eitaa logo
عبدالرضا قیصری
142 دنبال‌کننده
53 عکس
18 ویدیو
0 فایل
شعرهای نامبرده که گاهی طنزآمیز هستند
مشاهده در ایتا
دانلود
قانونت ای روایت نامعتبر کجاست؟ آن نعره ات برای حقوق بشر کجاست؟ خاکت به سر که خاک به سر شد غرور غرب دردت به سر، تنفرت از درد سر کجاست کوری کنون و پیش صدای جهان کری آن سیلی معالجهٔ کور و کر کجاست؟ سگ را گشوده ای تو ولی سنگ بسته است سگ مذهب! از شعار و شعورت خبر کجاست احمق کسی که فکر کند منجی اش تویی از ذهن این چنین لجنی کُند تر کجاست؟ قارون و سامری شده اید و سوار گاو موسای روزگار کجا؟ شیر نر کجاست؟ خون از خطوط نقشهٔ جغرافیا چکید تاریخ دادخواهی خون از تبر کجاست؟ قومی که سر کشی بکند از سکوت مرگ از حاکمان مفت خورِ مفتخر کجاست؟ خون بشر به صورتشان نقش بسته است آه ای خدا! دعای بشر را اثر کجاست؟  عبدالرضا قیصری @naftinashi1
هدایت شده از بی شوخی!
رفتم و در کوه غریدم: شکاری نیست که! کوه هم برگشت و در جا گفت: ...آری نیست که! زهر ماری خواستم از مار، گفتا: زهر مار! توی دست و بالم امشب زهر ماری نیست که! گفته دولت قبل تابستان می‌آید کمبزه گشتم اما توی تقویمم بهاری نیست که! توی آن اوضاع ناهنجار گفتیم: ای به چشم... توی این اوضاع از ما انتظاری نیست که!   گفت مسئولی که من یک سر به زیر خط فقر ناشتا رفتم ولی اصلاً فشاری نیست که یک زمانی آدمی در غار، عمری می نشست زیر «پونصد پیش و برجی پنج»، غاری نیست که! «دوش با من گفت پنهان، کاردانی تیز هوش:» کاردانم، تیزهوشم، عیب و عاری نیست که!  گفت ما را جلوهٔ معشوق... گفتم جلوه اش؟ این برای هوش مصنوعی که کاری نیست که این که داری این اواخر مثل سگ رویش کراش پیر گنجشک است عاشق جان! قناری نیست که می شد اصلا شعر حاضر را نگویم لاجرم رفت باید تا تهش! راه فراری نیست که این قدر مگذار لای چرخ خودروساز چوب! این برادر! خودروی ملی است، گاری نیست که مرغداری را دلم می خواست سازم قافیه دفتر شعر است اما... مرغداری نیست که! گفته شد این شعر از شخصی به نام قیصری است تا خودم عیناً نبینم اعتباری نیست که... @naftinashi1 کانال طنز ادبی بی شوخی: ایتا https://eitaa.com/bishookhi بله https://ble.ir/bishookhi روبیکا https://rubika.ir/@bishookhii
https://eitaa.com/bishookhi 👆 سری به ناب ترین طنزهای ما بزنید که بی صدا زده بیرون ز درزِ «بی شوخی»
یک عاشقانه جنگی! از عشق تو عین الاسدم، اربیلم در پای تو ضربه مغزی ام تعطیلم تو نقطه زنِ سپاه عشقی من هم مخروبه ی پایگاه اس.را.ئیلم! عبدالرضا قیصری https://eitaa.com/naftinashi1
کتاب رباعی! با نکوداشت هفتهٔ کتاب و کتابخوانی 📚 از سختی زندگی معافش کردم محروم ز عطر پیف پافش کردم هر گاه مگس به گوش من وز وز کرد با پهنه ی یک کتاب صافش کردم! 📚📚 می خارد و با شتاب می خارانم با شدت و اضطراب می خارانم بد فکر نکن! که خارش ذهنم را من با لبه ی کتاب می خارانم! 📚📚📚 با خواندن اسم آن در آوردم شاخ جوراب حواس و هوش من شد سوراخ تا جلوه نمود جلد آن گفتم هی ی ی ی! تا چشم بدید قیمتش گفتم آخ!! 📚📚📚📚 از من ورقی به سعی ناشر مانده است از صنعت نشر من، دو واشر مانده است از آن رقم شمارگانم دو سه جلد در دست دو شاعر معاشر مانده است! 📚📚📚📚📚 من نسخهٔ پالتویی کاغذ کاهی من شاد به تقدیمِ کمی آگاهی او جلوه گر و کلفت و فرمانفرما او دایره المعارف خودخواهی! عبدالرضا قیصری @naftinashi1
