eitaa logo
عبدالرضا قیصری
142 دنبال‌کننده
53 عکس
18 ویدیو
0 فایل
شعرهای نامبرده که گاهی طنزآمیز هستند
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بی شوخی!
ماییم پس از اضافه کاری آماده برای بچه داری اما چه کنیم با اجاره اما چه کنیم با نداری؟ دادید به خورد ما دمادم صد وعده شراب روزگاری صد بطری وعده سِرو کردید خوردیم شبیه زهر ماری رفتیم فضا و خواب دیدیم یک خانه و خودروی سواری یک خانه بدون صابخانه! یک خودرو بدون صافکاری وقتی که پرید نشئه از سر بعدش چه کنیم با خماری! بعدش چه کنیم با هزینه با خانه سرد بی بخاری مرغیم که بی پناه هستیم در تیررس خروس لاری انگار کسی که می نماید دولا دولا شتر سواری با این همه بعد از این که دنیا «بگذاشت ز سر سیاهکاری» فوارهٔ مشکلات ملت افتاد به وضع آبشاری وقتی که مهار شد تورم عادی تر شد امور جاری  بنشینم و طنز پیش گیرم دنبالهٔ نسل خویش گیرم @@@@@@@ بی زحمت و دردسر بزایید هر مرتبه بیشتر بزایید گفتی شب قبل در سمینار ای ملتِ بی خبر بزایید کشور شده باغ موز و انجیر همت کرده، پسر بزایید! از غرش سخت او نترسید بی واهمه شیر نر بزایید یک یا دو سه بچه، بچه بازیست مردانه و مستمر بزایید یک گلهٔ بز که می خرامند از تنگه و از کمر بزایید دکتر از ما مهندس از ما فرمان بر و کارگر بزایید یا مثل همین جناب شاعر آراسته به هنر بزایید در دولت قبل و بعد، کمتر در دولت مستقر بزایید فرمان بر و مثبتش مهم نیست عصیانگر و کله خر بزایید انواع مخاطرات ممکن از جمله بنی بشر بزایید در یک دهه نسلمان شود گم در این اثنی... مگر بزایید! گفتم که شما هم ای سخنران جای کلمات اگر بزایید بنشینم و طنز پیش گیرم دنبالهٔ نسل خویش گیرم @@@@@@@ خفتم بغل چراغ لاله بر چهرهٔ من چکید ژاله در خواب جناب سعدی آمد گفت ای پسرم علی الاجاله «برخیز و در سرای در بند» طنزی بسرا قرین ناله با همسر خویش مشورت کن محکم بنویس در قباله این قدر نکش به هر بهانه بر هیکل این قضیه ماله یک بچه نمی کند کفایت این را بنویس در مقاله جهدی بنما که نسل بعدی بی عمه همی شوند و خاله زن دایی و دخترِ عمو نیز یک راست روند در زباله ایام مفید بیست سال است ای مرد دویست و بیست ساله! گفتم که جناب شیخ سعدی ای شاعر ساغر و پیاله ای طنزنویس پیشکسوت ای صاحب جزوه و رساله بنگر اگرم اجازتی هست بشنو سخنی از این نخاله در زیر فشار زندگانی گر ماند از من کمی تفاله بنشینم و طنز پیش گیرم دنبالهٔ نسل خویش گیرم! کانال بی‌شوخی در ایتا https://eitaa.com/bishookhi بله https://ble.ir/bishookhi روبیکا https://rubika.ir/@bishookhii تلگرام https://t.me/bishookhiii
امشب شب یلداست بیا سور بگیریم با خواجه و دیوان غزل شور بگیریم «دیریست که دلدار پیامی نفرستاد» احوالی از آن وصله ناجور بگیریم! یک دور همی بی سر خر توی سمرقند با حور نشد در قم و لاهور بگیریم یک دوست نوشته است که آجیل گران است این دفعه بیا قرص سیانور بگیریم! خوب است قلم دور قضایای فجیعی مثل علف و شیشه و پاسور بگیریم ای عقل بیا خانه نشین باش که امسال از قلب پر از عاطفه دستور بگیریم در محفل ما رونق اگر نیست مهم نیست این نکته مهم است که با زور بگیریم ما شیشه نبودیم که ما را بشکانید ما شیشه شدیم از دل هم نور بگیریم! دبش و دکل و خاوری و میوهٔ برجام... ول کن سرجدت! که شبی سور بگیریم! عبدالرضا قیصری @naftinashi1
هدایت شده از بی شوخی!
