eitaa logo
نمکتاب
16.2هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
801 ویدیو
188 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚تا نیمه ی راه: 📗 ✍️نویسنده: ابوالقاسم علیزاده 🌀نشر: 🔖 معرفی: داستان همه عروس دامادها یه طرف👉، داستان حبیب و نامزدش یه طرف👈. عاشقانه های ❣️دامادی که آرام آرام مقابل عروسش جان می دهد و شکنجه هایی که عروس تنها به جان می خرد تا… بریده کتاب: هنوز جمله تمام نشده بود که صدای شلیک گلوله به گوشم👂رسید. ناخودآگاه به اطراف خیره شدم👀…. کمی دقیق تر🔎 شدم باورم نمی شد. با وحشت واضطراب خاصی گفتم: 🗣حبیب! عراقی ها…. هنوز حرفم تمام نشده بود که تیراندازی به سمت ما شرع شد…. نمی توانستیم هیچ عکس العملی نشان بدهیم. نه من قادر بودم دست به اسلحه ببرم نه حبیب…..حبیب باورش این بود که جاده در دست مدافعان ایرانی است ✅و می شود از سوسنگرد خارج بشویم…. ◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب ╭┅──────┅╮ 🗓 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا جایی که می توانید برای کتابهای خوب هزینه کنید و آن را بحساب صدقات جاریه بگذارید. ¨*·~-.¸-<🖤🍃🖤🍃>-,.-~*´ 2⃣ 💳 شماره کارت نذورات: 5041721039933271 ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🎬 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚‌| بگو راوی بخواند... ماجرای اهل بیت در شام است💔 که در یک نمایشنامه ساده و روان اما جذاب و دلنشین تعریف می‌شود... خوب مخاطب را می‌برد در اوج حادثه و با چشم گریان💦🦋 و ذهنی روشن و پر نور بازمی‌گرداند... 💭📖| چند کلامی از ابتدای کتاب: عِمران: - چشم هایم کورند. دوباره نمی بینم. پیرشامی: - کاش چشم های من کور بودند ونمی دیدم. عِمران: - این سرزمین کجاست که مردمانش به چشم های کور مادرزاد حسادت می کنند! آیا تو ازمردمان این جایی؟! از اهالی شام؟! پیرشامی: - بگو دوزخ. عِمران: - دوزخ؟! . . . ◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب سلام الله علیها ╭┅──────┅╮ 🖤 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
۷ : کاظمی به روایت همسر شهید ✍️نویسنده: نفیسه ثبات 🌀انتشارات: 🔖 معرفی : کتاب نیمه ی پنهان ماه۷: خاطرات عاشقانه💞 اززندگی شهید ناصر کاظمی 👥دو نفری که با هم زندگی کردند. هم دیگر را دوست داشتند و عزیز یک دیگر بودند. یکی رفت برای دفاع از کشور و جانش💔را فدا کرد و دیگری هنوز دارد مبارزه💪 می کند. این کتاب ها داستان زندگی عاشقانه💖 است. کتاب نیمه ی پنهان ماه۷ خاطرات عاشقانه اززندگی شهید ناصر کاظمی است. بریده کتاب: ناصر آمد👣 دنبالم که با هم برویم کوه. رفتیم دربند، ناصر برایم تعریف کرده بود که دوران دانشجویی زیاد می رفته کوه. چند ساعتی⏰که رفتیم، ناصر نشست روی یک تخته سنگ از خودش گفت: قول داد که توی زندگی نگذارد به من سخت بگذرد. کمی با هم حرف زدیم. هنوز خیلی با هم صمیمی نشده بودیم. رویمان نمی شد راحت با هم حرف بزنیم. موقع پایین آمدن شیب سر پایینی خیلی تند بود، چند بار نزدیک بود لیز بخورم و با سر بیایم پایین. هر بار ناصر برگشت عقب، دستش را آورد🖐 جلو ولی زود دستش را کشید عقب. بعدها بهم گفت: اون روز اون قدر جدی بودی که فکر کردم اگه دستت رو بگیرم یکی می خوابونی👊 تو گوشم. بالاخره رسیدیم پایین و بستنی خوردیم بعد هم رفتیم، گل مریم برای شام. جای دنج و آرومی🍃 بود. ناصر این جور جاها رو خیلی خوب می شناخت، می گفت: نعمت های خدا برای مسلمون هاست، بچه مسلمون باید جاهای شیک بره، غذاهای خوب بخوره، لباس های مناسب بپوشه. توی مدتی که با ناصر زندگی کردم توی بهترین رستورانهای تهران غذا خوردم.☘️ ص41 ◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم 🔶️🔸️او یک سردار بود🔸️🔶️ درون و برون مرز هر اتفاقی برایش می‌افتاد.. 🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️ می‌دانی حاجی جان! یک قسمت از ترکش‌هایت بماند پای حساب ♦️کوچه‌های مدینه!