شب های ادبیات مرودشت برگزار شد و نظر لطفی هم به من داشتند. این شعر را پیشکش کردم. ما مرودشتی ها که یک شهر جوان داریم دشتی روایت گوی تاریخ جهان داریم سرچشمه ایم، از فصل بی باران نمی ترسیم در سینه ها فوارهٔ آتش فشان داریم ما پشت گرم اقتدار تخت جمشیدیم عزم سفر تا دشت های بی کران داریم غوغای ققنوسیم و سیمرغ اساطیریم در آشیان جان ایران آشیان داریم نفی دروغ و دشمن از لب هایمان جاری است تا دشت را از خشکسالی در امان داریم از هر تبار و ایل، پيش هم به زیبایی در آسمان شهر خود رنگین کمان داریم عشق وطن را از خراسان تا به خوزستان از قلب آذربایجان تا سیستان داریم ما جان ایرانیم و جان را هم که افشاندیم بهر ستون سقف ایران استخوان داریم از آتش اُرمزد نوری جاودان بر جان از نسل پاک مصطفا هم «سیّدان»١ داریم  فرمود پیغمبر(ص): اگر اختر شود دانش ما مردم ایران به فتحش نردبان داریم تردید در ایمان ما هرگز ندارد راه بنگر هزاران قهرمان و پهلوان داریم بر دوشمان بیش از هزار و صد شهید آنک عشق وطن را، عشق دین را توأمان داریم اسکندر و اعراب اگر پایان هر فصلند ما فصل های تازه در فتح جهان داریم آری قدم بگذار بر این آستان تا ما جان گرامی را فدای میهمان داریم عبدالرضا قیصری ١. سیّدان: شهر سادات در مرودشت
زندگی نامه ای مختصر از من منتشر شد در مجله سرمشق کرمان. دوست دارم شما هم بخش هایی را بخوانید اگر دوست داشتید باز هم می نویسم.
در استان فارس و در شهر مرودشت یک محلهٔ قدیمی هست با یک اثر تاریخی به اسم «تُل سبز» آنجا متولد و بزرگ شدم. سال ۵٧ بوده گویا و من ششمین فرزند از هشت فرزند خانوادهٔ شکرالله قیصری بودم و چهارمین پسر از پنج پسر. با خودم هماهنگ نشده بود ولی بر خلاف جناب خیام که فرمودند: «گر آمدنم به خود بُدی نامدمی!» من آمدن را ترجیح می دادم. مادرم همراه با لالایی، شعرهایی را از پدر مرحومش ملا محمد اسماعیل مردانی به گوشم زمزمه می کرد. سحر صبحی که مشغول نمازم از این کوچه درآمد سرونازم زبانم قل هوالله را غلط گفت خداوندا گنهکارم چه سازم؟ خانواده شلوغ و تا حدودی پُلوغ در محله ای که عمدتاً فامیل بودند و دهه ای که همه کم و بیش در یک سطح ضعیف اقتصادی بودند، هم بازی های فراوان و محیط باز محله، زمین های کشاورزی و گندمزارها و باغ های حاشیه رودخانهٔ کُر، خانه ای کوچک و آدم های بی ریا و... از نونهالی یک آدم، ممکن است چه جور موجودی بسازد؟ بایدِ بزرگ شدن را به ضربِ پوشیدن لباس های برادر بزرگتر به من می پوشاندند و از همان اول معلوم بود که بزرگی به تنم گشاد است! یک جور آزادی مطلقی داشتیم و حدش این بود که حقوق و سلامتی همبازی ها - بیشتر از شکستن کلّه و زخم های سطحی - به خطر نیفتد. کودکستان را چند ماه تجربه کردم. خیلی خوب بود واقعاً. خانم مربی هایی که اگر چه بهشان خاله نمی گفتیم ولی فضای آن خانه را در کوچهٔ آباده ای های مرودشت، با شن ها و اسباب بازی ها و کتاب قصه ها، دوست داشتنی کرده بودند. این که چرا بیشتر از چند ماه نرفتم هم جالب است. می خواستند واکسن به ما بزنند. به گمانم روش خوبی نبود. همه را توی یک صف کردند و پزشک یا پرستار نشسته بود و آمپول ها را همزمان با جیغ بچه ها می ریخت توی یک سطل قرمز بزرگ. صف به آرامی با بوی تند الکل، جلو می رفت و هر جیغ، تصمیم من برای فرار کردن جدی تر می کرد! نه مربیان توانستند جلویم را بگیرند نه طاهره خواهر بزرگم. و از ترس و شاید خجالت یا لجبازی دیگر کودکستان نرفتم! فکر می کنم شاید اگر واکسن را زده بودم آدم نرمال تری می بودم و این قدر دلم هوای طنزنویسی نمی کرد! عبدالرضا قیصری ادامه دارد...