خبر درگذشت شاعری پیشکسوت را شنیدیم که اشعار طنز هم می نوشت. مقدمه ای نوشته بودم برای کتاب مجموعهٔ اشعار طنزآمیز ایشان که به نظرم خواندنش لطفی خواهد داشت. اگر مقدور بود فاتحه ای هم برای شادی روح ایشان بخوانیم. ⬛️ «هدایت الله طهرانی نوبندگانی» شعر طنز می نویسد. خوب در ایشان بنگرید! البته منظورم نامش است چون الان که دارم این مقدمه را می نویسم نمی دانم تصویری از ایشان جلوی چشمتان هست یا خیر. نام کامل ایشان خودش یک مطلب متناقض نمای هدایت کننده است. طنز مگر جز همین است؟ باور بفرمائید! اما من جرأت نمی کنم همین را هم بنویسم. دست کم توضیح بیشتری نمی دهم ولی حاضرم دلیل این که چرا توضیح نمی دهم را برایتان بگویم. یک زمانی می گفتند پایت را جلوی بزرگتر از خودت دراز نکن! ما هم نمی کردیم. یعنی پاچهٔ شلوارهای مان هم یک جوری گشاد بود که دراز کردن پا همان و... بگذریم. این البته یک بیان تمثیلی یا کنایی هم به حساب می آمد و لزوماً به امر مذموم دراز کردن پا محدود نمی شد. پشتش یک فرهنگ تربیتی بود. یعنی حد خودت را بدان و جلوی توپچی ترقه در نکن و غوره نشده مویز مشو و پایت را از گلیم خودت دراز تر نکن و این ها. آن وقت ها بزرگ تر ها دربرابر پای دراز شدهٔ یک جوان، سه نوع برخورد ممکن بود از وجود مبارکشان بروز کند. یک وقت هایی آن بزرگتر به روی مبارک نمی آورد و زیر سبیلی قضیه را رد می کرد و می گذاشت به حساب جوانی و خامی و یک چیزهای دیگری. یک وقت های دیگری گویی به اسب شاه گفته ای یابو، به تریج قبای آن بزرگتر بر می خورد و خشم و دلخوری و تاسف و ترحم توی یک وجبِ مربع! به هم می آمیخت و چهرهٔ بزرگتر مزبور را عین کتری به جوش می آورد و آخرش هم کمِ کمش به بیانات مشعشعی ختم می شد که به مفاهیمی اشاره داشت مثل بی صاحابی، انتساب نژادی به جن و استبعاد از ادب و شعور و این چیزها که اگر مقاومتی هم دیده می شد بعید نبود کار به داد و هوار بکشد و پرتاب لنگه کفش و کمربند و... یک حالت سوم و خطر ناک تر هم وجود داشت و آن هم برخورد با بزرگتر هایی بود که مسلح به زبان تند و تیز و طنزآمیز بودند. در این موارد، غیر از این که طعن و تیغ داخل و بیرونِ حرف را باید تحمل می کردی، آبرویت هم همراه با خندهٔ حضار به حراج می رفت و یک اسمی رویت می ماند که تا سال ها و بلکه هم تا بعد از موت ول کنت نبود. حالا ماییم در محضر بزرگتری که هم اسمی و هم رسمی از دستهٔ سومی است. آخر با این حساب چرا من باید روی شعرهای طنز عزیزی حرف بزنم که هم طهرانی است هم نوبندگانی. هم آدم نمی داند معنی اسم کوچکش این می شود که از سوی خداوند هدایت یافته یا این که به سمت خدا هدایت می کند! این را بگذارید کنار دیسیپلین ظاهری ایشان با آن کت و شلوار و آن کلاه و آن جذبه و نگاه طنزکاو! خودم از اوایل دههٔ هشتاد و در انجمن طنز فارس زیارتش کردم ولی خبر دارم که؛ از سال ١٣١۴ بنای زندگی گذاشته و تا حالا یکسره فرهنگ ورزیده و راه دوستی سپرده است. از نویسندگی برای رادیو تا پژوهندگی در فرهنگ عامهٔ استان فارس بگیرید و بیایید تا راه اندازی صندوق های قرض الحسنه در شهرستان فسا و شهر نوبندگان. ردّ دست به خیری اش بر دستِ کم سی هزار فقره وام قرض