فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این شعار اثر دارد ‼️
▪️ @nafastazeh ▪️
🔴 مخالفت نمایندگان با تشکیل کمیسیون ویژه مقابله با تحریم
حاجیدلیگانی، نماینده مردم شاهین شهر در مجلس:
🔹در همه کشورها تشکیل چنین کمیسیونهایی مرسوم است.
🔹در مجلس نمایندگان آمریکا و مجلس سنای این کشور برای تحریم بر علیه ایران کمیسیون تشکیل شد.
🔹متاسفانه نمایندگان مجلس برای تشکیل این کمیسیون رای منفی دادند و بیشترین رای هم توسط اعضای فراکسیون امید مجلس داده شد.
▪️ @nafastazeh ▪️
#حجاب
#استواری_اجتماع
💠 بی حجابی و ترویج #روابط_آزاد_جنسی موجب فلج کردن نیروی اجتماع است.‼️
💠 #اسلام نه می گوید که #زن از خانه بیرون نرود و نه می گوید حق تحصیل علم و دانش ندارد - بلکه علم و دانش را فریضه ی زن و مرد دانسته است - و نه فعالیت اقتصادی خاصی را برای زن تحریم می کند. #اسلام هرگز نمی خواهد زن بیکار و بیعار باشد بنشیند و وجودی عاطل و باطل بار آید. پوشانیدن بدن به استثنای وجه و کفیّن مانع هیچگونه فعالیت #فرهنگی یا اجتماعی یا اقتصادی نیست. آنچه موجب فلج کردن نیروی اجتماع است آلوده کردن محیط به لذت جوییهای جنسی است.
📚 مسئله حجاب #شهید_مطهری
▪️ @nafastazeh ▪️
نفس تازه
♦️شورای نگهبان لایحه الحاق ایران به CFT را رد کرد 🔹سخنگوی شورای نگهبان از رد لایحه الحاق دولت جمهور
🔴 رئیس کمیسیون امنیت ملی مجلس: CFT در کمیسیون امنیت ملی بررسی میشود
🔹شورای نگهبان بیش از ۲۰ مورد ایراد به لایحه سی اف تی وارد دانسته است که باید در این کمیسیون بررسی شود.
🔹علاوه بر ایرادهای مذکور در نهایت، شورای نگهبان بندی را آورده که از نظر ما به معنای رد لایحه کنوانسیون مبارزه با تامین مالی تروریسم محسوب می شود.
🔹در این بند گفته شده بعضی از ایرادات قابل اصلاح نیست و خلاف منافع ملی بوده و طبق آن لایحه مزبور خلاف شرع تشخیص داده شده است.
🔹کمیسیون امنیت ملی نظر خود را در صحن مجلس اعلام خواهد کرد و در صورت تایید به مجمع تشخیص مصلحت نظام ارسال خواهد شد.
▪️ @nafastazeh ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم واقعا تکان دهنده است
امام خمینی(ره):
آقای خامنه ای تا وقتی که انقلاب به اوج خودش برسد و تا آخر حاضر خواهد بود!
(ان شاءالله تا ظهور امام زمان عج)
#نشرحداکثری
▪️ @nafastazeh ▪️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_دوم چشم غره ای به حسن میروم: باشه خوش
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_سوم
سیدحسین نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید: امروز دیگه وقت ندارم زینب سادات ما حالش خوب نیست باید بریم دکتر، با اجازه همه برادرا. و بدون اینکه حتی لپتاپش را جمع کند. از جا بلند می شود بعد از خداحافظی دست و پا شکسته ای میرود. پشت سرش می دوم که خداحافظی کنم. چشمکی میزند و می گوید: "مجردی دیگه! باید جور متأهل ها رو بکشی! مراقب بچه ها باش!"
حسن هم فقط زحمت جمع کردن لپتاپ را می کشد و با شوق و ذوق میرود. بی مزۀ لوس! دلم می خواهد از همینجا که هستم، کفشم را محکم پرت کنم که صاف بخورد توی صورتش. بلکه از قیافه بیفتد و خواهر ما آنقدر برایش دل نسوزاند! بچه ها دوباره می روند سراغ بازی و من هم همراشان مشغول می شوم. همیشه وقتی ذهنم درگیر است به ورزش نیاز دارم. الان هم در فکر حرف های سیدحسینم: "چرا باید کاری کنیم که حضرت آقا خودشون بگن حرف من را از خودم بشنوید!!!" این حرف خیلی معنی دارد. یعنی آنقدر از طرف آقا دروغ پخش کرده اند که ایشان باید واضح بگویند منکه خودم هستم؛ حرف من را از خودم بشنوید!!! جایی خواندم که غربت، غیرت سوز میکند مرد را...
ظاهرا با بچه ها بازی می کنم اما فکرم همه جا می چرخد. به آن جوان تازه وارد فکر می کنم. نگاهی به سالن می اندازم: "بععله! هیچ خبری نیست، رفته."
