eitaa logo
نفس تازه
1.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
31 فایل
ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست مرد اگر هست بدانید که ناوردی هست ما نه مرداب که جوییم بیا برگردیم ما نمک خورده‌ی اوییم بیا برگردیم سفر دشت غریبی است 🍀️ نفس تازه کنیم🍀 آخرین جنگ صلیبی است 🍀نفس تازه کنیم 🍀 🖌ارتباط با مدیر کانال @nafastazeh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معماری بی‌نظیر سقف یک بار و رستوران ساحلی در یونان! روزهایی که وزش باد شدید و دریا طوفانی است تلاطم سقف هم بیشتر است و برعکس! 🎀 @nafastazeh 🎀
🔺یک مرد 70 ساله تایوانی که به نام "عمو پوکمون" شناخته می شود برای انجام بازی پوکمون گو از 11 گوشی متفاوت استفاده می کند اما این گوشی ها را نه جدا جدا بلکه همزمان به کار می برد. 💠 @nafastazeh 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه مجری صداسیما به ورزشگاه نرفتن روحانی برای بازی پرسپولیس: 🔻ممکنه تماشاچی‌ها انتقاداتی که به فعالیت‌هاتون دارن رو به زبان حاکم بر ورزشگاه بهتون بگن! 😂 🔆| #طنزیـــــنه_سیاسے 🔆| @nafastazeh
✅اگر همه ایرانیان مسواک ایرانی بخرند... ⚜ @nafastazeh
زندگی مثل بالا رفتن از یه کوهه بدون همراه خسته کننده میشه یه همسرِ کوه‌نورد پیدا کن! ☺️ 💠 @nafastazeh 💠
📊 سهم هر کشور از واردات کالاهای ایرانی در 7 ماهه سال 1397 💠 @nafastazeh 💠
#روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_هفتم 👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید https://eitaa.com/nafastazeh
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_ششم صدای سید حسین کم کم بلند تر می شو
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین سیدحسین لبخند میزند: "چی بگم مثلا؟ درباره چی؟" - این خراش های روی دست من! نمیخواین دلیلشو بپرسین؟ سیدحسین کارش را بلد است. سر تکان می دهد و با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد: "مگه من فضولم که آمار دست مردمو بگیرم؟!" - جدی میگم سید! میخوام امروز حرفمو بزنم. جلوی شما، سیدمصطفی، علی؛ نیما هم که میدونه قضیه رو... سیدحسین به چشمان سامیار نگاه نمی کند. انگار دوست ندارد همه چیز همینجا فاش شود. اما حالا که سامیار خودش راضی ست، با سکوتش اجازه می دهد سامیار هر چه می خواهد بگوید. - تجربه دست انداختن و چت کردن و قرار گذاشتن با دخترا رو زیاد داشتم. ولی با هیچکدوم دوست نمی شدم. خوش بودم؛ دلم نمی خواست خوشیم رو با گرفتار یه دختر شدن تموم کنم! یه بار دختره اومده بود زار میزد، التماس می کرد باهم مچ بشیم. ولی به هیچکدوم محل نمی ذاشتم. نابود میشدناااا. ولی خوب! من دلم نمی خواست! علی بنده خدا دارد سرخ و سفید می شود