eitaa logo
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
8.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
9.2هزار ویدیو
9 فایل
نجواها و دعاهای مشکل گشا ، زندگی نا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مه شهدا داستان های آموزنده موسیقی بی کلام آرام بخش
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ امام صادق (ع) ☆ هیچ گرفتاری یا گشایشی پیش نمی آید، مگر آنکه در آن آزمایش نهفته است. ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🍀یاد خدا ، باعث راندن شیطان می شود. ✨امیرالمومنین علی علیه السلام ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🌷امام علی علیه السلام: مؤمن تمام وقتش مشغول است(یعنی مومن وقتش را نمی دهد و تماما مشغول کارهایی است که خدا از او دارد و موجب خشنودی و الهی است) 📚حکمت۳۳۳ نهج البلاغه ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 کیمیا... داستان زندگی پر پیچ و خم و باور نکردی یکی از متخصصین کشورمون👌😍😍😍 🍃🍃🍂🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #کیمیا زینب خانوم لبخندی زد و گفت _روزگار دیگه گاهی با ما گاهی بر ما
به قلم (یاس) داداش گلایه نکردم که معذرت خواهی بشنوم شما چه تقصیری داری فقط ازت خواهش می‌کنم دیگه هیچ حرفی در این باره نباشه کیمیا مثل مادرش روحیه حساسی داره تو که یادت مادرش چه جواهری بود خودتون که دیدین چه بلاها سرم اومده و بعد چشماش خیس شد و گفت _ الان هم رضا... امیر با تعجب گفت _ رضا چی شده _هیچی بابا سر همین دیر اومدن‌هاش با حسن آقا حرفش شد از خونه زده بیرون نمی‌دونم تو چه کاری افتاده که شنیدیم میگن کار می‌کنه ولی من مطمئنم کار خلاف می‌کنه _نه خواهر به دلت بد راه نیار و بعد دستاشو رو جفت چشماش گذاشت و گفت _ چشم به روی دو چشمم تو فقط ناراحت نباش من خودم باهاش صحبت می‌کنم زینب خانم نگاهی به ساعت انداخت و گفت _من دیگه باید برم مزاحمتون شدم زیبا جان عمه یادت نره ها زیبا با خجالت گفت _ چشم عمه بعد از خداحافظی و تعارف‌های همیشگی که ناهار بمون و این حرف‌ها زینب خانوم به خونه برگشت کیمیا در حال آبکش کردن برنج بود که مادرش رسید یک چایی برای مادر ریخت و رفت کنار مامانش نشست و گفت _چی شد مامان صحبت کردی باهاشون ناراحتت که نکردن _نه زیبا قول داد با رضا صحبت کنه قضیه تو رو هم گفتم دایی ازت خواهی کرد ولی مریم انگار طلبکار بود _ ولش کن اون دفعه که با هم رفته بودیم خونشون ندیدی چقدر رسوایی به بار آورد اون مثل بچه‌ها حسودی من رو می‌کنع _حسین و زهرا نیومدن _هنوز نه _ هنوز زنگ هم نزدن، _ توکل به خدا ببینیم چی میشه دیگه قربون مصلحتش برم طفلک زهرا چه سنی داره که الان باید مطلقه بشه خدا ذلیل کنه اون عماد _مامان خواهش می‌کنم دیگه حرص نخور کاریه که شده باور کن زهرا پیش خودمون باشه جونش در امانتره تا پیش اون مرد زهرا الان دنیایی از تجربه داره می‌تونه با همین تجربه‌ها یک زندگی جدیدی شروع کنه و انتخاب بعدیش آگاه‌تر باشه زینب خانوم آهی کشید و گفت _حیف پیش فامیل سرافکنده شدیم _ مامانی بیا یه چایی بخور الان حسین و زهرا هم می‌رسن 🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼✨امیدت فقط به خدا باشه...🕊️💛☝🏻 هیچ وقت تو زندگیمون شده فکر کنیم که یه خدای بزرگی دارم که کلید درهای خوشبختی به دستشه این همه درخونه اینو اونو زدیم یه بار شده یه هفته بشینیم درخونه خدا ؟    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