الحسنه دیده شده است. حالا همین مرد، هنر واژه پردازی و شاعری اش را در دو کتاب منعکس کرده و گذاشته روی پیشخوان تاریخ ادبیات فارسی. کتاب «سوغات»، شعر های او و کتاب «دیار من نوبندگان» نوشته هایش را در آغوش گرفته اند. فرزند برومند ایشان شاعر توانمند عرصهٔ شعر آیینی کشور جناب محمد جواد خان هم سندی شیواست بر برازندگی ایشان در فرهنگ و ادب نوبندگان، فسا، فارس و ایران. ایشان درباره فرزند شاعرش هم می تواند این عنوان را بگذارد: «سوغاتِ دیار من نوبندگان» حالا این کتاب که در دستان شماست می گويد که این رشته سرِ دراز دارد. طنزهای ظریف و با بیان عفیف ایشان، به نحوی یادآور طنز گل آقایی است و تنوع و تناسب اشعار ایشان نوازشگر چشم و جان شما خواهد بود. فقط برای این که به حال و روز من نیفتید، در هنگام خواندن اشعار ایشان پایتان را دراز نکنید هر چند پاچه هایتان تنگ باشد! عبدالرضا قیصری، تابستان ١۴٠٢، شیراز @naftinashi1 کانال بی‌شوخی در ایتا https://eitaa.com/bishookhi بله https://ble.ir/bishookhi روبیکا https://rubika.ir/@bishookhii تلگرام https://t.me/bishookhiii
ما نقد به قانون اساسی نکنیم یا گوش به آن موزیک ساسی نکنیم اما تو مخواه اصلا ای راننده در تاکسی ات بحث سیاسی نکنیم! عبدالرضا قیصری @naftinashi1
بگذار در اقصای دنیا خون بریزد بگذار خشم کافران بیرون بریزد در چشم کفتار کبوتر خوار: بگذار خون بشر از شاخهٔ زیتون بریزد انگار باید زهر خود را غرب وحشی این بار از نیش سگ صهیون بریزد می درّد اجساد زنان را کودکان را تا طعم خون تازه در معجون بریزد بگذار دست نشئه پرداز رسانه در گوش جان ها خط به خط افیون بریزد خون می تواند عشق را سامان ببخشد حتی اگر از چشم کرمان خون بریزد خون می تواند تیغهٔ شمشیر باشد خشم خدا در معبد آمون بریزد خون می تواند در کنار صبر و تدبیر در موشزار کافران طاعون بریزد دست یمن از سرخی دریای غیرت سگ توشه های ظلم را بیرون بریزد! «آن مرد» می آید بیا آماده باشیم هر چند در اقصای دنیا خون بریزد عبدالرضا قیصری @naftinashi1
حاج شکرالله، روزت مبارک! اکنون که بیش از چهار ماه از پر کشیدن تو به آسمان رحمت الهی گذشته و در روزی که نام مقدس پدر را بر خود دارد هنوز هم نبودنت را باور نداریم. سلام ما را به آن نسل پاک برسان که آخرین بازمانده از آنان بودی. نسلی که همان بود که نشان می داد و همان می گفت که در دلش بود و همان می کرد که رضای خدا در آن بود. نسلی که تمام سال را زیر سقف آسمان به تلاش معاش می پرداخت و با گفتن اسم اعظم پروردگار از باد و باران و هجوم دشمنان و خیانت یاران گزند نمی یافت. نسلی که حرمت را می شناخت و برکت را. که غیرت را مشق می کرد و انسان را رعایت. نسلی که افسانه شد. و شما ای شکرالله قیصری! پسر حبیب از طایفهٔ ظهرابی از ایل باصری! شما در ٩۶ سال زیستن با برکت، چیزهایی را اثبات کردی که خیال انگیز و دست نایافتنی و بی تکرار به نظر می رسد. کربلایی شکرالله! خدا شما را رحمت کند - و آن نسل شریف را - که انسان را رعایت کردی و مصداق شکرِ خدا بودی بر زبان و در عمل. و تا لحظهٔ آخر ما را توصیه کردی به مردم داری و محبت و رعایت. خدا شما را رحمت کند.
