پایی که جا ماند.pdf
674.4K
📖|نام کتاب: پایی که جا ماند
🕰| زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه
°
🔍درباره کتابی هم که الان یه بخشیش رو خوندی خواستی بیشتر بدونی رو همین پیام کلیک کن
💴 قیمت کتاب: ۳۴۵ هزار تومان
تا فردا شب کتاب رو سفارش بدی ارسالش رایگان میشه برات😎
اینجا سفارش بده:
@ketab98_99
🔹کتاب رو قبلا خوندی یا وصفی ازش شنیدی؟
اینجا بگو برامون👇
@p_namaktab
#ده_دقیقهای_ها
#پایی_که_جا_ماند
┃سایٺ┃تلگرام┃ایتا┃بله
khaknarm3.mp3
3.68M
●━━━━━━─────── ⇆
◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ↻
🎧کتاب صوتی
📓خاک های نرم و نمناک
📎قسمت سوم
نظر درباره کتابصوتی یادتون نره😌👇
@p_namaktab
#خاک_نرم_و_نمناک
#کتاب_صوتی
⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
خب دوستان امروز تصمیم گرفتیم به جای پی دی اف ده دقیقهایها تا شب براتون چند بخش از یه کتاب دوست داشتنی رو بذاریم😌
همراهمون باشید با بریدههایی از این کتاب
۰
۰
راستی فکر میکنید اسم کتاب چی باشه؟🤔
(🌱´✿✍)
1⃣قسمت_اول
👮♂📗 او یک نظامی تمام عیار بود. شنیدن اسمش لرزه بر اندام افسران رژیم بعث می انداخت. بعضی از آنها وقتی اسیر می شدند خیلی دوست داشتند این فرمانده ی اعجوبه و خشن را از نزدیک ببینند و می دیدند.
همین دیدار نگاه آنها را به کلی عوض میکرد.
😇📗هر کس که یک بار هم حاجی را دیده باشد به رأفت و مهربانی و سعه ی صدر او شهادت می دهد. بسیاری از دشت ها و کوه های سر به فلک کشیده کردستان شاهد پیاده روی های شبانه روزی و طاقتفرسای او بوده اند.
🌹📗او اعتقاد داشت که خیلی از عناصر ضد انقلاب نمیدانند حرف حساب ما چیست و برای همین از جانش مایه می گذاشت و می رفت بین آنها نفوذ می کرد و حرف حسابش را به آنها می زد و هیچ وقت هم نشد که از این سفر های پر مخاطره دست خالی باز گردد.
◀️ ادامه دارد...
⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
(🌱´✿✍)
2⃣ قسمت_دوم
😓📗خانواده حریف حاجی نمی شدند. اصلا او را نمی دیدند که بخواهند حریفش بشوند. همیشه جبهه بود گاهی هم یکی دو روز می آمد کاشان.
📗در عملیات فتح المبین پایش بدجوری مجروح شد. چند روز در بیمارستان بستری شد بعد هم آوردنش خانه.
خانواده اش گفته بودند دیگر فرصتی بهتر از این پیدا نمی شود مادر گفته بود اگر برای او زن بگیریم پابند می شود و این طوری کمتر به جبهه میرود یکی از دوستانش همان روزها ازدواج کرده بود.
به او گفته بود:
"خانمم یه دوست داره که خیلی ازش تعریف می کنه فکر می کنم اصلا آفریده باشنش برای تو همان جا آدرس دختر را به او داده بود. او هم آدرس را به مادر داد. مادر کلی ذوق کرد امان نداد آن روز تمام شود چادرش را سر کشید و رفت خواستگاری.
😁📗مادر وقتی از خواستگاری برگشت روی پایش بند نبود با آب و تاب شروع کرده به تعریف کردن از دختر. او نگاهش به مادر ولی دلش جای دیگری بود. از نگاهش می شد به راحتی حس بی تفاوتی را حدس زد این بی تفاوتی تا وقتی بود که ما در لابلای حرف هایش اسم دختر را گفت.
او همین که کلمه زهرا را شنید تکان خورد، خیره شد به مادر و جور خاصی پرسید:
"گفتی اسمش چی بود؟
مادر گفت: زهرا!
او یک آن احساس کرد آن حالت قبضی که به خاطر دوری از جبهه گرفتارش شده بود تمام شده
احساس کرد تمام درهای بسته آسمان به رویش باز شده اند.
💍📗.... سال ۶۱ بیستم مهر ماه عقد کردیم.
عقدمان به همان سادگی بود که فکرش را میکردیم. صبح فردای عقد رفتیم دارالسلام؛ گلزار شهدای کاشان. خیلی از شهدا را می شناخت و خاطراتی از آن ها برایم تعریف می کرد. من خیلی چیزها درباره جنگ و بچههای جنگ شنیده بودم ولی صحبت های او چه چیز دیگری بود، به من دیده تازه ای می داد از لحظه ای که خطبه ی عقد را خواندند همه چیز برایم رنگ و بوی دیگری پیدا کرد تمام عشقی را که یک زن میتواند به همسرش پیدا کند، ظرف همان چند ساعت گویی یکباره در دل من به وجود آمده بود.
◀️ ادامه دارد...
#دفاع_مقدس
⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
(🌱´✿✍)
3⃣ قسمت_سوم
😢📗روز اول زندگی مان یک روز بیشتر با هم نبودیم. نزدیک ظهر رفت تهران یک هفته بعد برگشت؛ یک روز ماند دوباره دو سه هفته رفت. این رفتن و آمدن هایش چند ماهی طول کشید. گاهی یک ماه هم بیشتر طول می کشید تا بیاید ولی ماندنش هیچ وقت به دو روز نمی رسید.
☺️📗وقتی می آمد، اول می رفت دیدن مادرش بعد می آمد پیش من. نمی دانستم کارش چیست. اما می دانستم سنگین است. به هر حال کم مرخصی آمدن عباس برای من به شکل یک معضل اساسی در آمده بود دوست داشتم برای بیشتر دیدنش هر طور شده این مشکل اساسی را حل کنم.
⁉️📗درست یادم نیست چند وقت از ازدواجمان گذشته بود که برای اولین بار بحث رفتن به همراه او و زندگی کردن در شهرهای مرزی را در خانه مطرح کردم. اما دقیقا خاطرم هست که پدر به شدت با این موضوع مخالفت کرد.
ولی من با همه وجودم دوست داشتم بیشتر با عباس باشم. بنابراین هرازگاهی موضوع رفتنم را در خانه مطرح میکردم.
بالاخره با کلی کلنجار و اصرار های من پدر راضی شد.
🏡📗....چند روز مانده بود به شروع عملیات والفجر مقدماتی.
در فرصت کوتاهی که او آمد کاشان وسایلمان را جمع و جور کردیم و راهی شدیم. نیمه های شب رسیدیم شوش.
یک راست رفتیم شهرک هایی که خانواده های سپاهی در آن ساکن بودند. خانه ها تک تک و جدا از هم بودند. عباس مرا برد جلوی یکی از همان خانه ها که چندان هم سالم نبود. خانه لامپ هم نداشت و پر بود از خاک و خورده سنگ.
در مجموع دو اتاق داشت با یک حال یک و نیم متری و آشپزخانه به همان اندازه. حمام و دستشویی هم بیرون از ساختمان بود.
🥰📗همه ی اعتقادات دینی و همه ی عشق و علاقه ای که به او داشتم کمکم کرد که خیلی زود با آن شرایط کنار بیایم
◀️ ادامه دارد....
#دفاع_مقدس
⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