💌 متن #قصه «تپلی دروغگو»
🧕🏻نویسنده :اکرم رشیدی
یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در زمان های قدیم،در یک جای خیلی خیلی دور جنگلی سرسبز و خرم بود با سبزه زارهای زیبا و قشنگ،درخت های سبز و میوه های رنگارنگ.
در این جنگل حیوان های زیادی زندگی می کردند.
پرنده های بسیاری هم لابه لای شاخ و برگ های درختان آشیانه درست کرده بودند.
فصل بهار بود،تمام گل ها باز شده و بوی عطرشان همه جا پیچیده بود.با وزش باد و نسیم ،درخت ها به این طرف و آن طرف می رفتند.
رودخانه ی پرآبی هم از کوهی که در آن نزدیکی بود سرچشمه می گرفت و از وسط این جنگل رد می شد،و صدای شرشر آبش گوش ها را نوازش می داد.این رودخانه در مسیر خودش تمام جنگل را آبیاری و همه ی حیوان ها و پرنده ها را سیراب می کرد.
صدای آواز پرنده ها از همه طرف به گوش می رسید.آن ها در آسمان پرواز می کردند و به دنبال غذا برای جوجه هاشون بودند ؛که وقتی گرسنه می شدند جیک جیک می کردند و مادرشون می فهمیدکه گرسنه هستند فوری غذا تهیه می کرد و به اونها میداد.
خلاصه همه با خوشی و مهربانی در کنار هم زندگی می کردند .
بین حیوان های این جنگل بزرگ و زیبا چهار تا خرگوش کوچولو بودند که با مامان و باباشون در زیر بوته ی خار کنار برکه ی آب زندگی می کردند.
اسم این خرگوش کوچولوهای ناز:
تپلی ،مپلی، نمکی و پشمکی بود.
این بچه های بازیگوش هر روز صبح بعداز این که ورزش می کردند و صبحانه می خوردند از خانه بیرون می رفتند و تا ظهر مشغول بازی بودند.
در همسایگی خرگوش ها
حیوونای دیگه ای هم بودن:
،آقا موشه،خانم لک لک،پروانه طلایی،خروس زری و خانوادش و طاووس مهربان،
که با بچه هایشان آن نزدیکی زندگی می کردند.
بچه ها همونطور که گفتم،
یکی از این خرگوش ها تپلی نام داشت که خیلی باهوش و زرنگ بود .
اما یک عادت خیلی بد داشت و آن این بود که همیشه دروغ می گفت ! و سر به سر این و آن می گذاشت بعد هم می زد زیر خنده ! آن قدر می خندید که دل درد می گرفت و اصلا متوجه نبود با این کارش دیگران را ناراحت می کند.
پدر و مادر ،خواهر و برادر هایش بارها به او گفته بودند که کارش درست نیست .همسایه ها هم از دست او ناراحت بودند و به بابا خرگوشه و مامان خرگوشه شکایت کرده بودند.
اما تپلی که به این کار بد عادت کرده بود از دروغ گفتن دست برنمی داشت.
در یکی از روزها وقتی که بچه ها دور هم جمع شده و مشغول بازی بودند،یک دفعه تپلی فریاد زد آتش آتش ،جنگل آتش گرفته ،فرارکنید،عجله کنید الان آتش به این جا می رسد.
بچه ها در حالی که خیلی ترسیده بودند هر کدام به طرفی فرار کردند....
که در همین موقع
تپلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن،
حالا نخند کی بخند...!
بچه ها هاج و واج به او نگاه می کردند.
تازه فهمیدند که تپلی به آن ها دروغ گفته باعث ترسشون شده.
برای همین از دستش عصبانی شدند و تصمیم گرفتند دیگر با تپلی بازی نکنند و با او حرف نزنند.
........
چند روزی گذشت،تپلی دید که دیگر هیچ کس دور و برش نیست و همه ی دوستانش از او دوری می کنند وهیچ بازی اورا شرکت نمی دهند.
حتی یک روز که خروس زری با جوجه هاش
از آنجا رد می شدند به تپلی اعتنایی نکردند و رفتند .
کم کم تپلی احساس تنهایی کرد.
یاد حرف پدر و مادرش افتاد که می گفتند این کاری که می کنی اشتباه است.تو نباید دروغ بگویی، با این کار باعث ناراحتی دیگران و دوستان صمیمی خودت می شوی و آن ها را از خودت دور می کنی.
....فکر کردن و غصه خوردن فایده نداشت .چون دیگر هیچکس او را دوست نداشت و به حرف هایش اعتماد نمی کرد.
