eitaa logo
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
349 دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.6هزار ویدیو
161 فایل
یانورَڪُلِّ‌نور...! :)☀️ تا‌ ڪه‌ آید‌ بھـ‌ جهان‌ عشق‌ و امید آورد‌ او بگذرد دوره غــم دورِ جدید آورد اوツ • . شࢪایط ٺبادل وکپے کانال رو بخونید⇩⇩ @sharayetnajvaye_noorr جهٺ انٺقاد وپیشنهاد در خدمٺم⇩⇩ بخاطر دلایلی کلا برداشته شد((:
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
#_پارت_شصت_و_هشت #خاک_های_نرم_کوشک✨ • شمع بیت المال🕯 سید کاظم حسینی🖊______ فرمانده ي تیپ که شد، یک
✨ • ماشین لباسشویی سیدکاظم حسینی🖊______ او جبهه ماند و من آمدم مشهد،مرخصی. صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه. یکی از مسؤولین رده بالا گفت: «به هر کدوم از فرماندهان وسیله اي دادیم، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقاي برونسی شده.» مکث کرد و ادامه داد: «حالا که ایشون نیست، شما زحمتش رو می کشین که ببرین خونه شون؟» می دانستم حاجی اگر بود، به هیچ عنوان قبول نمی کرد. پیش خودم گفتم: «چی از این بهتر که تا نیست من ترتیب کارو بدم.» این طوري وقتی خبر دار می شد، در مقابل عمل انجام شده قرار می گرفت و دیگر کاري نمی توانست بکند. براي همین گفتم: «با کمال میل قبول می کنم.» ماشین لباسشویی را گذاشتم عقب یک وانت و سریع بردم خانه شان. هرگز آن عصبانیتش یادم نمی رود.همین که از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شده بود و فهمیده بود از کجا آب می خورد، یکراست آمد سروقت من. هیچ وقت آن طور ناراحت و عصبانی ندیده بودمش.با صدایی که می لرزید، گفت: «شما به چه اجازه به خونه ي من ماشین لباسشویی آوردي؟» چون انتظار همچین برخوردي را نداشتم، پاك هول کرده بودم.گفتم: «از طرف بالا به من دستور دادن.» ناراحت از قبل گفت:«عذر بدتر از گناه!» مکث کرد و خشن ادامه داد: «همین حالا می آي بر می داري می بریش.» کم کم اوضاع و احوال دستم می آمد و به خودم مسلط می شدم. گفتم: «حالا مگه چی شده که این جوري داري زمین و آسمون رو به هم می دوزي، حاج آقا؟!» به پرخاش گفت: «مگه من رفتم جنگ که ماشین لباسشویی تو خونه‌ام بیاد؟» «بابا یک تیکه ي کوچیک حقت بود، بهت دادن.» گفت: «شما می خواین اجر منو از بین ببرین، ما براي چیز دیگه اي می ریم جنگ، داریم به وظیفه ي شرعی و دینی عمل می کنیم؛ همین چیزهاست که ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه.» آهی از ته دل کشید نگاهش را از نگاهم گرفت و خیره ي طرف دیگري شد. «تازه همین حقوقی رو هم که می گیرم، نمی دونم حقم باشه یا نه؛ اصلاً وقتی که می آم مرخصی باید برم کار کنم و خرج زن و بچه رو در بیارم و باز برم جبهه، اون وقت شما به خودتون اجازه ي این کارها رو می دین؟! این کار بعید بود از تو، آقا سید.» آخرش هم زیر بار نرفت. محکم و جدي گفت: «خودت اونو آوردي، خودت هم می آي می بریش.» من هم زدم به در لجبازي و گفتم:«اون ماشین حق زن و بچه ي شما هست و باید تو خونه بمونه.» خداحافظی کرد و در حال رفتن گفت: «ما به اون دست نمی زنیم تا بیاي ببریش.» با خودم گفتم: «هر حرفش رو که گوش کنم، این یکی رو گوش نمی کنم.» پا تو کفش کردم و دیگر نرفتم که ماشین لباسشویی را بیاورم. خدا رحمتش کند، او هم به خانمش گفته بود:«ماشین رو از تو کارتنش در نیاري.» تا زمان شهادتش، همان طور توي کارتن ماند و اصلاً دست نخورد. مدتها بعد از شهادتش، آن را با یک ماشین لباسشویی نوتر عوض کردم و بردم براي زن و بچه اش. ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