هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
گروه عشاق الرضا❤️
💌دعوت نامه ای ازخادمین شهداوامام رضابرای محبین اهل بیت(ع)؛
☘پستهای مهدوی وانتظارفرج
🥀معرفی شهدا
📿ختم اذکارشریفه
🎤روضه آنلاین
🗣بحث وگفتمان مذهبی
🎼🎬ارسال نوحه های درخواستی ازمداحین
❤️دلنوشته هایی ازجنس دلتنگی کربلا
🦋ختم دعای فرج هرشب به نیابت ازیک شهید
منت به دیدگانمان بگذاریدودراین محفل عاشقانه ماراهمراهی کنید💐
🦋گروه میثاق باشهدا🦋
http://eitaa.com/joinchat/2108555275C470f942936
خوشحال میشم تشریف بیارین🙏💐
گفتے سپیدہ دم چہ دل انگیز و دلرباست😍
گفتم تبسم تو بسے دلرباتر است😄
گفتے نسیم، روح نواز است و جان فزا☺️
گفتم ڪہ بوے موے توام جان فزاتر است😌
#گووود_صبحینگ😍😜
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
@NABZESHGH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊به سه شنبه خوش آمدید
🌸صـبح زیبـاتـون بـخیر
🕊امیدوارم روزتون بانشاط
🌸لبتون پر از تبسم
🕊قلب تون پراز نور
🌸روزگارتـون شیرین
🕊و نعمت های
🌸الهی نصیبتون باد
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
@NABZESHGH
در حس و حال خوب دعا دوست دارَمَت📿
اقرار مے ڪنم ڪہ تو را دوست دارَمَت🙈
با آن ڪہ محـــــرمے بہ حریم دلـــ❤️ ولے
با حفظ خط فاصلہ ها دوست دارَمَت
#دستانت_آغازگر_داستان_عشق_است😍
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
@NABZESHGH
بارها گفتم مرا با عشق محرم ڪن دمے
آشناے خندہ ے رندانہ ات هستم هنوز☺️
در ڪلاس زندگے با من مدارا ڪردہ اے
من گداے طاقت جانانہ ات هستم هنوز😍
#من_گداے_طاقتـِــ_جانانہ_اٺ_هستم❤️
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
@NABZESHGH
#ایده_دلبری
#ایده_عاشقانه
🔴خانم محترم وعزیز وقتی می خواهی با تلفن همراه به همسرت پیام بدی
مثلا
👍بگی خرید کنه
👍الان کجایی
👍نگرانت شدم چرا گوشی ات راجواب نمیدی!
🔴یک یا چند کلمه محبت امیز اضافه کن یا گاهی براش پیامک عاشقانه بفرست 😍😍
✅📢📢وقتی شماره همسرتون رادر تلفن همراه ذخیره می کنید از کلمات عاشقانه استفاده کنید مثلا
❤️ همسر عزیزم
🔴اگر شماره همسرتون را باواژه عاشقانه در گوشی همراهتون ذخیره بکنید ان لحظه ای که ازهم دلخورید ومی خواهید زنگ بزنید ویک دعوای حسابی باهم داشته باشید وقتی اسم همسر گلم یا همسر عزیزم رامی بینید یه خورده اون نقطه جوشتون میاد پایین😉 امپرتون میاد پایین 😉
🔴همسر عزیزم که می بینید یه خورده اون حس ات تغییر می کنه نوشتن اسم به این شکل در گوشی همراه یه وقت هایی به درد می خوره😉
🔴یه وقت هایی بهتون کمک می کنه چون هیچ ادم عاقلی به همسر عزیزش هر حرف بی ارزشی را نمیگه 😊😊
گوشه ی چشم تو از ملک جهان ما را بس♥♥♥♥♥
#کَنیزِ_حَضرتِ_رُبٰاب
#حضرت_عشق
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
@NABZESHGH
دوست داشتن تو…
بساط من است…
هیچکس نمیتواند،جمعش کند! ♥️
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
@NABZESHGH
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادوهفت مثل همیشه #صادقانه ح
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادوهشت
از روی صندلی بلند شد،...
نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله 🔥جسد سعد🔥 کرد...