و آرام آرام استغفار قورت می دهد و به روی خودش نمی آورد. بیچاره! آخر بچه آنقدر خویشتن دار و مظلوم؟! - شاخ اینستا بودمااا. با خیلی از دخترا همونجا آشنا می شدم. قرار می ذاشتیم... پارکی، شهربازی جایی باهم می رفتیم و تمام! مثل دوستای کاملا معمولی! ولی تو یکی از همون قرارا، یه دختره اومد... حرفش را می خورد، شاید هم بغض اجازه اش نداد ادامه دهد. نیما زیر لب می گوید: "مهناز!" علی کوه و ابر و آسمان را نگاه می کند که نفهمیم حالش را! سیدحسین جلوتر و تقریبا همپای سامیار می آید و من با کمی فاصله، همراه علی و نیما هم با فاصله از هر دو کمی جلوتر از همه حرکت می کند. سیدحسین هم نگاهش را از سامیار می دزدد. - برام با همه فرق داشت، با خودم گفتم وضع مالیم که بد نیست، عین بچه آدم میرم خواستگاری و تمام! اما دیدم... دیدم دخترۀ بیشعور... دوباره ساکت می شود و از نیما کمک می خواهد. نیما هم کمک می دهد: "مهناز با همه فرق داشت. لباس پوشیدنش مثل بقیه نبود و وانمود می کرد به غیر از سامیار با هیچکس دیگه نیست به طوری که فکر می کردیم دختر خیلی محجوبیه، خیلی هم به سامیار ابراز محبت می کرد. اما یهو عکساش تو اینستا لو رفت، وااااای وحشتناک بود. سامیار هم عکسای دختره رو که دید شوکه شد، رگشو زد... سامیار می خواستش، ولی برای دختره، سامیار مثل بقیه پسرایی بود که چند روز باهاشون بود و بعد خلاص! دست هرچی داف بود رو از پشت بسته بود." سامیار سعی دارد گریه نکند. دلم آتش گرفته؛ نه بخاطر این تراژدی تلخ و عشق پاک و فنا شده سامیار؛ اصلا چرا باید بچه هایمان به همین زودی درگیر روابطی شوند که به اینجا برساندشان؟ سامیار گله مندانه و بغض آلود می غرد: "چیکار کنم سید؟ به کی بگم دردمو؟ کی رو دارم الان؟ خدا کجاست که به دادم برسه؟ اینهمه هیئت رفتی و بچه مسجدی هستی و حالیته این چیزا، ما بد، تو خوب! تو بگو وقتی داشتم زار و ضجه میزدم، کجا بود قرآن و خدا و پیغمبر که به دادم برسن؟ دعای مادرم کجا بود؟ نکنه دروغه اینا؟ چرا امام حسینت برام یه کاری نمیکنه که حالم خوب شه؟" تو دلم گفتم، بیچاره خبر نداری که الانم خدا و امام حسین علیه السلام کمکت کردن و گرنه الان عکس های تو با اون دختره همه جا بود دیگه نمی تونستی سرت را بلند کنی. سیدحسین به محض شنیدن نام اباعبدالله (علیه السلام) لحظه ای می ایستد؛ انگار تکان خورده باشد. تا می آید حرفی بزند، نیما هم سر درد و دلش باز می شود؛ چیزی شبیه به انفجار که حکایت از تجربه های مشابه دارد: "اصلا چرا امام حسینی که آنقدر براش تو سر و سینه تون میزنین نمیاد بزنه به کمر ما؟ چرا وقتی من شب عاشورا میرم حسین پارتی، خدا سنگم نمی کنه؟" صدای اذانِ همراه من، ساکتشان می کند. علی هم بیچاره انگار می خواهد همینجا مثل بچه ها بنشیند و گریه کند...!
