فصل شیدایی لیلاها.pdf
670.2K
📕 نام کتاب: فصل شیدایی لیلاها
✍ نویسنده: سیدعلی شجاعی
اگر ده دقیقه کتاب خوندی روز ۳ مرداد یادت نره🖤
°
🙃 اگه میخوایی بیشتر درباره این کتاب بدونی رو همین متن کلیک کن
💴 قیمت کتاب: ۵۲ هزار تومان
هزینه ارسال این کتاب تا فردا شب ساعت ۲۲ رایگانه:)
سفارش کتاب:
@ketab98_99
🔹اگه این کتاب رو قبلا خوندی نظرت رو برامون بگو👇
@p_namaktab
راستی
صفحه آخر رو دیدی؟
اگه تو هم میخوایی شریک باشی از طریق این درگاه اقدام کن👇
https://idpay.ir/kosar-zamzam
فیش واریزی رو هم بفرست به همین آیدی بالا❤️
#ده_دقیقهای_ها
#فصل_شیدایی_لیلاها
┃سایٺ┃تلگرام┃ایتا┃بله
📗 #فصل_شیدایی_لیلاها
1⃣ #قسمت_اول
🐫| زنگ شتران و صدای کاروانیان که در دشت میپیچد دلم به شومی گواه میدهد. نمیدانم کاروان حسین درب منزل بنی مقاتل چه می کند؟
مستاصل مانده ام
که با صدای یا الله گویان ٬پرده خیمه بالا میرود. «حجاج » را میشناسم، از قبیله خودمان است.
_ سلام بر عبیدالله پسر حر جعفی، حسین بن علی تو را خوانده و در خیمه اش به انتظار نشسته.
😰| آشفته و دلخور می گویم:
_ شتر لنگ را معجون طلا و عسل هم بخورانی باز می لنگد و این یعنی بخت کج مدار من. اصلاً گریختم که با حسین کشته نشوم، بس که یارانش در کوفه کم بودند. اصلا نبودند.
خوف کردم که ماندنم مرا هم کشته این جماعت کند. جانم را بار شتر کردم و به صحرا زدم.
✋🏻| سلام مرا به حسین برسان و بگو: این بار توفیق رفیق ایامم نشد، انشاءالله باری دیگر.
کمی بیش نگذشته، دوباره یاالله حجاج پشت خیمه بلند می شود و چادر را کنار میزند. « در امان خدا »ی حجاج را نیمه می شنوم. خدا عاقبتم را به خیر کند. اندیشهی همه چیز کرده بودم، جز ملاقات با حسین در بنی مقاتل.
ناگزیر بلند میشوم.
📨| _سلام بر حسین بن علی.
_ آمدم برای دعوت، آیا مشتاق توبه نیستی که سنگینی بار گناهت زمین نشاند و باران مغفرت، تیرگی معاصی ات بشوید؟
_ بی شک بله، اما چگونه؟؟
_ به یاری پسر پیامبر و دفاع از او.
😥| آشفته و بریده میگویم:
مختصر سرمایه ام را که می دانی!! از آنِ فرزندان است.
_ سرمایه هرچه داری، لااقل دو برابرش را از اموال خودم می بخشمت، همراه نمیشوی؟
_ باغ هایم، اطراف کوفه چه می شود؟
_ باغی در مدینه از آن من است، دوهزار نخل همه از آن تو، همراه نمیشوی؟
_ اگر خطری برای جان محتمل نبود، بی شک معامله ی پرسودی میشد، اما فراموش نکردهام که من برای حفظ جان این جایم، در این بیابان لمیزرع.
🐎| حجاج را هم گفتم که من از کوفه گریختم چون دشمنانت بسیارند و یارانت کم. مرا ترس جان، عاقبت این جنگ نیامده. مرا اسبی اصیل و تیزرو و شمشیری از فولاد ناب آن هم از آن تو.
حسین برمیخیزد و ...
#اربعین
•°○@namaktab_ir○°•
📗 #فصل_شیدایی_لیلاها
2⃣ #قسمت_دوم
💚| مرا عهدی به این جا کشانده است، پی تکرار یک نگاه.
چندی است که خاطره ی مهربانی چشمانی در من جان گرفته، بذر نگاهی در دورترین جای سینه ام به ثمر نشسته و عطش تکرارش دیوانه ام کرده است.
⛺️| به سمت خیمه راه می افتیم.
امام، ما هر پنج تن را در آغوش می گیرد و به سلام و درودی غبار راه از رویمان می تکاند.
🧔🏼♂| _سلام بر طرماح بن عدی، جزای خیر ببینی. خسته ی راه نباشی عمربن خالد و تو سعد٬ چقدر زود روزگار گرد پیری بر محاسنت نشانده نافع.
💬| هر کدام لطف امام را پاسخی می گویند، امام می پرسد:
_ از کوفه چه خبر؟؟؟
بغض می ریزد در گلوی پنج مسافر. سکوت که طولانی می شود، عمرو آرام می گوید :
قتل مسلم و هانی، توسط همان قوم که آماده ی قربانی بودند پیش پای امامت شما. همان ها به وعده های عبیدالله و تهدیدهایش، امروز مهیای جنگ اند با شما.
😭| عمرو سر پایین می اندازد و چند قطره اشک تند از چشمانش می افتد.
_ بازار آهنگران کوفه رونق گرفته است به ساخت شمشیر و نیزه و آبدیده کردنشان.
_ و لباس رزم از پستوی خانه ها بیرون کشیده اند.
_ همان ها که دیروز، از یکدیگر پیشی می گرفتند به مُهر کردن نامه های دعوتشان، امروز آخرتشان را ارزان به وعده های عبیدالله می فروشند.
😖| نفسمان تنگ می شود از واگویه ی این همه بدعهدی. امام اما هم چنان آرام می شنود و آرامشش سکون می ریزد در جانهامان.
❤️🩹| امام چشم به افق می دوزد و می گوید:
_ عافیت از عاقبت این قوم رخت بر می بندد به ریختن خون من و ایام آرامش ترک می کند زندگیشان را به ستیز با من و ذلت و خواری دامن گیر روزگارشان خواهد شد،
کاش چنین نمی کردند...
#اربعین
•°○@namaktab_ir○°•