eitaa logo
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
8.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
9.2هزار ویدیو
9 فایل
نجواها و دعاهای مشکل گشا ، زندگی نا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مه شهدا داستان های آموزنده موسیقی بی کلام آرام بخش
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر به شما خوشی رسد آنان را بد حال می‌کند اگر به شما آسیب رسد بدان شاد می‌شوند و اگر صبر کنید و پرهیزکاری نمایید نیرنگشان هیچ زیانی به شما نمی‌رساند . آیه ۱۲۰ ,ال عمران ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
18.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️امام باقر علیه‌السلام : 🔸هیزم‌هایی که آن دو نفر برای آتش زدن امیرالمومنین و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین علیهم السلام جمع کرده بودند الان نزد ما اهل بیت است و ما آن را از یکدیگر ارث می‌بریم (و دست به دست می‌شود تا برسد به قائم ما). و حضرت مهدی علیه‌السلام (در روزگار ظهور) آن دو نفر را با همان هیزم‌ها خواهد سوزاند 📚دلائل الامامة، ص ۴۵۵. ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🌸✨ چنانچہ در ابتداے تولد فرزند، سوره 《الحاقہ》 را بشویند و بہ او دهند، بسیار باهوش شود و از شر شیطان ایمن گردد✨ 📚 درمان با قرآن ۱۲۶ ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫داستانهای زیبا و آموزنده شهريارى بود که زنى داشت و دختري. روزى زن بيمار شد و سپس مرد. پادشاه سال‌ها بدون زن ماند تا اينکه دخترش به او گفت: بهتر است زن بگيرى تا مايهٔ دلخوشى تو باشد. پادشاه گفت: هر کس را تو انتخاب کنى من به‌زنى مى‌گيرم. دختر، همسرى براى پادشاه پيدا کرد که زن مهربان و خوبى بود. پادشاه با او عروسى کرد. پس از مدتى زن بيمار شد و پزشکان هر کارى کردند نتوانستند او را خوب کنند. زن سکته کرده بود و يک دست و پايش از کار افتاده بود. پادشاه که فهميد کارى از پزشکان ساخته نيست، عصبانى شد و آنها را تهديد کرد که اگر تا چهل روز نتوانند همسرش را سالم کنند بايد لخت و پتى از شهر بيرون بروند. پزشکان به فکر افتادند که چه کنند و چه نکنند. اما عقلشان به جائى نرسيد. تا اينکه يکى از آنها گفت: در نزديکى شهر ما جوانى هست که هم از پزشکى سردرمى‌آورد و هم چيزهائى مى‌داند که ما نمى‌دانيم. اسمش هم بوعلى است. نامه‌اى به بوعلى نوشتند و او را به شهر خود دعوت کردند. بوعلى به‌همراه چند پزشک به قصر پادشاه رفت. پادشاه که قبلاً اسم بوعلى را شنيده بود، با ديدن او خيلى خوشحال شد و خانه‌اى با دو کنيز و دو غلام به او داد. بوعلى پس از اينکه بيمارى زن را تشخيص داد گفت: گرمابه را روشن کنيد و زن را به حمام بفرستيد. سپس به يکى از کنيزان گفت: لباس مردان بپوش و ريش و سبيل مصنوعى بگذار و به سراغ زن پادشاه در حمام برو. کنيز اين کار را کرد. زن پادشاه که برهنه بود با ديدن يک مرد در حمام تکان سختى خورد و خواست در برود که کنيز دستش را گرفت، اين کشيد و آن کشيد. از اين تکان سخت، زن پادشاه تندرست شد. پادشاه که ماجرا را فهميد بسيار خوشحال شد و از بوعلى خواست هرچه مى‌خواهد بگويد. بوعلى از پادشاه خواست که اجازه دهد او به دفترخانهٔ پادشاه رفته و از کتاب‌هائى که در آنجا هست استفاده کند. پادشاه پذيرفت و بوعلى به دفترخانه رفت و از کتاب‌هاى آن بسيار بهره برد. روزى پيش پادشاه آمد و گفت که قصد ديدار مادر خود را دارد و مى‌خواهد برود. پادشاه قبول نکرد. گفت: هميشه بايد پيش من بماني. مدتى گذشت. دختر پادشاه به او گفت: مرا به عقد بوعلى درآوريد تا هميشه اينجا بماند. پادشاه گفت: اين کار را نمى‌کنم چون بزرگ‌زاده‌ها و شاهزاده‌ها مرا سرزنش مى‌کنند. اين خبر به گوش بوعلى رسيد. ناراحت شد و براى پادشاه پيغام فرستاد: در شهرى که بزرگ‌زاده‌اى نادان را بالاتر از دانشمند مى‌دانند نمى‌مانم. و نيمه‌هاى شب از آن شهر گريخت. پادشاه از پيغام بوعلى خيلى ناراحت شد و دستور داد او را دستگير کنند. وقتى فهميد بوعلى فرار کرده است با راهنماى دخترش به صورتگرها دستور داد تا چهل پرده از صورت بوعلى تهيه کنند و بر دروازه‌هاى شهر بياويزند تا دروازه‌بان‌ها با ديدن بوعلى او را دستگير کنند. بوعلى از اين ماجرا خبردار شد و به آن شهرها نرفت و در دامنهٔ الوند چادر زد و زندگى کرد. آنچه که از سفر خود به آن شهر به‌دست آورد پنج دفتر دانش بود... خواستن توانستن است حتی در دل کوه هم میتوانی موفق باشی❤️👌 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم ❤امام کاظم سلام‌الله‌علیه: 🌷هرکه در اتاقی یا خانه‌ای یا دهکده‌ای شب را تنها می‌ماند؛ آیت‌الکرسی بخواند و بگوید: «اَللَّهُمَّ آنِسْ وَحْشَتِي وَ آمِنْ رَوْعَتِي وَ أَعِنِّي عَلَى وَحْدَتِي.» (خدایا وحشتم را آرام کن و ترس و خیالم را ایمن کن و بر تنهایی‌ام یاری‌ام کن.).🌿 🌿وَ مَنْ بَاتَ فِي بَيْتٍ وَحْدَهُ أَوْ فِي دَارٍ أَوْ فِي قَرْيَةٍ وَحْدَهُ فَلْيَقْرَأْ آيَةَ اَلْكُرْسِيِّ وَ لْيَقُلِ اَللَّهُمَّ آنِسْ وَحْشَتِي وَ آمِنْ رَوْعَتِي وَ أَعِنِّي عَلَى وَحْدَتِي .🌷 📚الکافي ج ۲، ص ۵۷۳/المحاسن ج ۲، ص ۳۷۰ ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 کیمیا... داستان زندگی پر پیچ و خم و باور نکردی یکی از متخصصین کشورمون👌😍😍😍 🍃🍃🍂🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا .وقتی به مقصد رسیدند کیمیا که برای اولین بار بود صحنه زیبا رو می
به قلم (یاس) _خوب چرا مخالفی دلیلت چیه _ خب استاد برای اینکه من نمی‌تونم سرخود این کار رو بکنم شما خودتون از اول خواستین که در حد یک دوست با هم باشیم تا از اخلاقیات هم بیشتر بدونیم حالا چی شده که تغییر نظر دادین خانواده من که از اول گفتن نامزدی رسمی بکنیم و صیغه محرمیت خونده بشه _خودت پیشنهاد دادی _ پیشنهاد ندادم که الان یا بعد از این صیغه محرمیت بین ما باشه من سوال کردم گفتم بهتر نبود این کار رو می‌کردیم چون اینجوری بهتر بود _خوب منم دارم همون حرف تو رو می‌زنم دیگه به نظر میاد خیلی از این پیشنهاد کلافه شدی اصلا امشب حرفشو نمی‌زنیم می‌خوام بهمون خوش بگذره پاشو بریم یه جای خیلی خوب می‌خوام ببرمت _ یعنی از اینجا خوبترم داریم _ اونم خوبیش یه چیز دیگه است یه رستوران عالی هست می‌خوام ببرمتون اونجا به نظرم به روحیت می‌خوره که تیپ سنتی رو بیشتر دوست داشته باشی کیمیا لبخندی زد از اینکه استاد انقدر خوب درکش کرده بود و نخواسته بود با بحث الکی شبشون خراب بشه خوشحال شد میلاد به یکباره پا شد دستش رو دراز کرد سمت کیمیا و گفت _پس دیگه زیاد سخت‌گیری نکن من و تو آخرش مال همیم کیمیا با اکراه دستش رو جلو آورد و میلاد دستش رو گرفت و کمکش کرد بلند بشه با هم به سمت رستوران مورد نظر میلاد رفتند دکوراسیون رستوران عالی بود فضای رستوران کاملاً سنتی بود تخت‌های سنتی با نقش و نگار و طرح‌های سنتی آویز‌های رنگارنگ از کامواهای مختلف باعث شده بود فضای بسیار شاد و دل‌انگیزی داشته باشد کنار هر تخت گلدان شمعدانی بود که به خاطر فضای نورگیر رستوران گل داده بودند و بسیار رمانتیک بود _ چی شد خوشت اومد _ وای استاد اینجا فوق العاده است خیلی قشنگه میلاد نگاهی به کیمیا کرد و گفت _ داری با کی صحبت می‌کنی هی استاد استاد میگی دستش رو جلو آورد از لپ کیمیا گرفت کشید و گفت _دفعه آخرت باشه به من میگی استاد کیمیا خجالت زده سرش رو پایین انداخت و گفت _ چشم استاد میلاد بلند خندید دستش رو به کمرش زد و گفت _ باز که گفتی استاد این بار کیمیا بود که بلند خندید و گفت _ باشه باشه چشم لحظه ای یاد سبحان افتاد وقتی که کیمیارو عصبانی میکرد بعد سریع دستاشو بالا میبرد و با خنده میگفت باشه باشه من تسلیم یعنی الان کجاست میلاد خندید و با خنده گفت _بهتره یادت نره وگرنه ... ازهمین لحظه با هر استادی که بگی تنبیهت می‌کنم حالا خود دانی.... 🌼🌼🌼🌼🌼