سیدحسین بطری آبی درمی آورد و با همان آب کم، وضو می گیریم. زیرانداز را علی پهن می کند و سیدحسین جلو می ایستد به نماز. فقط نیماست که ایستاده و نگاهمان می کند. نماز زیر آسمان، بالای کوه، روبروی افق، انقدر زیباست که دوست نداری تمام شود. چون با چشمان خودت می بینی دنیا هم باتو نماز می خواند. نماز که تمام می شود، شروع می کنیم به تسبیحات گفتن؛ اما نیما به سیدحسین مجال نمی دهد. با لحنی جسورانه می گوید: "چرا نماز میخونی؟" سامیار چشم غره می رود که: "همه که مثل تو کافر نیستن." سیدحسین با نگاه مهربانی به سامیار ساکتش می کند. انتظار دارم سیدحسین بنشیند درباره آثار روحی نماز حرف بزند، روایات را برای نیما بخواند یا مثال بزند که مثلا مثل غذا خوردن است که به آن نیاز داریم و... اما سیدحسین بعد از کمی مکث، با سادگی تمام می گوید: "چون دستور خداست!" چون دستور خداست... به همین راحتی! احساس می کنم چقدر خودمان را معطل کرده بودیم که بنشینیم برای نماز و روزه و حجاب و... آثار روحی و جسمی و اجتماعی بشماریم که جوانان قبول کنند دین را بپذیرند! شکی در این نیست که احکام دین، جسم و روح و اجتماع را سالم نگه می دارد؛ اما ما که تمام حکمت ها را نمی دانیم، اگر ندانیم پس نباید عمل کنیم؟! اگر هدف خودمان باشیم، پس رضای خدا و قصد قربت معنا ندارد! سیدحسین منظورش همین بود؛ دستور خدا چون و چرا ندارد! نیما هم از سادگی جواب سیدحسین تعجب کرده، چندثانیه ای به سیدحسین نگاه می کند که مشغول گفتن تسبیحات است. بعد می پرسد: "خدا چرا اینقدر بد تا میکنه با بنده هاش؟ نرو، نخور، نکن، نپوش، بمیر! حلال است، حرام است، که چی؟" سیدحسین با همان سادگی قبلش می گوید: "تو بیشتر می فهمی یا خدا؟ اگه فکر می کنی بیشتر می فهمی بسم الله! یه قانون جدید بنویس که همه رو خوشبخت کنه! فقط خیلی ها اینکارو کردن، ولی آخرش گفتن عجب غلطی کردمااا...! سیدحسین امروز انگار می خواهد در اوج سادگی و صراحت حرف بزند. نیما سوالی دیگر می پرسد: "چرا خدا انتظار داره به حرفش گوش بدیم، در حالی که اینقدر بلا سرمون میاره؟ دائم بدبختی و بیچارگی؛ لابد از اون بالا هم داره می خنده بهمون!" سیدحسین اذکار آخر تسبیحاتش را می گوید و جواب می دهد: "همش برای آدم شدن ماست، وگرنه خدا که محتاج ما نیست! اگرم بدبختی و بلا هست بازم برای آدم شدنه! بلکه اون وسط، یادت بیفته خدا اون بالاها نیست، کنارته! درضمن خدا میدونه داره چکار میکنه، مثل ما نیست که تا جلوی دماغمونو می بینیم. بعدم وجدانا اگه همین مشکلات نبود و همه چی خوب بود، خیلی بی مزه نمیشد زندگی؟" نیما دیگر جواب نمی دهد. سیدحسین رو به ما می گوید: "زیارت عاشورا بخونیم؟" بجز نیما که حواسش به ما نیست و آنطرفتر روی سنگی نشسته، همه موافقند. علی زیارت را می خواند. صدای قشنگی دارد؛ مخصوصا صدایی که با بغض آمیخته شود. زیارت عاشورا، یک سلام و چندخط روضه کوتاه، بغضی که راه نفسمان را گرفته بود را می شکند و آراممان می کند. چشم های نیما هم خیس است. آنقدر دور نیست که صدایمان را نشنود. السلام علیک یا اباعبدالله، و علی الارواح التی حلت بفنائک... @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🗓 امروز شنبه↯ ☀ ۱۹ آبان ۱۳۹۷ 🌙۰۲ربیع الاول۱۴۴۰ 🎄۱۰ نوامبر ۲۰۱۸ ذکر روز:یا رب العالمین 🔆 @nafastazeh
🍃🌺امام على عليه السلام: گذشت، تاجِ خصلتهاى والاى انسانى است الإمامُ عليٌّ عليه السلام :العَفوُ تاجُ المَكارِمِ 📚غررالحكم حدیث 520 🔆 @nafastazeh
4_5996998101657715744.mp3
2.36M
🎵ژِن خوب، ژِن بد! 💠 @nafastazeh 💠