مدتها گذشت....
یک روز نمکی داداش کوچولوی تپلی،
کنار رودخانه قدم می زد که یکدفعه پایش لیز خورد و افتاد توی رودخانه.
نمکی فریاد می زد و کمک می خواست.
تپلی که در آن نزدیکی بود صدایش را شنید و خودش را به سرعت به برادرش رساند هر چه تلاش کرد نتوانست به تنهایی او را از آب بیرون بیاورد.
دوان دوان خودش را به جنگل رساند و از همه کمک خواست....اما هیچ کس به حرف او توجهی نکرد .خیلی ترسیده بود .ناامید به طرف رودخانه برگشت،
تا کاری بکند.
به رودخانه که رسید برادرش نمکی را دید که بیرون آب نشسته و سرتا پایش خیس است.تپلی خودش را به نمکی رساند و با تعجب پرسید:چطور نجات پیدا کردی؟
نمکی با دست اشاره به پشت سر تپلی کرد و گفت :داشتم خفه می شدم که بابا از راه رسید و من را نجات داد .
بابا خرگوشه گفت:اگر کمی دیر می رسیدم معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.
تپلی از اینکه برادرش نجات پیدا کرد خیلی خوشحال بود،اما از این که هیچ کس حرف هایش را باور نکرد و به کمکش نیامد آن قدر ناراحت بود که تمام شب را نخوابید و فکر می کرد .
تازه فهمید که چه کار بدی میکرده که دروغ می گفته است.
فردای آن روز تپلی رفت پیش مادرش و گفت:مادرجان یک خواهشی از شما دارم :
فردا که تولد من است میخواهم جشنی بگیریم و همه دوستان و همسایه ها را دعوت کنیم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═
.
مامانش گفت:
فکر نمی کنم کسی در تولد تو شرکت کند.چون با دروغگویی تمام دوستان خودت را از دست دادی.
تپلی گفت: مادر جان من متوجه اشتباه خودم شدم.می خواهم از همه عذر خواهی کنم.
مامان خرگوشه بعد از شنیدن حرف های تپلی ،به نمکی گفت:برو تمام بچه ها و همسایه هارا برای فردا شب دعوت کن ،
و خودش نیز مشغول آماده کردن وسایل مهمانی شد.همه جا را مرتب کرد و غذای خوشمزه و کیک و شیرینی هم درست کرد.
شب مهمانی ،تک تک بچه ها و همسایه ها یکی پس از دیگری آمدند.
بعد از اینکه همه جمع شدند تپلی وارد اتاق شد.اول از همه تشکر کرد که به جشن تولد او آمدند بعد از آن هم از همه معذرت خواهی کرد و قول دادکه دیگر دروغ نگوید.
آن ها تپلی را بخشیدند و شب خوبی را در کنار هم داشتند.
تپلی خیلی خوشحال شد از آن روز به بعد هرجا می رفت همه به او احترام می گذاشتند و دوستش داشتند و در هر جمعی از او دعوت می کردند.
قصه ی ما به سر رسید تپلی به آرزوش رسید.
#دروغ
@naghashi_ghese
هدایت شده از Ltms
💚بفرست برای کسایی که دوستشون دارید 💚
کانال ضمن خدمت و آزمون و اطلاعیه و جشنواره و مسابقات فرهنگیان
@ltmsme
👇👇لینک کانال های ابتدایی 👇👇
کانال تدریس یار حاوی مطالب تمام پایه ها
@tadriis_yar
کانال ایده و نقاشی و داستان و کاردستی 👇👇
@naghashi_ghese
کانال تخصصی کلاس اول 👇
@tadriis_yar1
کانال تخصصی کلاس دوم 👇
@tadriis_yar2
کانال تخصصی کلاس سوم 👇
@tadriis_yar3
کانال تخصصی کلاس چهارم 👇
@tadriis_yar4
کانال تخصصی کلاس پنجم 👇
@tadriis_yar5
کانال تخصصی کلاس ششم👇
@tadriis_yar6
کانال تخصصی کلاس هفتم 👇👇👇
@tadriis_yar7
بفرستید برای دوستان و همکاران که عضو بشن
هدایت شده از خلاق باش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #طلوعی_دیگر...🔆
🌸صبح یعنی:
🍃یک سلام گرم که بوی زندگی بده
🌸صبح یعنی:
🍃امید برای یک شروعی زیبا
🌸صبح یعنی:
🍃یک معجزه دیگر از خدای مهربان
🌸صبح یعنی:
🍃 یک ایمان دوباره به قدرت خداوند
☀️ سلام؛ صبحتون بخیر و نیکی و همراه با سلامتی
🌐 #قرارگاه_مجازی
📲@khalaghbashh
🔰 سایتهایی که به عنوان معلم باید با آنها آشنا باشید!