هدایت شده از عبدالرضا قیصری
با تبریک روز پدر   شب شد و روز پدر ورد زبان است هنوز کادوی خوب گران بود و گران است هنوز باز جوراب خریدیم ولی وجداناً پدرم! دیده به جیبت نگران است هنوز! عبدالرضا قیصری @naftinashi1
هدایت شده از میثم تـمّار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥یک طنزم بگذاریم روز عیدی😂😂😂😂 💥امروز روز مرد بدون خیارشور... 😂 ✅کانال 👇 @meysame_tammarr
هدایت شده از دفتر طنز
دفتر طنز حوزه هنری برگزار می‌کند: یکصد و هشتاد و دومین شب شعر طنز «در حلقه رندان» با حضور طنزپردازانی از سراسر ایران عزیز دوشنبه ۷ اسفندماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۸:۳۰ خیابان سمیه، نرسیده به حافظ، تالار اندیشه حوزه هنری به صرف باقالی و لبو و چای لب‌سوز ورود برای عموم آزاد و رایگان است!
جهدی کن و سرحلقهٔ رندان جهان باش! . محفل «در حلقهٔ رندان» . هفت اسفند ماه ١۴٠٢. تهران حوزه هنری . یکی از شعرهایی که خوانده آمد: رفتم و در کوه غریدم: شکاری نیست که! کوه هم برگشت و در جا گفت: ...آری نیست که! زهر ماری خواستم از مار، گفتا: زهر مار! توی دست و بالم امشب زهر ماری نیست که! گفته دولت قبل تابستان می‌آید کمبزه گشتم اما توی تقویمم بهاری نیست که! توی آن اوضاع ناهنجار گفتیم: ای به چشم... توی این اوضاع از ما انتظاری نیست که!   گفت مسئولی که من یک سر به زیر خط فقر ناشتا رفتم ولی اصلاً فشاری نیست که یک زمانی آدمی در غار، عمری می نشست زیر «پونصد پیش و برجی پنج»، غاری نیست که! «دوش با من گفت پنهان، کاردانی تیز هوش:» کاردانم، تیزهوشم، عیب و عاری نیست که!  گفت ما را جلوهٔ معشوق... گفتم جلوه اش؟ این برای هوش مصنوعی که کاری نیست که این که داری این اواخر مثل سگ رویش کراش پیر گنجشک است عاشق جان! قناری نیست که می شد اصلا شعر حاضر را نگویم لاجرم رفت باید تا تهش! راه فراری نیست که این قدر مگذار لای چرخ خودروساز چوب! این برادر! خودروی ملی است، گاری نیست که مرغداری را دلم می خواست سازم قافیه دفتر شعر است اما... مرغداری نیست که! گفته شد این شعر از شخصی به نام قیصری است تا خودم عیناً نبینم اعتباری نیست که... @naftinashi1
میل دارد یار ما یک بار دیگر هم بیاید در پی تکرار یک گفتار دیگر هم بیاید بار خود را بسته اما... پاک گشته خسته اما قصد دارد محض یک اجبار دیگر هم بیاید چَک زند این مرتبه بر صورت سرباز دشمن تا ببوسد روی یک سرکار دیگر هم بیاید سیسمونی می وزد از اندرونی سمت خارج بلکه ایشان با کت و شلوار دیگر هم بیاید با معلم ها کند از موضع برتر تفاخر ای بسا این دوره با اخبار دیگر هم بیاید بوده پشت کارگر هم مدتی ایثارگر هم میل دارد در پی ایثار دیگر هم بیاید! بعدِ حاجی و مهندس رفت دکتر توی مجلس گفت: بی زحمت بگو بیمار دیگر هم بیاید رفته راه عافیت را، ره زده شفافیت را تا که طرحی خورده به دیوار دیگر هم بیاید! کلهٔ ما قیف دارد حضرتش تشریف دارد می دهد صد وعده تا یک بار دیگر هم بیاید او به این که گل بکارد عادت دیرینه دارد گرچه با پیراهن گلدار دیگر هم بیاید نفع شخصی شخص نفعی مار خورده گشته افعی مار گفتم؟ پس بگو آن یار دیگر هم بیاید یار دیرینی که در گوشم بخواند: قیصری جان! شل نما تا یک گل بی خار دیگر هم بیاید این خلاف شأن ایرانی ست، بنز دست دوم حیف باشد غیر ما بازار دیگر هم بیاید! بحث فیلتر فاعلاتن... فاعلاتن فاعلاتن فکر کن یک مصرع بودار دیگر هم بیاید! کرده او کار آفرینی در ستادش تا ببینی پول گیر عده ای بیکار دیگر هم بیاید بنده قدری فکر کردم بعد در دفتر نوشتم کاشکی یک مرد مردم دار دیگر هم بیاید من که این شعر خفن را پشت رأیم می نویسم بلکه از آن تعرفه یک کار دیگر هم بیاید! عبدالرضا قیصری
می رسد از در و دیوار خیابان موتوری شده در کشور ما فت و فراوان موتوری مادرم تا به من آموخت قدم بر دارم پدرم پشت سرم گفت پسر جان! موتوری! داد می زد یکی از یاران... گفتم چه شده؟ گفت با پای شل و دیده ی گریان: موتوری! از در خانه ی ما ناله ی این لا مذهب می رسد تا خود دروازه ی قرآن موتوری بس که دارد همه جا حاشیه ی امنیت می دهد در وسط معرکه جولان موتوری می زند بوق به اندازه پیکان اما می کند دود به اندازه نیسان موتوری سیل برده ست تمام کامیون داران را می کشد پشت همین قافیه قلیان موتوری! اگر از تکنولوژی پاک عقب افتادیم می کند ظرف ایکی ثانیه جبران موتوری اگر از اول تاریخ، موتور رایج بود می نوشتند تمامی بزرگان موتوری فی المثل رودکی آن پیر سخن می فرمود: بوی جوی آمده، نزدیک بیا هان! موتوری! شک ندارم که ابوالقاسم فردوسی هم می فرستاد پی رستم دستان موتوری جای این حجم مجیزِ خرِ خان، قاطر شاه می نوشتند سفرنامه نویسان موتوری مثلا ناصر خسرو به سفرنامه ی خود می نوشت: اکثر مردان صفاهان موتوری! سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز بدهد راه اگر توی گلستان موتوری خواجه از خواجو پرسید: کجایی؟ او گفت: حافظ این قصه دراز است به قرآن... موتوری... بلبل از یک موتور آموخت سخن ورنه چراست این همه در ادب و دفتر و دیوان موتوری! بعد از این شعر که خوابیدم رفتم به بهشت دیدم آنجا وسط حوری و غلمان موتوری! زود در رفتم و گفتم که خدایا بس نیست؟ باشد آخر وسط روضه ی رضوان موتوری؟ حوری ئی گفت برادر چه نشستی که به گاز رفته تا آن طرف عالم امکان موتوری یارب این شهر چه شهری است که صد یوسف ول رفته با کله به دیوار و غزلخوان موتوری! هی نگو جان خودت: حق تقدم با کیست؟ بنده توجیهم و می گویم سروان! موتوری نه کلاه و نه چراغ و نه گواهینامه؟ دارد ای دوست فقط جیغ فراوان موتوری فکر برجام و دکل نیست اگر می گازد با همین جامه و دمپایی و تنبان موتوری! موتوری گشتن ما توطئه ی غربی هاست ور نه کی بوده ست در سنت ایران موتوری؟ چون شده سمبل لجبازی ایرانی ها می نویسیم به جای خر شیطان، موتوری! عبدالرضا قیصری
خشکید مزارعش ولی داسش بود در قاب، نگاه مبهم و خاصش بود امسال سر سفرهٔ نوروزی مان هر چند پدر نبود، احساسش بود عبدالرضا قیصری