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم😨 که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم
_چی شده ابوالفضل؟😰😨
فقط نگاهم میکرد،..
مردمک چشمانش به لرزه افتاده و #نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد
_مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم...
و او #میدانست پشت این ماندن چه #خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت
_برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.😊😁
ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده.. 🙁و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند..😟
که فقط حیرت زده نگاهش میکردم....
به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم
_خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟
دلش مثل #دریا بود...
و دوست داشت دردها را به #تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی🚕رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد
_الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!😁
و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد...که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد...
تا رسیدن به بیمارستان...
با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد📲 و هر چه پاپیچش میشدم فقط باشیطنت😜 از پاسخ سوالم طفره میرفت..
تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد..
_همینجا پشت در اتاق بمون!
و خودش داخل رفت. نمیدانستم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
💓 @Nabzeshgh
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادوهشت از روی صندلی بلند شد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادونه
نمیدانستم چه خبری شنیده...😟😨
که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی🌸 #مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد...😥😥
همین که میتوانستم..
در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود..
که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند...
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد..😢
و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم... 😭
که ابوالفضل در را باز کرد،..
چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم...
تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم...
که چشمم #به_زیر افتاد و بیصدا وارد شدم...
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرف های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین تر کرده بود..
که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت مانده...
و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش می بارید...روی گونه اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی اش پیدا بود..
قفسه سینه اش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس میکشید...
زیر لب سالم کردم..
و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد.. و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت...
ابوالفضل با #صمیمیتی عجیب لب تختش نشست..😟
و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد
_من از
ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!😊
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد
_الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!
مصطفی در سکوت،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
💓 @Nabzeshgh
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادونه نمیدانستم چه خبری شنی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نود
مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد...
و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد...
کنارم که رسید..
لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد
_همینجا بمون، زود برمیگردم!😊
و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد....
از نگاه مصطفی🌸 که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم 🕊ابوالفضل🕊 مرا به او سپرده که پشت پرده ای از شرم پنهان شدم...
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد
_انتقام خون پدر و مادرتون🌷 و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!
نام پدر و مادرم کاسه چشمم را ازگریه لبالب کرد😞 و او همچنان لحنش برایم میلرزید
_برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم
_برا چی؟
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد...
و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد
_خودشون میدونن...
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد...
که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبر کرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید
_شما راضی هستید؟
نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
💓 @Nabzeshgh
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #نود مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودویک
و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم
_زحمتتون نمیشه؟
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید..
و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد
_رحمته خواهرم!
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ
احساسمان شنیده شود...
که تا آمدن ابوالفضل🕊 هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد،..
از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم
_چرا میخوای من
برگردم اونجا؟
دلشوره اش را به شیرینی لبخندی😊 سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود..
که با آرامشی ساختگی پاسخ داد
_اونجا فعلاً برات امنتره!
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد
_چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.😊
و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم...
تا رسیدن به داریا...
سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد،...
کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ١٠ دقیقه ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد..
#تامطمئن_شود کسی دنبالمان نیاید و در #حیاط_خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم...😟😥
حال مادرش🌷 از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد..😥
و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل🕊 که به لهجه
خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم...
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد،..
از شدت ضعف و درد، پیشانی اش
خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد...
که تکیه به دیوار چشمانش را بست. کنار اتاقش..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
💓 @Nabzeshgh
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #نودویک و من همه احساسم را با
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودودو
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم،.. داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده...
و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد
_من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!
و بلافاصله آماده رفتن شد...
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند...😥🤝🙁
با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد
_زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!
دلم میخواست دلیل
این همه دلهره را برایم بگوید..
و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد
_خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!😊
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی #جدی_تر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پرده ای از سردی کشید.. #ودیگرنگاهم_نکرد.
#کمتر از اتاقش خارج میشد #مبادا چشمانم را ببیند...
و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای #نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم #ببندد...
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم،..
از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد،..🌸
به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت...
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد..
و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند..
و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود...
که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. کشتار مردم حمص و قتل عام...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
═♥️ حرف دل ♥️═
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
💓 @Nabzeshgh