه.... اگه تو بخوای ، اگه یک کم به خود جرات بدی ، من و تو مال هم میشیم . از شنیدن حرفاش گوش هایم داغ شد. لبم را محکم‌تر گزیدم که ادامه داد: _ دیگه من نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم ، اگه بخوای میتونم کمکت کنم از بهروز جدا بشی، ما با هم زندگی خوبی رو شروع می کنیم ، اصلاً از ایران میریم چطوره ؟ قلبم تند تند میزد و من هنوز تردید داشتم که چه بلایی سرم آمده است که گفت: _ نمی خوای امیدوارم کنی که تو هم دوستم داری ؟ مکثی کردم و گفتم : _نه فعلا نمیتونم از بهروز جدا بشم ، یه مزاحم کوچولو دارم. که صدایش تا مغز استخوانم نفوذ کرد: _بارداری ؟! مشکلی نیست یه آدرس برات می فرستم که بری همین امروز از شرش خلاص شی. آژیر خطر قلب من به صدا در آمد صدای بلندی در قلبم فریاد کشید : " مهناز داری چیکار می کنی ؟ تو داری به شوهرت خیانت می کنی ؟! به مردی که به خاطر تو ، حتی روی چشماش پرده ای کشیده به اسم حیا، تا غیر از تو رو نبینه و اون وقت تو داری با یه مرد غریبه از بارداریت حرف میزنی ؟ نمی دانم چی شد که فوری گوشی را قطع کردم. چنان اضطرابی در وجودم نشسته بود که انگار دل پیچه داشتم. کلافه نشستم روی صندلی و نگاهم بین گل های درون جعبه و نامه داریوش در گردش بود ، که تلفن خانه به صدا در آمد. ♣️♣️♣️
شبٺون‌مہدوے!!🌙☺️ عشقٺون‌حیدࢪے!!♥😌 آࢪزوٺون هم‌ حـࢪم اࢪباب‌ ان‌شاءاللہ🌸😍 صدقہ‌فراموش‌نشہ🤭🍃 نـمازشب ، وضو و نماز اول وقٺ یادٺون نࢪه😎✌️🏻 التماس‌دعاے‌فࢪج🌼💛 یاعلے🌿 @nabz_eshgh💛
🕊… ✨Ꮺــــو •|درڪشور ما اسم تو دࢪصدࢪ اسامےاست؛ چوݩ نام محمد شࢪفـ ماست یقینا 💚•| ✨🌸🍃 @nabz_eshgh💛