عبدالرضا قیصری ما دلیران با ثمر یا بی ثمر نق می زنیم در شکست و موقع فتح و ظفر نق می زنیم توی تاریخ از زمان زندگی در غارها تا زمان نادر و عصر قجر نق می زنیم چون زمان پهلوی را نسل قبلی نق زدند همچنان... این دفعه اما مختصر نق می زنیم مبحث بعدی ما در حوزه جغرافیاست از خلیج فارس تا سهم خزر نق می زنیم ما معلم ها برای دانش آموز و حقوق ما مهندس ها به جان کارگر نق می زنیم صبح ها در تاکسی در مدرسه... شب ها ولی کنترل در دست هنگام خبر نق می زنیم در دبستان موقع زنگ ریاضی ساکتیم زنگ انشا را ولی از هر نظر نق می زنیم در نمایش سینما موسیقی و نقاشی و... در همه انواع و اقسام هنر نق می زنیم! پیش روی زورمندان ساکتیم و سر به زیر چون که یارو رفت مثل شیر نر نق می زنیم! عده ای با سعی و سختی چیز ها آموختند ما ولیکن راحت و بی دردسر نق می زنیم در عروسی یا تولد با وجود خستگی حین چرخانیدن آن شافنر نق می زنیم مطلقا فرقی ندارد در هتل یا پنت هاوس با کمال میل حتی در کپر نق می زنیم توی جمع نق زنان حرفه ای گر پا دهد می رویم و ناگهان آنجا ابر نق می زنیم! طبق آمار جناب مستطاب بیست و سی از میانگین جهانی بیشتر نق می زنیم یک نفر از هر صد انسان در جهان، ایرانی است هر یکی صد تای انواع بشر نق می زنیم! عبدالرضا قیصری @naftinashi1
من درآوردی!
٢ دبستان شهید عبدالرضا خلیفه با حیاط بزرگ و پوشیده از ریگ و سقف شیروانی و حدود ۶ یا ٧ کلاس! کلاس اول که بودم یک روز که شیفت بعد از ظهر بودیم من زودتر رفتم و وقتی حیاط مدرسه رو خلوت یافتم، به گمان تاخیر دویدم توی کلاس. آنجا بود که دیدم آقای دبیری - که به نظم و سخت گیری شناخته می شد - دارد آخر کلاس مشق دومی های شیفت مقابل را خط می زند و پشتش به من بود. چند ثانیه طول کشید تا نگاه متحیر دانش آموزان و حساب و کتاب ها را جمع و تفریق کنم و تصمیم به فرار بگیرم! خوب این برایم آموزنده بود و فهمیدم چقدر سرعت تحلیل و به خصوص گریختن از شرایط در طنزنویسی مهم است! یا یک وقتی قانونی من در آوردی مصوب شد در مدرسه و اعلام و اجرا هم شد مبنی بر این که  «چه معنی می دهد دانش آموز در زنگ تفریح دست خالی و بدون کتاب در حیاط بچرخد!» راستش فلسفه این قانون را نفهمیده بودیم و نمی دانستیم وقتی به توالت می رویم یا می خواهیم آب به صورت بزنیم باید با آن کتاب چه کنیم. یک روز بعد از تمام شدن زنگ استراحت، ناظم ترکه در دست و معلم ورزش همه را گوشه حیاط قرنطینه کردندبرای جا انداختن قانون شروع کردند به رسیدگی. هر کس کتاب داشت نشان می داد و می رفت کلاس! ماندیم ما بقی که باید کف دستی می خوردیم. بعضی ها پیش می رفتند تا زودتر خلاص شوند و بعضی ها پس می رفتند شاید فرجی شود. بالاخره پیش رفتم. ناظم که به نظرم خسته هم شده بود از اعمال قانون، زیر گوش معلم ورزش گفت: ضامنشون شو! من کمی پس رفتم و منتظر شدم. وقتی کتک نخورده می رفتم کلاس یاد گرفتم که قانون های الکی شاید الکی هم اجرا بشوند! راستش توی آن فضای بزن بزن دو تا نکته نهفته بود. یکی این که سه سال اول ابتدایی یک معلم داشتم یعنی ایشان با ما پیش آمد هر سال و حتی یک بار هم من را تنبیه نکرد! مرحوم فرج الله مردانی که یادش گرامی. یک شعر هم برای ایشان و مرحوم قباد حقیقت گفتم که یک بیتش این است: چه کرده ای که الف با غرور و خرسندی به احترام تو از سر کلاه را برداشت؟ نکتهٔ دوم هم عدالت آموزشی بود. یعنی کلاس پنجم و در مدرسهٔ سیزده آبان، من که بابایم کارگر بود به همراه پسر مهندس کارخانهٔ قند مرودشت راهی مرحله نهایی امتحان ارزشیابی شهرستان شدیم. در یک کلاس بودیم. بعدها مدارس طبقه بندی شد و غیر انتفاعی! شد و خاص و این چیزها.... ادامه دارد
