eitaa logo
💓نبض عشق💓
2.4هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
مینویسم ازعشق بین زوج ها❤ مینویسم ازمحبت هایی که‌اساسش عشق به خداست غفلت ازمن بچه مذهبی ست که نگذاشتم دیده شوم کسی 💖عشق‌های‌آسمانی‌ماراندیده‌مینویسم‌تابدانندعشق‌اصلی‌مال‌مابچه‌مذهبی هاست نه آن‌عشق‌های‌پوچ‌خیابانی @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓نبض عشق💓
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 #عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_پنجاه_ششم _علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 _پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ، درشو باز کردو یہ ساک نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش بود و آورد بیروݧ _ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک وسایل ها رو مرتب گذاشتم باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم علے ماماݧ اینا میدونـ❓ آره. ولے اونا خیالشو راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ... _حرفشو قطع کردم. اردلاݧ چے❓اونم میدونہ❓ سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد اخمے کردم و گفتم: پس فقط مـݧ نمیدونستم❓ چیزے نگفت اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد پاشو ناهار بریم بیرو قبول نکردم امروز خودم برات غذا درست میکنم... _پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد سلام ماماݧ إ سلام دخترم بیدار شدے❓حالت خوبہ❓ لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنو ماماݧ ناهار کہ درست نکردید❓ الا میخواستم پاشم بزارم. شماها هم کہ صبحونہ نخوردید میل نداریم ماماݧ جا اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــ _با اصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد خوب قورمہ سبزے بزارم❓ الاݧ نمیپزه کہ اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره❓ واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید إم إم هیچ جا مامان خودت گفتے امشب میخواد بره ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ❓حتما اشتباه گفتم _خدا فاطمہ رو رسوند.. ❤️💞❣💛❤️💞❣ 💓 @nabzeshgh 💓
💓نبض عشق💓
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 #عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_پنجاه_هفتم _پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزے نگفت. ا
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ _خدا فاطمہ رو رسوند. با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد با دیدݧ مـݧ تعجب کرد:إ سلام زنداداش اینجایے تو❓ بہ سلام خانم.ساعت خواب❓ واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ _با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکے دو ساعت طول میکشید علے پیش بابا رضا نشستہ بود از پلہ هارفتم بالا. وارد اتاق علے شدم و درو بستم بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم. اتاق بوے علے رو میداد میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود _لباس هاش رو تخت بود کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم اشک از چشمام جارے شد. قطرات اشک روے لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ، بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ، وقتے کہ اومد بیدار شم _با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم علے بود اسماء تنها اومدے بالا❓چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام❓ آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے❓ الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ، قرار شد بابا ماماݧ حرف بزنہ اسماء خوانواده ے تو چے❓ خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام راضے بودم اما ازتہ دل ، جوابے ندادم ، غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد پس بابا رضا بهش گفتہ بود _با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد _دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشو حرکت کرد خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد بعد هم فاطمہ و بابا رضا همہ نشستـݧ _علے پرسید:إ پس ماما کو❓ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست غذا هارو کشیدم بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ. . _ساعت ۵ بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم بعد از دومیـݧ بوق گوشے برداشت الو الو سلام داداش بہ اهلا و سهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر❓یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم خندیدم و گفتم.خوبے داداش ، زهرا خوبہ❓ الحمدوللہ _داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ، میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے❓ گفتم اسماء جاݧ گفتے❓ آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا براے خدافظے آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ، پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم . _ساعت بہ سرعت میگذشت باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود ساعت ۷ و ربع بود. علے پاییـݧ پیش مامانش بود تو آیینہ خودم ونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم ساعت ۷ و نیم شد _علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے دیره پاشو. ادامه داره خسته نشینا☺️😉 نویسنده: ❤️💞❣💛❤️💞❣ 💓 @nabzeshgh 💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓نبض عشق💓
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ #عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_پنجاه_هشتم _خدا فاطمہ رو رسوند. با موهاے بهم ریختہ و چهره
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ _چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستے دیره پاشو.. لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ و آروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم ولے رسیدم. علے آخریشو خودت ببند از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب. _شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت: فقط با لبخند نگاهم میکردم از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم نگاهمو بهم گره خورد. دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد _بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش.گریم شدت گرفت نباید دم رفتـ ایـ کارو میکرد او کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ، داشت پشیمونم میکرد قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود _سرمو بلند کردم. علے هم داشت اشک میریخت خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم مرد مگہ گریہ میـکنہ علے لبخند تلخے زدو سرشو تکو داد ماماݧ اینا پاییـݧ بود _روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم. اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستم سرمو گذاشتم رو پاش _علے❓ جاݧ علے❓ مواظب خودت باش چشم خانوم قول بده ، بگو بہ جوݧ اسماء بہ جوݧ اسماء خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره منم خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم _علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا مگہ میشہ تو رو یادم بره❓اصلا اوݧ دنیا هم... حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردے دیگہ❓ چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ اشکام سرازیر شد ، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شاء اللہ... _اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشہ خانم. مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے قول بده نمیتونم علے نمیتونم میتونے عزیزم _پس تو هم بهم قول بده زود برگردے قول میدم اما مـݧ قول نمیدم علے از جاش بلند شد و رفت سمت ساک دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم سرشو برگردوند سمتم دلم میخواست بهش بگم کہ نره ، بگم پشیموݧ شدم ، بگم نمیتونم بدو اوݧ دستش ول کردم و بلند شدم خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد _دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود چادرم رو سر کردم چند دیقہ بدو هیچ حرفے رو بروم وایساد و نگاهم کرد چادرم رو ، رو سرم مرتب کرد دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در _دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرو پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم دستشو محکم گرفتہ بودم. از پلہ ها رفتیم پاییـݧ همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم _علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در... ❤️❤️❤️ درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود... آه❗️به اصرار خودت... ❤️💞❣💛❤️💞❣ 💓 @nabzeshgh 💓
💓نبض عشق💓
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ #عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_پنجاه_نهم _چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستے دی
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 _آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم... قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ ولے علے اصرار داشت کہ نیا همہ چشم ها سمت مـݧ بود. همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکرد کہ مـ راضے بہ رفتنش بشم خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده _بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم روپاهام بند نبودم .کلافہ ایـݧ پا و او پا میکردم.تا خداحافظے علے تموم شد اومد سمتم. تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد همہ ے نگاه ها سمت مـا بود زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم و قلبم بہ تپش افتاد _چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ اردلا سوار ماشیـݧ شد کاسہ ے آب دستم بود. علے براے خدا حافظےاومد جلو بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد. _لبخندے زد و گفت: اسماء بوے تورو میده قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم خوب خانم جاݧ کارے ندارے❓ کار داشتم ، کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد چیزے نگفتم _دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست دارم اسماء خانم پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت با هر سختے کہ بود صداش کردم علے❓ بہ سرعت برگشت. جان علے❓ ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام چند دیقہ سکوت کرد و گفت: باشہ عزیزم _کاسہ رو دادم دستش ، بہ سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم زهرا هم با ما اومد بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم _نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم: علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا اخمے نمایشے کردو گفت: مگہ نبودم ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شبیہ علے مـݧ بودے بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت: ایـݧ دیگہ چرا آوردے❓ خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے _سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم❓ یکمے فکر کردو گفت: بہ ماه نگاه کـن سر ساعت ۱۰ دوتامو بہ ماه نگاه میکنیم لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم علے تند تند زنگ بزنیا چشم چشمت بے بلا _بقیہ راه بہ سکوت گذشت بالاخره وقت خداحافظے بود ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم اردلاݧ زهرا خداحافظے کرد و رفتـݧ داخل ماشیـ تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علے برگردیا مـݧ منتظرم پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ دلم ریخت دستشو گرفتم: علے ، جون اسماء مواظب خودت باش همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش _بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود اسماء جا مـ برم❓ قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنے گل یاس یادت نره چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشتم رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم مـݧ هم زیر لب گفتم: مـن بیشتر برگشت و بہ سرعت ازم دور شد با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم. 💚😔🌺 در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود 💔😭🌹 _وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بستہ شد احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد سعے کردم خودمو کنترل کنم.کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـ ، کاسہ هم از دستم افتاد و شکست _بغضم ترکید و اشکهام جارے شد. زهرا و اردلا بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شد و اومدݧ سمتم اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے داد میزد خوبے😔 نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم با زهرا دستم رو گرفتــ و سوار ماشیـنم کرد سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم _اومدنے با علے اومده بودم.حالا تنها داشتم بر میگشتم هرچے اردلان و زهرا باهام حرف میزد جواب نمیدادم. تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلان❓ هیچے میگم میخواے بریم کهف❓ سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم... ❤️💞❣💛❤️💞❣ 💓 @nabzeshgh 💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ووقت بخیر🌺 برای دوتاکانلمون(@abalfazleeaam @nabzeshgh) ادمین فعال احتیاج هست اگه ازشماعزیزان کسی میتونه همکاری کنه درخدمت هستیم🌹 @yadeshbekheyrkarbala
❤️🌹❤️🌹 بی تو من با همه مردم دنیا قهرم تو که دنیای منی با دل من قهر نباش 💓 @nabzeshgh 💓
آماده ایم هستی خود را فدا کنیم یعنی فدای مکتب خون خدا کنیم در خون ماست غیرت سردار علقمه هیهات اگر حسین زمان را رها کنیم درجان‌ماست‌شوق‌ِ شهادت الی‌الابد وقتی به سید الشهدا اقتدا کنیم هرکس‌شودفداییِ‌ رهبرمقدس‌است باید به عهد روز نخستین وفاکنیم @nabzeshgh
🌷همیشه برای اشک هایم مرحمی... همین که قطعه قطعه ها را با گام های خسته اما محکم به شوق دیدنت طی میکنم , با خودم میگویم اینبار که ببینمش فقط و فقط نگاهش میکنم غبار از مزارش میگیرم و میگویم دلتنگت بودم ... چه میشود ... که تا نگاهم به نگاه مهربانت متلاقی میشود بی اختیار ...! بی اختیار ِ بی اختیارِ هم چشمانم بارانی میشود و هم زبانم کلی برایت درد دل کرده و فقط وقتی به خودم می آیم که چیزی شبیه زمزمه ای در گوشم می پیچد... ای که بر تربت من می گذری روضه بخوان نام زینب (س) شنوم , زیر لحد گریه کنم ... راستی رسول! از کجا میدانستی تربتت تربت خواهد شد... میدانم که تو میخوای اشک هایم جهت دار باشد مرحمی برای دلی که جز تو ندارد ابوخلیل @nabzeshgh