چند جلسه ای ست که یک جوان هم سن و سال من، در جلسات شرکت می کند. جوانی بسیار کم حرف که سر ساعت می آید و بعد از کلاس هم بلافاصله می رود. با هیچکس حرفی نمی زند و اصلا سراغ میز بازی ها هم نمی رود. سر کلاس هم فقط گوش می دهد؛ نه می نویسد نه ضبط می کند.
وقتی هم که موضوع را با سید در میان گذاشتم، فهمیدم خودش کاملا حواسش هست چون خیلی سریع گفت: اصلا بهش کاری نداشته باشید به وقتش میگم چیکار کنید.
کلاس های سیدحسین دوشنبه ها و پنج شنبه هاست. کلاس دوشنبه ها کمی خلوت تر است اما پنج شنبه ها گاهی تا روی پله ها هم می نشینند.
متین می پرسد: آسیدمصطفی به چی دارید فکر می کنید، کی رفته؟!
باز بلند فکر کردم.
- چیزی نیست. متین بازیت عالیه هاااا من کم آوردم!
راکت را می دهم به احمد که منتظر نشسته و خودم انتهای سالن در گوشه ای که به همه جا مسلط باشم، می نشینم.
حرف های سید مثل پتک تو سرم صدا می کند. از تلگرام متنفر شده ام! خدایا چکار کنم! پایان نامه ام را چکار کنم!
- مصطفی! مرگ یه بار شیون یه بار. مردونه تصمیم بگیر، خودت را از زیر بار ذلت بیرون بیار. پیش خداا گیریاااا!!
در بدو ورود به حیاط مسجد، صدای بسم الله الرحمن الرحیم... سیدحسین را می شنوم.
احساس خیلی بهتری نسبت به جلسات قبل دارم. امروز بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و وقتی داشتم از استادم خداحافظی می کردم گفتم: "استاد من دیگه تلگرام ندارم. من دیگه هر چی بخوام حضوری میام می گیرم؛ شما هم هر کاری داشتید یا سروش نصب کنید یا تلفن و پیامک بزنید بنده سه سوت در خدمتم."
خوشبختانه در این مدت که با سید حسین آشنا شده ام و صحبت هایش را به دوستانم منتقل می کنم؛ خیلی ها از تلگرام خارج شدند و تعدادی هم در کلاس های مسجد شرکت می کنند.
با سر و دست به سیدحسین سلام می کنم. یکی از بچه ها مشغول تعریف خاطره مباحثه اش با استادش است. با آب و تاب و هیجان تعریف می کند و با اینکه اصل حرف هایش جای تأسف دارد، شوخی و خنده را چاشنی اش می کند.
بعد از او، یکی دیگر از بچه ها راه او را پیش می گیرد و از بحث هایی می گوید که با دوستانش داشته و تا ایستگاه بی آر تی و داخل بی آر تی ادامه داشته؛ تا جایی که صدای مسافران از بلند بلند بحث کردنشان درآمده بوده و هر کس تکه ای می انداخته! و جالبتر اینکه موقع پیاده شدن دو آقای میانسال همراهش پیاده شدند و از او خواستند چند دقیقه در ایستگاه بنشیند و اصل بحث را توضیح بدهد. ولی همین چند دقیقه کار را به تاریک شدن هوا می کشاند طوری که مادرش با نگرانی زنگ زده که کجایی پسر، دلم هزار راه رفت! او هم گفته سر خیابان در ایستگاه بی آر تی. یک وقت می بیند مادرش ایستاده و از دور نگاهش می کند. بالاخره تلفنش را به آن دو نفر باز نشسته می دهد تا بتواند خداحافظی کند. ولی نکتۀ شیرینش اینکه همان شب تلگرام و اینستاگرام را از گوشی هر دو مرد به درخواست خودشان پاک کرده و به جای آنها، سروش و ویسگون را نصب کرده بوده...
بچه ها از بس خندیده اند، اشک هایشان روان گشته(!) و دل هایشان درد گرفته است! سیدحسین هم با نمک تر از بقیه می خندد. آرام از پشت سر به حسن نزدیک می شوم و ناگهان دستم را محکم میزنم سر شانه اش. دومتر از جا می پرد و با چشم هایی که از حدقه بیرون زده، نفس نفس زنان برمی گردد: "یا جده سادات (سلام الله علیها)!
می زنم زیر خنده. قیافه اش موقع ترسیدن خیلی بامزه می شود. خنک می شوم، طوری که انگار که در اوج گرما، درون وجودم کولرگازی روشن کرده باشند! طفلک حسن، میداند زورش به من نمیرسد و الان هم وقت تلافی کردن نیست. برای همین بریده بریده می گوید: "سلام... آقاسید... ترسیدم... خوبید... شما...؟
بی صدا می خندم: "علیک سلام! بعلههههه! الان خوبتر هم شدم! شما گویا بهتری؟"
- الحمدلله!
- موضوع چیه امروز کلاس نداریم؟
#ادامه_دارد
#خ_شکیبا
@nafastazeh
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️