eitaa logo
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
349 دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.6هزار ویدیو
161 فایل
یانورَڪُلِّ‌نور...! :)☀️ تا‌ ڪه‌ آید‌ بھـ‌ جهان‌ عشق‌ و امید آورد‌ او بگذرد دوره غــم دورِ جدید آورد اوツ • . شࢪایط ٺبادل وکپے کانال رو بخونید⇩⇩ @sharayetnajvaye_noorr جهٺ انٺقاد وپیشنهاد در خدمٺم⇩⇩ بخاطر دلایلی کلا برداشته شد((:
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰاهْ ••🍃 💛.•
◈اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق جہــاڹ انتظار قدومت را مي‌ڪشد❥ چشمماڹ را بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ اے روشڹ تر از هرروشنایي✨ 🌼 💚 ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
MonajatShabaniye.mp3
6.99M
بخونیم باهم🎧 صوت زیبای مناجات شعبانیه🍃 مبارک باد 🌸 ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
عیدتوݩ‌مبارڪ🎊 یہ‌ سر بریم عید دیدنے🍃✨↯ بر و بچه های: مطهره @motahare313yar حرف حساب @harfehessab پروانه های مهدی @parvanehaymahdi و در آخر خودمون:)🌱⇩ نجــوا؎نـوࢪ @najvaye_noorr
... استاد شهید مرتضی مطهری : چه معنی کنم را؟! اگر شور یک عارفِ عاشقِ پروردگار را با منطق یک نفر مصلح با همدیگر ترکیب کنید از آنها "منطق شهید" در می آید.... +پیام امام خمینی ره در وصف شهید مطهری ره روی سنگ مزارشون حک شده!! قم حرم‌حضرت‌معصومه‌ع ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
خواب بودم سخن عشق تو بیدارم کردم.... 🔴امان از خواب غفلت....!! ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
میگفت: شهید که باشی یک بار مرگ را تجربه میکنی مادر شهید که باشی هر روز مادر شهید مفقود الاثر هر ثانیه.... ` ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
#_پارت_شصت #خاک_های_نرم_کوشک✨ • عبدالحسین نتوانست جلوي خودش را بگیرد. با صداي بلند زد زیر گریه. بعد
✨ • فرماندهی، بی لطف ابوالحسن برونسی🖊_____ (این خاطره نقل قول است از زبان برادر شهید) یک روز تو منطقه جلسه داشتیم.چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی شان به عبدالحسین گفت: «حاجی برات خوابهایی دیدیم.» عبدالحسین لبخندي زد و آرام گفت:«خیره ان شاءاالله» گفت: «ان شاءاالله.» بعد مکثی کرد و ادامه داد:«با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده ي لشگر، شما از این به بعد فرمانده ي گردان عبداالله هستید.» یکی دیگرشان گفت:«حکم فرماندهی هم آماده است.» خیره ي عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثري از خوشحالی تو چهره اش نبود.برگه ي حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! گفت: «فرماندهی گروهانش از سر من زیاده، چه برسه به گردان!» «این حرفها چیه می زنی حاجی؟!» ناراحت و دمغ گفت: «مگر امام نهم ما چقدر عمر کردند؟» همه ساکت بودند.انگار هیچ کس منظورش را نگرفت. خودش گفت: «حضرت تو سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده ي گردان بشم؟» «به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردن.» از جاش بلند شد. با لحن گلایه داري گفت: «نه بابا جان! دور ما رو خط بکشین، این چیزها، هم ظرفیت می خواد، هم لیاقت که من ندارم.» از جلسه زد بیرون. آن روز، هرچه به اش گفتیم و گفتند که مسؤولیت گردان عبداالله را قبول کند، فایده اي نداشت که نداشت. روز بعد ولی، کاري کرد که همه مات و مبهوت شدند. صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده گفته بود:«چیزي رو که دیروز گفتین، قبول می کنم.» کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمی کرد که او این کار را قبول کند. شاید براي همین، فرمانده پرسیده بود: «چی رو؟» «مسؤولیت گردان عبداالله رو.»... جلوي نگاههاي بزرگ شده ي دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده ي همان گردان معرفی شد. حدس می زدیم باید سري توي کار باشد، و گرنه او به این سادگی زیر بار نمی رفت. بالاخره هم یک روز توي مسجد، بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت. گفت: «همون شب خواب دیدم که خدمت امام زمان (سلام الله علیه)رسیدم.حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتند؛ بعد دستی به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتی و با لحنی که هوش و دل آدم رو می برد، فرمودند:«شما می توانی فرمانده ي تیپ هم بشوي.»... خدا رحمتش کند، همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتیها را در زندگی او رقم زد. یادم هست که آخر وصیتنامه اش نوشته بود:اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ وگرنه، فرماندهی براي من لطفی نداشت. ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
#_پارت_شصت_و_یک #خاک_های_نرم_کوشک✨ • فرماندهی، بی لطف ابوالحسن برونسی🖊_____ (این خاطره نقل قول اس
✨ • فانوس سید کاظم حسینی🖊______ قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.تو منطقه ي دشت عباس، سایت چهار، چادرها را زدیم و تیپ مستقر شد. آن موقع عبدالحسین، فرمانده ي گردان ما بود. با او وچند تا دیگر از بچه ها تو چادر فرماندهی نشسته بودیم. یکدفعه پارچه ي جلوي چادر کنار رفت و مسؤول تدارکات تیپ آمد تو. یک چراغ توري تر و تمیز دستش بود. سلام کرد و گفت:«به هر چادر فرماندهی، یکی از این چراغ توري ها دادیم؛این هم سهم شماست.» یکی از بچه ها رفت جلو. تشکر کرد و چراغ را گرفت. او خداحافظی کرد و از چادر زد بیرون.آقاي تُنی، مسئول تدارکات گردان، سریع بلند شد. گفت: «از این بهتر نمی شد.» چراغ را گرفت. رفت وسط چادر. به خلاف سن بالا و محاسن سفیدش، فرز کار می کرد. با زحمت زیاد، یک آویز براي سقف درست کرد. حاجی گوشه ي چادر نشسته بود. داشت چفیه اش را بین دوتا دستش می چرخاند و همین طور میخ آقاي تنی بود. پیرمرد، تور چراغ را باد کرد.جعبه ي کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشنش کرد. خواست آویزانش کند که عبدالحسین به حرف آمد. «نبند حاجی.» آقاي تنی برگشت رو به او. با تعجب پرسید: «براي چی؟!» عبدالحسین به کنارش اشاره کرد و گفت: «بگذارش این جا.» حاجی تنی زود رفت رو کرسی قضاوت. گفت: «تا اون جا که نورش می رسه حاج آقا، حتماً که نباید کنار دستتون باشه.» حاجی لبخند زد و گفت: «نه، بیار کارش دارم.» چراغ را گذاشت کنار حاجی.او هم خاموشش نکرد. همه مانده بودیم که می خواهد چکار کند. صداي اذان مغرب بلند شد. چراغ را همان طور روشن برداشت و از چادر رفت بیرون، ما هم دنبالش. یکی، دو نفر پرسیدند: «می خواي چکار کنی حاج آقا؟» گفت: «بیاین تا ببینین.» رفتیم تو چادري که براي نماز خانه ي گردان زده بودند. به آقاي تنی گفت: «حالا فانوس این جا رو باز کن و جاش این چراغ توري رو ببند.» تازه فهمیدیم چی به چی است. تنی سریع کار را ردیف کرد. حالا نماز خانه مثل روز، روشن شده بود. حاجی، مسؤول چادر را صدا زد. صورتش را بوسید و گفت: «این چراغ مال بیت الماله، خیلی باید مواظبش باشی،یکوقت کسی بهش دست نزنه که تورش می ریزه.» ظرافتها و طرز کار چراغ را قشنگ، مو به مو براش توضیح داد.بعد هم رو کرد به ما و گفت: این چراغ دیگه مال نماز خونه شد.» بعد از نماز، فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی. حالا به جاي چراغ توري فانوس داشتیم، مثل بقیه ي چادرهاي گردان. ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار هر شبمون....🌼 قرائت بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد! ..... دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد🕊 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 به امید حکومت جهانی حضرت ولی عصر(عج)🕋🌍🌸 ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰاهْ ••🍃 "(؏)"💛.•