♦️ درد پهلو و کمرت، باشد ♦️به نیابت از مادر!♦️ یک قسمت از ترکش‌هایت بماند پای حساب ♦️جگر تکه تکۀ حسن؛♦️ یک قسمت از ترکش‌هایت بماند پای ♦️روضۀ غریب مادر، حسین؛♦️ دستان قطع شده‌ات پیشکش ♦️علمدار!♦️ پاهای قطع شده‌ات، بدن تکه تکه شده‌ات، سر جدا شده‌ات؛ همه‌اش پای ♦️قاسم، علی‌اکبر، علی‌اصغر♦️ درد ترکش‌هایت آرزوی خودت بود؛ دردی که اماممان، حجة‌ابن‌الحسن(ارواحنا له الفداه) از حال مردمان می‌کشد.😔 از قلّت خوبان و کثرت دشمنان! از دین‌داری بال پشه‌ای مسلمانان از گناهان مردمانش!😢 🍃و شهادت خوب عاقبتی است برای یاران خالص و صادق ایشان🍃 ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🎬 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
🧐یادداشت‌های یک رمان اینترنتی خوان رمان اینترنتی 💢 3️⃣ 🤯✍🏻اعتیاد می دانید چیست؟ یک عادت که خیلی بد است، ضرر دارد، بدبختت می کند، روز و عمرت را می سوزاند. 🌈✍🏻 من اما حس می کردم این از آن دسته هایی است که دارد روزم را رنگین کمان می کند و شب هایم را پرستاره. 🌍✍🏻 باور کنید همین هم هست که از 92 درصد دختران ایران‌ زمین بپرسید، همین را می گویند که... 📚✍🏻به‌ غیراز دوستانم، هدی و نرگس و مهدیه... خودشان مثل من رمان خوان بودند و حال، چند روزی است که برای خواندن درس‌ها برنامه ریخته اند و من را در منگنه‌ی درس درمانی گذاشته اند. 🧕🏻✍🏻نرگس می‌گفت: هر ماشین شاسی بلندی که از کنارم میگذره، حس میکنم آرتان یا آرشام یا دانیار یا علیرضا و امیر و دانیال الآن پشت فرمان نشستند. باذوق سرک میکشم. 😒✍🏻 اغلب یک پیرمرد مو سپید یا یک مرد جاافتاده کچل پشت فرمانه؛ هرچند که من قیافه بگیرم مثل دخترهای رمان، اون‌ها که نه دلبرند و نه دلداری برای من. 🙄✍🏻از این ‌همه کنف شدن خسته شدم. جوون های دوروبرم دو زار پول ندارند. تهش یک موتور دارند یا یک پراید پیت حلبی. خنده‌ام میگیرد از استدلال نرگس. 💰✍🏻مهدیه هم میگوید: من که پولدار دوروبرم نیست، اما الآن دلم نمیخواد یک پسر پولدار بیاد خواستگاریم. بس که رمانهایی که خوندم پولدارهاشون، بدبختی هاشون گریهم رو درآورد. همین بابایِ کارمند اداره آبم با خونه قسطیمون رو میپرستم. ❌✍🏻مخالفت میکنم و شروع میکنم به استدلال آوردن. اما میگوید: چرا در «آمین دعایت باشم» سه تا دختری که برای سه خانوادهی پولدار بودند از بس پدرشون به مادرشون خیانت کرده بود یا دعوا و مشکل بی‌توجهی داشتند، از خونه بیرون زده بودند؟ یا در رمان «این مرد امشب میمیرد» با اون زندگی سلطنتیشون همشون یکجور بدبخت بودند. ◀️ ادامه دارد... ╭┅──────┅╮ 📖 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناشرین در قطار 🚇 و مترو🚅 و اتوبوس ها🚎 🍃کتابهای خوب و سرگرم کننده ارائه کنند🍃 ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   🎬 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
📚کاش برگردی: 📘 (شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر شهید) ✍🏻 نویسنده: 🌀 🧔🏻 🔖 برگــ🍀ــے از ڪتاب: داخل مسجد که شدیم، سعی کردم بی توجه به بقیه یک گوشه را انتخاب کنم و مشغول کار خودم باشم. می شنیدم که بعضی از خانم های روستا مسخره می کردند و می گفتند: «مثلا شب قدره؛ سه تا بچه ردیف کرده اومده مسجد که چی؟ انگار واجبه!» حرف هایشان را نشنیده گرفتم. یحیی شیرش را که خورد خوابید. زکریا را روی پاهایم خواباندم. صغری مثل همیشه ساکت و مظلوم مشغول بازی شد. ◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب ____📬🌸__📖__🌸📬____ 📦 خرید پستی کتاب 📦 ✨قیمت با تخفیف ویژه✨ 1⃣💰خرید کتاب از فروشگاه نمکتاب:👇 https://b2n.ir/738810 2⃣ سفارش از طریق آیدی ایتا:👇 📦 @ketab98_99 ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗   📚 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا