eitaa logo
[نهـان‌رویــا]
105 دنبال‌کننده
92 عکس
23 ویدیو
2 فایل
حقیقتا هرچیزی که می‌بینید، حاصل ایده‌ای نصف شبی و عجیبه برای نوشتن. برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها. همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/nahan_roya/514 یه چیزی که اولش اومد تو ذهنم این بود که همزاد جنش وارد بدنش میشه و این قتلا رو انجام میده❓️ ________________ خودم از این زاویه نگاه نکرده بودم. نگاه سوپرنچرالی. حتی میتونه روح کسی باشه که نوزده سالگیشون مرده. برای همین همه مقتولا نوزده ساله‌ن. * به اعداد توجه کردید؟
https://eitaa.com/nahan_roya/514 آره این قسمتشو خواهرم برام تحلیل کرد ولی من تو این مدت اینقد از اینا دیدم و شنیدم که دیگه نمی دونم چی کار کنم؟؟ ذهن من پر از سواله کی پاسخگو خواهد بود؟😥 ________________ اولین کاری که باید بکنیم اینه که سناریو های مختلفشو در نظر بگیریم و اولین سوالی که پیش میاد اینه، آیا سهراب قطعا تنها مظنون ماست؟
+Why do you like her? -Well...she is kind, beautiful, smart. She makes me laugh and ... +come on, You know that's not why. He smiled "right. Well maybe I like her just cause she's her."
بخش پنجاه و نهم چراغ های گازی وصل شده به دیوار عمارت با نظم خاصی فروغشان را از دست می‌دادند و سپس به زندگی باز میگشتند. انگار عمارت وایت در آن شب تابستانی و پس از آن‌همه دیوانگی که ساکنانش تجربه کرده بودند در آرامش نفس میکشید. کلارا کنار ردیف صندلی های چوبی قدم می زد. آثار شکنجه ای که تحمل کرده به طور کامل از بین رفته بود و تلاش می کرد با فراموش کردن همه اینها توضیحات کیت را درمورد عمارت یادبود هضم کند. _همونجور که گفتم توی سرسرای یادبود چیزی نبود. صرفا خاکستر و دیوارهای سیاه شده از آتیش سوزی. ولی کریستالی که مادربزرگ بهم داده بود هنوز میدرخشید. البته خودمم میتونستم حسش کنم که همه تنم رو میسوزوند. از پله ها پایین رفتیم و اونجا بود که سکوی نمادین رو دیدم. لکه های خون خشک شده روش خیلی زیاد بود. مطمئنم اونجا یه خبراییه. کلر از راه رفتن بازایستاد. میدانست عمارت یادبود در بر دارنده چه نوعی از جادوست. به چیزی فراتر از اینها نیاز داشت. _یعنی اونجا چیز دیگه ای پیدا نکردی؟ شی یا چیزی که صرف جا به جا کردنش بتونه جلوی گیل رو بگیره. اما این بار نگاهش به جای کیت روی مایکلی قفل شده بود که روی طاق پنجره نشسته و آسمان شب را از نظر می گذراند. مایکل بدون آنکه برگردد آنگونه که انگار رد نگاه کلر را بر خود حس کرده بود پاسخ داد:《نه. من و سم تا جایی که میشد اطراف رو گشتیم.》 سرش را به سوی کلارا چرخاند. _بنظرم چیزایی که کیت از جادوی سیاه میگه ممکنه به دردمون بخوره. الان حداقل مطمئنیم که داره برای یه کار خاصی آماده میشه و نقشه اش برای خودش نیست. با توجه به اونهمه جاودانی که یهو سرمون ریختن هم معلومه هم ابعاد کارش بزرگه و هم... _به انجام هرکاری که داره براش آماده میشه خیلی نزدیکه. سم که تا آن لحظه در سکوت صورتش را در دستانش غرق کرده بود با بی میلی جمله مایکل را کامل کرد. کلارا نفسش را به تندی بیرون داد تا مغز خسته اش را به کار بیاندازد. چیزهایی که می دانستند آنقدر کم بود که نمی دانست قرار است با آنها چه کار کنند. آتش سوزی عمارت یادبود نه تنها کلر را منحرف کرد و به ربوده شدن رون انجامید، بلکه فضای امنی برای گماشته های گیل ساخت که در آن عمارت سوخته و در حال تعمیر، هر آنچه قصد دارند را عملی کنند. علاوه بر آن، از صحبت های گیل در انبار مشخص بود برای کسی کار میکند و احتمالا ارتباطی با آلیس دارد. با رنگ گرفتن نام آلیس در ذهنش شقیقه هایش تیر کشیدند. اگر حدسش درست از آب در می آمد و آن زخم چرکین قدیمی در شُرُف باز شدن بود، همه چیز نابود میشد. شیاطین افراد بخشنده ای نبودند. کلر خشمشان را میشناخت و بیش از هرچیزی از آن وحشت داشت. سم از روی صندلی چوبی برخاست و صدای غژغژ صندلی اش کلر را از افکارش بیرون کشید. آهسته به کاغذ دیواری سبز و کهنه دیوار نزدیک شد و دستی روی آن کشید. همه به جز کیت می دانستند که آن کاغذ دیواری چه چیزی را در پس خود مخفی میکند. برای همین بود که آنقدر کم به هال کوچک شرقی سر میزدند. کلر از آن فاصله هم میتوانست بوی خون را حس کند که دماغش را قلقلک میداد. سم گلویش را صاف کرد. _یه سوال بی جواب دیگه هم باید اضافه کنیم. نگاه هر سه نفر روی سم قفل شده بود که بنظر هنوز محو طرح ظریف کاغذ دیواری بود. _شبی که الیزابت ما رو تبدیل کرد قبل از اینکه فرار کنه یا به احتمال خیلی زیاد کشته بشه، یه چیز رو خیلی واضح گفت. اینکه جاودان ها نمیتونن همزمان جادوگر باشن. کلر به سوی مایکل برگشت که با شنیدن آن نام آشنا شور همیشگی چشمانش در سایه ای از اندوه فرو رفت. دستش را به دهانش کشید و سرش را به شیشه پنجره و پرده های ضخیم تکیه داد. دهه ها از آخرین باری که نامی از الیزابت برده بودند می گذشت اما مشخص بود که او هنوز به آن دختر فکر می‌کند. دختری که شعله های خیانتش بی دلیل دامن آن خانواده را گرفته بود. حتی اگر پسرها از او میگذشتند کلر می‌دانست هیچگاه نمیتواند او را ببخشد. کیت با ابروهای بالا رفته به سوی کلارا چرخید و لب زد:《الیزابت کیه؟》انتظار داشت کلر او را در جریان بگذارد. کلر سری تکان داد تا به او بفهماند وقت مناسبی نیست. سم از آن جمله هدف دیگری داشت. او منظورش را می فهمید. _گفتی جاودان های گیل میتونن کارهایی رو بکنن که فقط یه جادوگر تواناییش رو داره درسته؟ همون توانایی هایی که گیل یهو پیدا کرده و من توی قبرستون دیدم. سم به آرامی رو پاشنه چرخید. شانه ای بالا انداخت. _بنظرم اگه قراره از جایی شروع کنیم بهتره که دشمنمون رو درست بشناسیم. ما حتی نمیدونیم با کی طرفیم. اون طرف میدون برادرمون وایساده که ما رو از خودمون بهتر میشناسه و ما اینجا توی مه گیر کردیم. داریم تلاش میکنیم و دست و پا میزنیم ولی اگه همینجوری پیش بریم فقط همه چیزو خراب میکنیم. صدای مایکل کلامش را بریبد. _نه سم اشتباه نکن.
سرش هنوز به پرده تکیه داشت اما نیشخند کمرنگی روی صورتش نشسته بود. _گیل تا پنجاه سال پیش مارو میشناخت. البته اگه فکر کنه ما رو خوب میشناسه به نفعمونه. بهش قدم به قدم نزدیک میشیم. میشناسیمش و از جایی بهش ضربه میزنیم که انتظارشو نداره. کلر به تایید سر تکان داد. حق با آنها بود.《به کمک نیاز داریم.》 سرسری به سم و مایکل اشاره کرد و ادامه داد:《 تا وقتی کمک برسه شما دو نفر میتونید مراقب جاودان/جادوگرای گیل بمونید و سر از کارشون در بیارید؟》 مایکل از روی طاق پایین پرید و زمانی که از مقابل کلارا رد میشد چشمکی زد و با لحن بیخیالش گفت:《چشم شاهزاده خانم.》 کلر چشمانش را در کاسه چرخاند اما لبانش به لبخند کمرنگی باز شده بود. سم را تماشا کرد که سری برایش تکان داد و با قدم هایی آهسته مایکل را دنبال کرد. هردو که از هال خارج شدند رو به کیت برگشت و روی صندلی ای نزدیک او نشست. چیزی که از او میخواست کمی دیوانگی بود بنابراین در چشمان درشت و تیره اش خیره شد تا احتمال رد شدن درخواستش را به پایین ترین حد خود برساند. _کیت یه کاری باید انجام بدی ولی ازت میخوام به نانسی چیزی نگی چون اگه بدونه منو میکشه.
https://daigo.ir/secret/8357172671 بیاید بگید چرا اینجا عضوید چون دارم از بی توجهی خسته میشم احساس تنهایی میکنم و دیگه برای در اشتراک گذاشتن نوشته هام شوقی درونم نمونده با هر روز سکوت افراد خسته بیشتری اینجا رو ترک میکنن و من بیشتر قریحه ام رو از دست میدم
چون درون نوشته هات استعداد و علاقه میبینم و بهت امید دارم " * پیام داده‌م که... ولی باز هم می گم که نوشته هات چقدر زیبا هستن✨️🫶 * من عاشق خودت و اینجام داستانت جز بهترین هاییه که خوندم و تو سراسر استعدادی نذار با احساسات زود گذر علاقت کم بشه و استعدادت خاموش * نمیدونم چی شده ولی هرچی هم بشه بازم میمونم تو کانالت چون خیلی بهتر از خیلیایی. * چون نوشته هات بی نظیرن دختر * تمام توجه ما به توست. هرچه می خواهی بگو جانم؛ بگو! * باور بفرما همه ی نوشته هایی که توی کانال گذاشتی رو خوندم و از تک تکشون لذت بردم✨️ * انتظار نوشته های فوق العاده‌ت رو می کشم هرچند این انتظار حالا حالا ها پایان نمی یابد ولی بنویس (از اونجایی که رمانت هنوز ادامه داره من همچنان در انتظارم) * نکنه یه وقت انگیزه‌تو از دست بدی و داستانو نا تموم بذاریااا ما منتظر ادامه‌شیم * سلام * چون باخوندن نوشته هات فهمیدم واقعا از همه ی وجودت برا نوشتن مایه میزاری ! از همین هم معلومه به نوشتن علاقه زیادی داری و خواننده ها برات مهمن♡ ________________
تنهایی تنهایی اینقدر این احساس پیچیده دورم که خدا میدونه ولی نباید خیلی بهش توجه کرد اون حتی اگه راست هم بگه بازم خیر منو نمیخواد، احساس تنهایی فقط میخواد منو نابود کنه، ولی من سعی میکنم پرتش کنم یه گوشه اینجوری حالم بهتره خیلی بهتر، ترجیح میدم یه تنهای واقعی باشم تا اینکه این حس نابودم کنه. میفهمی چی میگم؟ ________________ میدونی، تنهایی حس عجیب و خطرناکیه میگم حس چون مطمئنم بارها برای هرکسی پیش اومده که توی آغوش کسی احساس تنهایی کرده، توی جمع دوستانش، خانواده اش، افرادی که هرروز میبینه و اونها میشناسنش. تنهایی مثل یه پارچه سیاه میاد و تو رو توی خودش حل میکنه و تو برای نجات پیدا کردن ازش خیلی وقت ها دست و پا میزنی و خیلی وقت ها اجازه میدی غرقت کنه. از تنهایی که گفتم، منظور فضای اینجا بود. یه روزایی که اینجا چیزی میگم حس میکنم صدام اکو میشه و به گوش خودم برمیگرده. و حقیقتا خوشحالم که امروز دوباره نبضش رو حس کردم.
میفهمم حس و حالتو چیزی تا بهار نمونده همه چیز بهتر میشه ________________ ۱۴۰۳ واقعا نه تنها برای ملت ما، برای جامعه جهانی رخت سیاه بود. ان‌شاءالله دیگه همچین تجربه تلخی نداشته باشیم. یه شروع نو توی سال جدید اتفاق بیفته برای همه و خدا ما رو هم توش دخیل کنه.
قلمت فوق‌العاده س هیچ وقت نتونستم چیزی شبیه به این رو متصور بشم یا بنویسم. اگه ادامه بدی حتما آثار زیبایی رو به چاپ خواهی رسوند. ________________ ممنونم ازت. ولی به صورت به خصوص این پیام رو گذاشتم که جوابش بدم. بنویسید. پیشنهادی که میتونم به همه اطرافیانم داشته باشم همینه. چون خوندن هم شاید ابتدا کار هرکسی نباشه ولی نوشتن تقریبا هست. و نوشتن غول نیست. لازم نیست پر از آرایه و کلمات ثقیل باشه. نوشتن میتونه یه دفترچه یادداشت ذهنی یا نقد فیلم باشه. نوشتن میتونه ثبت یه خاطره خوب یا بد باشه. ذهنتون رو منظم میکنه و بهتون قدرت میده اگه بهش باور داشته باشید. اونوقته که میبینید خیلی از نویسنده های بزرگی که آثار معروفی نوشتن فقط راه بیان عواطفشون رو میون کلمه ها به درستی پیدا کرده بودن. همین.
تلاشم رو کردم تا بهت امید بدم. حالا تو حرف بزن. حرفای امیدوار کننده. حالا نوبت تو هست که امید بدی. هان؟ نظرت چیه؟ ________________ در کنار همه پیام های فوق العاده ای که دریافت کردم این درونم یه جرقه ای ایجاد کرد که تا حالا احساس نکرده بودم. همین که در من امید دیدی برام ارزشمند بود. چون همین چند سال پیش از امید خالی بودم و بدتر از عدم امید، تنفر از امید توی وجودم ایجاد شده بود. با وجود همه اون حدیث های قدسی و امید الهی، ازش فرار میکردم. که اصلا امید چی هست؟ تلاش میکنی و میشینی و منتظر میمونی که شاید تهش زیبا تموم بشه؟ تا اینکه (قسم میخورم این تجربه شخصیمه) خدا خیلی واضح امید رو توی صورتم کوبید. از یک موقعیت نجاتم داد و همه اون چیزهایی که توی مه تنهایی و ناامیدی گم کرده بودم بهم برگردوند. حتی بیشتر. خیلی بیشتر. اینجا دوست دارم جریان اسم نهان رویا هم بگم. نوشتن روزی برای من یه رویای محال بود. همیشه به خودم میگفتم هیچوقت انقدر خوب نخواهم بود که کسی نوشته ها و ایده های من رو بخونه. هیچوقت جرئت نداشتم نوشتن رو واقعا دنبال کنم که نکنه ناامیدم کنه. ولی الان نگام کنید! حتی اگه هیچوقت نتونم اون رویای نهان و ساکت شده خودم رو کامل کنم بالاخره شجاعتش رو پیدا کردم و این ذره ای از امیدیه که توی زندگیم اومده. و الان منظور خدا رو میفهمم وقتی بزرگترین گناه انسان رو ناامیدی میدونست. امید با خودش شجاعت میاره و زندگی خیلی کوتاه تر از اونه که تمامش رو با ترس و ناامیدی گذروند.