یڪ سلامم را اگر پاسخ بگویے میرومღ لذتش را با تمام شہـر قسمٺ میڪنم.😍 💚 🌼🍃 ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
MonajatShabaniye.mp3
6.99M
بخونیم باهم🎧 صوت زیبای مناجات شعبانیه🍃 مبارک باد 🌸 ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
شهید گمنام یعنی "شهیدی" که میتوانست عقب بیاید اما ماند... ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبرنگاری به سمت بچه های داعشی میرود و به انها میگوید که میخواهد کمکشان کند.جواب‌های وحشتناک کودکان داعشی را بشنوید 🔺ببینید اینها با چه تفکراتی در حال بزرگ شدن هستند و در اینده قرار است چه جمعیتی تحویل جهان داده شود !!! در کناره اینکه شیعیان نیز آماره ازدواج و فررندآوریِشان فاجعه و در نهایت فرزندانِشان در فضای مجازی رها هستند . . . تحلیلگـــــر روابط باش🙃👇🏻 °|🎁🔝|° Eitaa.com/motahare313yar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
#_پارت_شصت_و_دو #خاک_های_نرم_کوشک✨ • فانوس سید کاظم حسینی🖊______ قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود
✨ • لطف امام هشتم، سلام الله علیه😢 مجید اخوان🖊 ____ تو عملیات خیبر ترکش خوردم. پام بد جوري مجروح شد.فرستادنم عقب و از آن جا هم منتقل شدم مشهد مقدس. چند روز بعد، از بیمارستان رفتم خانه. همان روز فهمیدم حاجی برونسی، چهار روز آمده مرخصی. یقین داشتم سراغ من هم می آید. تو مرخصی ها کارش همین بود؛ به تمام بچه هاي مجروح، و از خانواده ي شهدا سر می زد. اینها را می دانستم. ولی نمی دانستم هنوز از گرد راه نرسیده، بیاید سراغم. آن وقتها خانه ي ما خیابان ضد بود. وقتی وارد اتاق شد، قیافه اش بشاش بود و خندان. سلام و احوالپرسی کردیم. با خنده گفتم: «حاج آقا، شما چهار روز مرخصی داري، باز دوره افتادي خونه ي بچه هایی که تو عملیات زخمی شدن:» گفت: «من اصلاً به خاطر همین اومدم، کار دیگه اي ندارم این جا.» فکر کردم شاید شوخی می کند. مرد گفتم: «پس خانواده چی؟» «خانواده رو من سپردم به امام هشتم (سلام الله علیه)، عیالمان هم که ماشاءاالله مثل شیر ایستاده.» گفتم: «اگر جسارت نباشه، شما هم تو این زمینه تکلیفی دارین.» تو جاش کمی جابجا شد. صورتش را آورد نزدیکتر. راست تو چشمهام نگاه کرد و گفت: «می دونی اخوان، یک چیزي برام خیلی عجیبه.» «چی؟» «من وقتی که می آم مرخصی، تا پا می گذارم تو خونه، مشکلات شروع می شه؛ یکی مریض می شه، یکی چونه اش می شکنه، اون یکی دستش از بند در می ره،... همین طور دردسر پشت دردسر.ولی از خونه که می آم بیرون، دیگه خبري نیست، همه چی آروم می شه.» لبخند زد. ادامه داد: «طوري شده که همسرم می گه: «عبدالحسین، نمی شه شما هم مرخصی نیاي!» زدیم زیر خنده.آخر حرفش تکه اصلی را گفت: «اصلاً آقا به من ثابت شده که حافظ خانواده ام کس دیگري هست؛ چون وقتی می رم تو خونه، مشکلات شروع می شه، وقتی می آم جبهه، هیچ مشکلی ندارن.»... حالا سالها از آن روز می گذرد.بعد از شهادتش، معنی حرفش را بهتر فهمیدم. همسرش تو یک خانه ي محقر و با حقوقی ناچیز، هشت تا بچه ي قدو نیم قد را بزرگ کرد، خودش داستان مفصلی دارد. بچه ها، یکی از یکی با تربیت تر. دوتا را فرستاد دانشگاه، دو تا از پسرها را هم داماد کرد.بقیه شان هم با درسها و نمره هاي خوب دارند ادامه‌ي تحصیل می دهند. خدا رحمتش کند، از لطف امام هشتم (سلام االله علیه) به خانواده اش، خاطر جمع بود. ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
#_پارت_شصت_و_سه #خاک_های_نرم_کوشک✨ • لطف امام هشتم، سلام الله علیه😢 مجید اخوان🖊 ____ تو عملیات خی