هدایت شده از قمپز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر خوانی دکتر عبدالرضا قیصری در پنجاه و ششمین محفل طنز قمپز @qompoz😎
مدرسه راهنمایی حافظ در خیابان فرهنگ درست بغل کارخانهٔ قند بود. صبح با شنیدن صدای آژیر کارخانه راس ساعت هفت از تُل سبز راه می افتادیم و درست هفت و پانزده و با دومین آژیر وارد مدرسه می شدیم. آژیر یا بوق یا هر چیز دیگر در واقع برای تغییر و تحویل شیفت به صدا در می آمد و بوی چغندر پخته فضایمان را شیرین می کرد! شاید شیرینی آن چغندرها هم در طنز دوستی ام بی تاثیر نبود! به خصوص که گاهی برای سرگرمی یواشکی از پشت تریلی های حامل چغندر که توسط تراکتورها از مزارع به سمت انبار کارخانه می رفتند آویزان می شدیم و غیر سواری و هیجان بعضی ها چغندری هم - ترجیحاً قرمز- به پایین می انداختند. می ترسم سرتان درد بیاید وگرنه می گفتم که چطوری همان وقت ها مشتری پر و پا قرص مجله های طنز شدم! ولی شدم. راستش ما برای بازی فوتبال گل کوچیک یا به قول آن وقت ها گل فنّی! بعضی شب ها که ماشینی یا موتوری جور می شد، می رفتیم کنار تخت جمشید. درست پای پله های دروازه ملل، همانجا که بعدها در فیلم ها دیدیم که رژه جشن ٢۵٠٠ ساله برگزار شده بود! همان جا دروازه هایمان را می گذاشتیم و با توپ پلاستیکی دولایهٔ دست ساز بازی می کردیم تا نزدیک صبح. آن جا روشنایی اش بد نبود. خیلی خوب یادم هست که تیم سوم که بودیم و منتظر نوبتمان برای ورود به بازی، روی لبه یکی از ته ستون های تخت جمشید می نشستیم! آن وقت ها مثل الان نرده و نرده بان! و اینجور چیزها نبود. ما که بچهٔ مرودشت بودیم وقتی می خواستیم وارد مجموعه تخت جمشید بشویم، کافی بود بلند بلند و با لهجهٔ مرودشتی با هم حرف بزنیم تا مامور بلیط گیر! با لبخند بگوید: «خیلی خوب، فهمیدم بیاین برین داخل!» می دانستند که ما بلدیم و حالش را هم داریم که برویم مجموعه را دور بزنیم و از بالای کوه رحمت برویم توی محوطه. خوب اینجا هم چیزهایی در راستای طنزنویسی یاد گرفتم. بعد ها شدم راهنمای تخت جمشید. بعدتر ها هم یک داستان کوتاه طنز تاریخی نوشتم که در جشنواره سراسری طنز و کاریکاتور بم در استان کرمان مقام اول را گرفت. سال ١٣٨۴ بعد از زلزله برگزار می شد و داور بخش داستان هم مرحوم منوچهر احترامی بود. دبیر جشنواره هم آقای علومی. با امید مردانی پسر دایی ام آمدیم برای اختتامیه. امید دانشجوی دانشگاه شهید باهنر کرمان بود و راه بلد! بلیط سخت گیر می آمد و رفتیم پای اتوبوس تعاونی ده عدل در ترمینال کاراندیش شیراز و یک جوری رفتیم کرمان و از آنجا هم بم. امید عاشق سینما بود و آنجا دیدیم مرحوم استاد عزت الله انتظامی هم در مهمان سرا تشریف دارد و... بحث کجاها رفت یک روز حین گل فنی، رفتم دنبال توپ و کنار یک مجلهٔ بدون جلد پیدایش کردم کف یک جوق خشک (در فارس به جوب می گوییم جوق و به چوب، چوق و...) بردمش خانه و چند بار خواندم. عاشقش شدم. ماهنامه «طنز و کاریکاتور» بود. ستون جوانان زیر آفتاب داشت و یک کاریکاتور که موضوعش یادم هست. یک داور عربستانی بعد از گل ژاپن به ایران داشت عربی می رقصید! رفتم روزنامه فروشی گندمکار کنار پمپ بنزین و شماره جدیدش را خریدم و خواندم. ماهنامه سیرابم نمی کرد. پسر آقای گندمکار، هفته نامهٔ گل آقا را معرفی کرد و... دانش آموز راهنمایی بودم. ادامه دارد عبدالرضا قیصری @naftinashi1
می شود گفتگوی داغی کرد ادبیات پایداری را...