✍امام على عليه السلام : 🔸 به گمان خود ادّعا مى كند كه به خدا اميد دارد ؛ به خداى بزرگ قسم كه دروغ مى گويد! و گرنه چرا اميدوارى او در كردارش پيدا نيست؟ چه ، هركه اميدوار باشد ، اميد او از كردارش معلوم مى شود . هر اميدى ، جز به خدا ، ديوانگى است و هر حقيقى ، جز ترس از خدا ، آفت و بيمارى است . 📚نهج البلاغه ،خطبه ۱۶۰ ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 خدایا .... دلم مرهمی می خواهد از جنس خودت ! نزدیـــک! بی خطــــر! بخشــــنده! بی منّــــــــت خدایا........دوستت دارم.....دوستت دارم... شب همگی در پناه خدا ❤️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #ایل_آی وقتی ناراحتی از صورتم دید گفت _غصه نخور اگه مشکلت عقدمونه
به قلم (یاس) منتظر تماس محمد بودم ولی محمد هیچ زنگی نزد به گوشیش زنگ زدم ولی جواب نداد دیگه هیچ چیز دست من نبود فکرهای وحشتناک توی ذهنم جولان می داد اینکه اگه محمد منصرف بشه اگه عقد نکنه و هزاران اگه دیگه داشتن ذهن منو می خوردن انقدر تنهایی بی صدا گریه کردم که سردرد وحشتناک گرفتم همش جمله اگه محمد منصرف بشه تو ذهنم بود و هی تکرار میشد هی تکرار میشد من با این بچه چیکار کنم داشتم از استرس میمردم صبح روز بعد با سردرد و تب از خواب بیدار شدم مامان کنارم بود _ بیدار شدی عزیزم _ داشتی تو خواب حرف میزدی حتما سرما خوردی تب هم که داری مامان پاشد رفت و با یه دستمال خیس برگشت _ پاشو یه چیزی بخور بعدش قرص بخوری خوب میشی حرفی نمی زدم مامان با غصه گفت _چرا گریه کردی چی شده که به من نمیگی نشستم زانوهامو بغل کردم به زور تونستم حرف بزنم _محمد زنگ نزده _ نه به من که زنگ نزده الای با محمد دعوات شده اون که دیروز با خنده از خونه رفت مشکلتون چیه مادر _میخواستم قرص بخورم که یادم اومد باردارم حس مادرانه‌ام باعث شد که قرص نخورم چون میدونستم برای بچه خیلی ضرر داره گفتم حالم زیاد بد نیست مامان در حالی که دستمال روی پیشونیم جابجا می‌کرد گفت _بدنت داغ تب داری قرص بخور به من بگو چی شده شاید راه حلی پیدا کردیم _مامانم میگم فقط الان خوابم میاد می خوام بخوابم مامان ناامید پا شد رفت دوباره گریم گرفت خوابم گرفته بود و همش خواب های پریشان می دیدم با گرمی دستی روی گونه‌ام بیدار شدم فکر کردم دست مامانمه چشمامو باز نکردم دستاشو تو دستم گرفتم کمی فشار دادم و گفتم _ مامان نگران نباش حالم خوبه صدای مامان کمی دورتر به گوشم رسید که گفت _ عزیزم پاشو مهمون داریم پس کی بود که صورت منو نوازش میکرد مطمئنم یک دست زنانه بود محمد نیست چشمامو باز کردم یه خانم شیک پوش با صورتی دلنشین و البته کمی جدی کنارم نشسته بود فکر کردم بازم دارم خواب میبینم چشم چرخوندم مامان با لبخند تو چهارچوب در ایستاده بود آیسو جلو آمد و گفت _ مامانی پاشو این خانوم مهمون ماست خانم سلام کرد چشمامو مالیدم و خوب نگاهش کردم پاشدم نشستم باورم نمیشه تازه خوب دیدمش این که مهتاب خانوم مامان محمد محمد از در تو اومد و بالای سرم ایستاد دستاشو تو جیبش انداخته بود و یه لبخند گله گشاد می زد با تته پته گفتم _ مهتاب خانوم مهتاب خانوم رو به مامان گفت حاج خانوم لطفاً منو با عروسم چند دقیقه تنها بزار مامان گفت بله حتماً و دست آیسو رو گرفت و رفت محمد همچنان بالای سرم ایستاده بود مهتاب خانوم رو به محمد گفت _با تو هم بودما شازده محمد با خنده گفت _ مامان من از خودتم دیگه بزار من بمونم مهتاب خانم در حالی که زیر لبش لا اله الا الله میگفت دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت _ تب داری این برای بچه خوب نیست سرمو پایین انداختم پس محمد کار خودشو کرده بود آبروم رفت محمد با خنده گفت _ به خدا فقط مامان بابا میدونن میدونم داری تو دلت فحشم میدی 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