✨ • یک قطره اشک💧 همسر شهید🖊________ صداي زنگ خانه بلند شد. چادرم را سرکشیدم ورفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه هاي سپاه. چند باري با عبدالحسین آمده بودند خانه. سلام کردند.«سلام، بفرمایین، امري بود؟» «ببخشین حاج خانم، لطفاً شناسنامه ي آقاي برونسی رو بیارین.» خواستشان بی مقدمه بود و مهم. همان طور که سرم پایین بود، تعجب زده پرسیدم: «براي چی؟» «ان شاءالله قراره ایشون مشرف بشن مکه.» «مکه؟!»😳 یکی شان گفت: «بله حاج خانم، آقاي برونسی تو این عملیات شاهکار کردن و خیلی غنیمت گرفتن، براي همین هم از طرف شخص حضرت امام، می خوان بفرستنشون مکه، تشویقی.» خوشحالی ام را تو صدام ریختم و زود پرسیدم: «خودشون خبردارن؟»😳 «نه، ما می خوایم کارهاشون رو بکنیم که از تهران برن مکه.» زود رفتم تو وشناسنامه اش را آوردم. گرفتند، خداحافظی کردند و رفتند. دو روز بعد شناسنامه را آورند و گفتند: «الحمداالله همه ي کارها جور شد.» یکی شان بسته اي داد به ام. «چیه؟» «لباس احرام آقاي برونسیه.» قضیه ظاهراً جدي شده بود.گفتم: «خوب ایشون که هنوز جبهه هستن!» «وقتش بشه، خودشون میان مشهد.» وقتی رفتند، آمدم تو. نفسی تازه نکرده بودم، باز زنگ زدند. «دیگه کیه؟!» رفتم دم در. زن همسایه بود. «زود بیا که تلفن داري.» «کیه؟» «آقاي برونسی.» نفهمیدم چطور خودم را رساندم پاي تلفن. گوشی را برداشتم. سلام کرده و نکرده، جریان را بهش گفتم. با صداي بلند خندید. 😂😂گفت: «مکه کجا؟ ما کجا؟» فکر کردم دارد شوخی می کند. کمی بعد فهمیدم نه، واقعاً خبر ندارد. به خنده گفتم: «شما کجاي کار هستین؟ تا حتی لباس احرام هم براتون خریدن.» «نه حاج خانم، ما مکه اي نیستیم.» بالاخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، لایق نمی دانست. دو روزمانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج. قبل از رفتنش پرسیدم: «کی بر می گردین؟» گفت: «ان شاءالله اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ می زنم خونه ي همسایه و بهتون می گم.» دو، سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه. گفتم: «خوبه وقتی آقاي برونسی برگشتن، براشون دست و پایی بکنیم.» برادرش خندید.گفت:«من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم داداش خودتون خریده.»... خودم هم از همان روز دست به کار شدم. به قول معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم.حتی بند و بساط بستن یک طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: «وقتی از تهران زنگ زد، سریع سرکوچه می بندیمش.» همه ي کارها روبه‌راه شد.یک روز رفتم پیش مادرم که خانه اش نزدیک خودمان بود.گرم صحبت بودیم. یکدفعه یکی از همسایه ها، در نزده، دوید تو! نگاهش هیجان زده بود. «چه خبره؟!» «بدو که آقاي برونسی از مکه اومدن.» «نه!»😳 ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 🍃ادامه دارد.... لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
📺 سانسور گاندو با فشار دولت؟😳 🔹امشب سریال «گاندو ۲» با تاخیر زیادی روی آنتن رفت. قرار بود در این قسمت سریال به بحث جاسوسی در تیم مذاکره‌کننده هسته‌ای پرداخته شود. 🔹طبق شنیده‌ها، یکی از اعضای رده‌بالای دولت در تماس با صداوسیما، مانع پخش آن شده و درخواست داشته اسم «تیم مذاکره‌کننده» در سریال نیاید. درنهایت این سریال باتاخیر روی آنتن رفت و احتمال می‌رود بخش‌های زیادی از آن حذف شده باشد. ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
📺 سانسور گاندو با فشار دولت؟😳 🔹امشب سریال «گاندو ۲» با تاخیر زیادی روی آنتن رفت. قرار بود در این قس
📸 واکنش وحید رهبانی (بازیگر نقش محمد)گاندو۲ به سانسور این قسمت سریال توسط دولت! ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