هدایت شده از بی شوخی!
ماییم پس از اضافه کاری آماده برای بچه داری اما چه کنیم با اجاره اما چه کنیم با نداری؟ دادید به خورد ما دمادم صد وعده شراب روزگاری صد بطری وعده سِرو کردید خوردیم شبیه زهر ماری رفتیم فضا و خواب دیدیم یک خانه و خودروی سواری یک خانه بدون صابخانه! یک خودرو بدون صافکاری وقتی که پرید نشئه از سر بعدش چه کنیم با خماری! بعدش چه کنیم با هزینه با خانه سرد بی بخاری مرغیم که بی پناه هستیم در تیررس خروس لاری انگار کسی که می نماید دولا دولا شتر سواری با این همه بعد از این که دنیا «بگذاشت ز سر سیاهکاری» فوارهٔ مشکلات ملت افتاد به وضع آبشاری وقتی که مهار شد تورم عادی تر شد امور جاری  بنشینم و طنز پیش گیرم دنبالهٔ نسل خویش گیرم @@@@@@@ بی زحمت و دردسر بزایید هر مرتبه بیشتر بزایید گفتی شب قبل در سمینار ای ملتِ بی خبر بزایید کشور شده باغ موز و انجیر همت کرده، پسر بزایید! از غرش سخت او نترسید بی واهمه شیر نر بزایید یک یا دو سه بچه، بچه بازیست مردانه و مستمر بزایید یک گلهٔ بز که می خرامند از تنگه و از کمر بزایید دکتر از ما مهندس از ما فرمان بر و کارگر بزایید یا مثل همین جناب شاعر آراسته به هنر بزایید در دولت قبل و بعد، کمتر در دولت مستقر بزایید فرمان بر و مثبتش مهم نیست عصیانگر و کله خر بزایید انواع مخاطرات ممکن از جمله بنی بشر بزایید در یک دهه نسلمان شود گم در این اثنی... مگر بزایید! گفتم که شما هم ای سخنران جای کلمات اگر بزایید بنشینم و طنز پیش گیرم دنبالهٔ نسل خویش گیرم @@@@@@@ خفتم بغل چراغ لاله بر چهرهٔ من چکید ژاله در خواب جناب سعدی آمد گفت ای پسرم علی الاجاله «برخیز و در سرای در بند» طنزی بسرا قرین ناله با همسر خویش مشورت کن محکم بنویس در قباله این قدر نکش به هر بهانه بر هیکل این قضیه ماله یک بچه نمی کند کفایت این را بنویس در مقاله جهدی بنما که نسل بعدی بی عمه همی شوند و خاله زن دایی و دخترِ عمو نیز یک راست روند در زباله ایام مفید بیست سال است ای مرد دویست و بیست ساله! گفتم که جناب شیخ سعدی ای شاعر ساغر و پیاله ای طنزنویس پیشکسوت ای صاحب جزوه و رساله بنگر اگرم اجازتی هست بشنو سخنی از این نخاله در زیر فشار زندگانی گر ماند از من کمی تفاله بنشینم و طنز پیش گیرم دنبالهٔ نسل خویش گیرم! کانال بی‌شوخی در ایتا https://eitaa.com/bishookhi بله https://ble.ir/bishookhi روبیکا https://rubika.ir/@bishookhii تلگرام https://t.me/bishookhiii