«خندیشه» فرزندی بود که دل کندن از آن راحت نبود اما همان طور که هر پدری یک روز دست فرزند را با امید رها می کند ما هم فروردین ١۴٠٢ پرونده خندیشه را بعد از پنج سال و دویست جلسه بستیم. با «بی شوخی» راهی جدید را آغاز کردیم و این بار دانشگاه را محور برنامه های «چوقِ الف» قرار دادیم. هر چند تلخی آن چه در این یکسال گذشت با شیرینی طنز هم برطرف نشد... اما شب ششم فروردین وقتی از وسط صف نماز جماعت جلو رفتم و کنار آقای دادمان و عرفان پور ایستاده و کتاب هایم «خندیشه» و «امتداد پروانه ها» را تحویل گرفتم حکایت دیگری بود. با شوق که مقابل حضرت آقا نشستم و کتاب ها را به ایشان تقدیم کردم، آن لبخندهای پر معنی و تامل در نام خندیشه و تایید و تشویق‌ رهبر انقلاب همه چیز را شست و برد. از ساختن برنامه تلویزیونی خندیشه و پخش آن از شبکه فارس و شبکه چهار سیما که گفتم، چشم های آقا حالتی از تعجب و توجه گرفت و گفتند: یعنی با ظرفیت خود فارس و با شاعران آنجا این برنامه را ساختید؟ با شوق تایید کردم. دوباره به جلد کتاب و اسم من نگاه کردند و پرسیدند: خودتان هم که اهل آنجایید؟... آخر شب که شاعران شعر می خواندند و رهبری توصیه هایشان را یکی یکی گوشزد می کردند، این جمله که «نباید این جلسات زینتی باشد» خیلی شیرین بود چون مجموعهٔ خندیشه و بی شوخی را جمعی می دانستم که دنبال کار را گرفتیم، نه حاشیه و نه رفتارهای زینتی!
هدایت شده از دفتر طنز
33.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی طنز عبدالرضا قیصری در یکصد و هشتاد و دومین شب شعر طنز در حلقه رندان . «از بس زنم کلاس برایم گذاشته دیگر مگر حواس برایم گذاشته مأموریت به مدت یک نصفه‌روز بود یک عالمه لباس برایم گذاشته از آن‌همه لباس ز بس شست و شست و شست یک جل و یک پلاس برایم گذاشته از آن‌همه تنوع احساس در دلم قدری فقط هراس برایم گذاشته»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز دکتر محمود مدبری استاد تمام دانشگاه شهید باهنر کرمان، قالب خاکی را واگذاشتند. رحمت خدا بر ایشان. از محضرشان بسیار آموختیم. دانشجوی ارشد ادبیات پایداری بودیم سال ١٣٨٧ دورهٔ نخست این رشته. ایشان تکلیفی دادند و از هر یک ما خواستند منابع معتبر فارسی را برای یافتن اصول و تعاریف ادبیات پایداری بکاویم. من را کاوش در فهرست مقالات فارسی جناب ایرج افشار فرمودند. به کتابخانه دانشگاه شهید باهنر رفتم. نیافتم. مسؤول کتابخانه هم نتوانست کمک کند. خدمتشان رسیدم در دفترشان و عرض حال کردم. ایشان برخاستند و فرمودند برویم تا نشانتان بدهم! تمام مسیر به دنبال ایشان با افتخار قدم بر می داشتم. می دانستم زیاد پیش نمی آید استادان معظم، دانشجویی را اینچنین همراهی کنند. مسؤول کتابخانه به پا خاست و عذر خواست و... ایشان به بخشی دور از نظر در کتابخانه رفتند و مجموعه کتاب ها را نشانم دادند. با کمال مهربانی و فروتنی حاصل از دانایی. از نگاه به آن کتاب ها بود که پی به وجود یک شاعر و نویسنده همشهری ام نیز بردم. ابوالمعالی عباسعلی بینش حق جو عماد آبادی مرودشتی شیرازی، صاحب کتاب هزار رباعی. چه یادی و چه یادگاری! یادش گرامی عبدالرضا قیصری @naftinashi1
«یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود» روی بام خانه ام یک مرد چاق افتاده بود یک صدای دلخراشی ناگهان آمد: گورومپ! من دویدم دیدم آنچه اتفاق افتاده بود مطمئنم گر نمی کردم پریشب ایزوگام مرد چاق الانه رویم در اتاق افتاده بود! جای نقش هیکلش در جا در آمد روی بام روی یخ انگار که یک جسم داغ افتاده بود توی دست راستش می شد ببینی یک رسید در کنارش هم که یک قبضه چماق افتاده بود مردک بیچاره گویی نغمه خوانان در چمن ناگهان لرزیده بود و از الاغ افتاده بود من رسیدم چون که بالای سرش، فرمود: آخ! مثل فیلی که هم اینک از دماغ افتاده بود گفتمش اصلا بگو سرکار عالی کیستی؟ گفت: کِ... کتری سرش از اُج... اجاق افتاده بود! من رَ رفتم بِ ببینم تا تا تا، چی چی شده روی با... با مم یه یک مَ... مرد چاق افتاده بود... گفتم ای بابا تو هم؟!... یک گربه ای فرمود: یس! یک دو جامش این سحرگه اتفاق افتاده بود! رفته بوده تا کند خودروی ملی ثبت نام پول او اندازهٔ یک قالپاق افتاده بود! .... «راستی» دنبال مستی گر می‌آید پس چطور آن همه دور و بر حافظ نفاق افتاده بود!؟ قیصری هم وقتی این نظم پریشان می نوشت تایر طنزش به جوب! اشتیاق افتاده بود! عبدالرضا قیصری @naftinashi1
شهر هرت نامه نوشته فاطمه قیصری کلاس‌ سوم همه شب در نظرم موی پریشان تو بود یه کمی شانه بزن سکته زدم نیمه شبی! خوب اگر هم نزنید انتظار نمی رود چرا که باین قیمت شانه ها چه بهتر که مو هایتان شبیه آدم فضایی باشد حالا فرض می کنیم شانه هم خریدید اگر در خیابان یک نفر شما را  دید و «پسندیدت از دورو دلش رفت از اون شب بعدشم شد از همه غافل بشه رو تو حواس جم » چی؟ علاوه بر اینکه برای خواستگاری باید هزینه مرغ و گوشت و میوه و کت شلوار و لباس مجلسی و.... اینهارا بدهید باید خسارت دل آن طرف را بدهید حالا هزینه این هارا هم دادید هزینه دل آن طرف را هم دادید حالا بیاید فرز بگیریم که داماد دارد می آید پیش شما نا گهان هواپیما یی که خدابیامرز یک خلبان تازه کار داشت سقوط می کند  رو ماشین داماد یا مثلا داماد تصادف وحشتناک کند یا مثلا ساعقه کار را تمام کند یا از همه بد تر چنگیزخان مغول حمله کند یا زمین شکاف بخورد و نهنگ ای از اعماق آن بیرون بیاید و داماد را ببلعد یا صدام حسین دوباره کله‌اش داغ کند و داماد مارا اسیر کند یا داماد به سر کو چه رسیده، قله دماوند فوران کند و مواد مذاب رو داماد بریزد و خدایی نکرده خدایی نکرده زبانم لال شیرینی ها تر شوند حالا فهمیدید یک شانه چقدر می تواند دردسر ساز باشد؟ اگر هم دیه داماد را ندهید که دیگر باید بروید آب خنک بخورید البته نمی دانم وقتی در دنیای شما وقتی اتفاق نا گواری برای داماد می افتد چه می کنید اما در شهر هرت ما دیه می دهیم از طرف شهروند ۸ساله از شهر هرت فاطمه قیصری سوم دبستان
هدایت شده از Hamid_reza_mola
@khabarnameshaeranshiz🔻 عضو شوید 👈 خبرنامه شاعران دانشگاه آزاد اسلامی شیراز