فیش حقوقی فرهنگیان
fish.medu.ir
فیش حقوقی فرهنگیان بازنشسته
www.retirement.ir
سامانه همگام
hamgam.medu.ir
ضمن خدمت فرهنگیان
Ltmsazmoon.medu.ir
سامانه رایادرس
lms.rayadars.com
سامانه امین آموزش و پرورش
edu.medu.ir
تک کارت فرهنگيان
profile.medu.ir
سامانه سنا
snd.medu.ir
صندوق ذخیره فرهنگیان
www.tifco.co
کانال ضمن خدمت
@ltmsme
مشاور مدرسه
moshavereh.medu.ir
نقل و انتقال فرهنگیان
www.enteghalat.com
گلستان فرهنگیان
www.education.cfu.ac.ir
دانشگاه فرهنگیان
cfu.ac.ir
کانال سراسری فرهنگیان
@kargoziniap
ستاد اسکان فرهنگیان
eskan.medu.ir
سامانه هوشمند معلم
moalem.farsedu.ir
وزارت آموزش و پرورش
www.medu.ir
کد سوابق تحصیلی
dipcode.medu.ir
لیزینگ فرهنگیان
www.lfco.ir
بیمه معلم
mic.co.ir
خدمات الکترونیکی آموزش و پرورش
eservice.medu.ir
سامانه سجا
saja.medu.ir
سامانه فروش کتاب درسی
www.irtextbook.com
پورتال بیمه دانا
http://www.dana-insurance.com
🆔️کانال تدریس فرهنگیان
@tadriis_yar
مهسا فلسفین:
مهسا فلسفین:
#شعر_اعداد_از_عدد_صفر_تا_ده
عدد0
مامانی کاشت هسته هلو
تو باغچه ی حیاط مون
روشو با برگ و خاک پوشوند،
تا اثری نموند از اون!
هسته با این که کوچیکه
توی دلش درختیه
از این به بعد منتظرم
با این که کار سختیه
وقتی بهار بیاد میشه
نهال سرسبز وقشنگ
مثل یه صفر خوشگله
که تنبلو کرده زرنگ
صفر مثل یک یا مثل دو
یک عدده! یک عدده!
باید دوسش داشته باشیم
اسم نبریم ازش بده!
#عدد۱
یک دونه گنجیشک قشنگ
رو شاخه ها پر می زنه *
دنبال دوست می گرده و
به هر طرف سر می زنه...
#عدد۲
دو تا قناری تو قفس
شبیه خورشید می مونن
با مهربونی پیش هم
موندن و آواز می خونن!
#عدد۳
سه خرگوش زبر و زرنگ
تو باغ ما لونه دارن
خوراکشون هویجه و
سیب و کلم هم می خورن!
#عدد۴
چهار تا پروانه ی ناز
از رو گلا پر می زنن
با یه بغل مهربونی
به خونه مون سر می زنن!
#عدد۵
پنج تا کبوتر سپید
روی دیوار نشسته اند
بق بق بقو می کنن و ...
انگاری خیلی خسته اند!
#عدد۶
شش گربه ی ناز و ملوس
دیروز به دنیا اومدن
با مامان زرنگشون
تو جعبه ی کفش منن!
#عدد۷
هفت تا کلاغ خوش خبر
از رو چنارا می پرن
با قارقار بلندشون
گوشمونو کر می کنن!
#عدد۸
هشت تا به ریز و درشت،
درخت باغچه مون داده
درخت مون چه با صفاست!!
دلم با دیدنش شاده!
#عدد۹
نه پینه دوز* مهربون
رو گلدونای مادرم!
کفشم اگر پاره بشه
غصّه دیگه نمی خورم!
#عدد۱۰
ما ده تا سیب سرخ داریم.
خوش مزه، شیرین و تمیز!
توی سبد گذاشته ایم،
برای مهمون عزیز!
#_شعر_اعداد
اول ابتدایی
#بازی
یک بازی ریتمیک برای شروع کلاس
مربی به تعداد کودکان توپ کوچک باید داشته باشد
و این شعر بخواند وقتی کودک اسمش را گفت' مربی توپ را به طرف کودک قل می دهد.
توپ من رنگارنگه '
ببین چقدر قشنگه
قلش می دم رو زمین
تا برسه به ......( نام کودک)
#بازی_ریتمیک #شروع_کلاس