اینجا مشغول بودم، یه خانواده که زیارت اومده بودن منو بردن تا ۲۰ سال پیش تقریبا....
واقعا چه زود گذشت...😔
یادمه ۱۰سالم بود داداشم طلبه بود وقتی میومد خونه انگار دنیا رو برام میدادن، وقتی نگاش میکردم لذت میبردم ، چون طلبه بود با همه فرق میکرد...
طلبگی میپوشید ... طلبگی حرف میزد، اخلاق خوبی داشت...
عاشق طلبگی و طلبه ها بودم...
یادش بخیر....😊
یه روز با عموم رفته بودم شهری از شهرهای ارومیه، حوزه اونجا داخل بازار بود،
عموم گفت وایستا سر همین بازار جایی نرو تا برگردم...
اگه بری نمیتونم پیدات کنم (موبایل اینا نبود)
گفتم چشم...
ایستادم ساعت هااا !!! تا عموم برگرده...
اما انگار اصلا نفهمیدم چقد گذشته...
میدونید چرا؟
یه تیر برقی بود ، نشستم و تکیه دادم ، دیدم طلبه ها ۲نفر ۲نفر ۳نفر ۳نفر لباس طلبگی مثلا پیراهن سفید و ته ریش خیلی منظم و با عطرهای خوش بو از ورودی بازار رفت و آمد میکردن...
یا میرفتن حوزه یا از حوزه میومدن بیرون میرفتن دنبال کارهاشون در شهر....
وای من هم انگار چیه!!؟ داشتم با لذت و شایدم با حسرت به این بزرگواران نگاه میکردم😍
توی دلم میگفتم خدایا میشه منم یه روز ....
طلبه بشم...
پیراهن و لباس طلبگی بپوشم و توی حوزه درس بخونم؟؟؟😔
هم لذت میبردم از حضور سربازان امام زمان عج و هم حسرت تو دلم بود که من چرا نمیتونم...😔
بعد ساعت ها نگاه کردن و لذت بردن از این وضعیت ،
عموم اومد...
تو دلم گفتم ای کاش یکمم دیر میومد تا من اینجا مینشستم و این طلبه ها رو نگاه میکردم....
بالاخره برگشتم روستامون ...
روزها و ماه ها اون تصاویر تو ذهنم بود و با تصورشون کیف میکردم و دلم قنج میرفت...
بگذریم....
بگم امشب تو حرم چی شد که یاد این روز افتادم👇👇
یه کنج نشسته بودم داشتم زیارتنامه میخوندم ، اصلا حواسم نبود...
یه لحظه متوجه یه پسر بچه ۱۰ ساله باخانوادش شدم...
دیدم زل زدن به من دارن نگام میکنن...😳
عبا و قبامو جمع و جور کردم
خودمو نگاه کردم ببینم همه چی مرتبه..😉
دیدم اره دیگه همه چی سر جاشه ، عمامه و قبا و عبا...
وا!!!؟ اینا چرا اینجور دارن نگام میکنن...
شاید میشناسن یا با کسی اشتباه گرفتن...☺️
توجه نکردم کار خودمو ادامه دادم...
بعد ۲۰دق دیدم نه بابا همینجور دارن منو نگاه میکنن...
ای بابا ، اینا کین؟؟؟😳
واقعیتش من خودمم خجالت میکشیدم🥲
اخه فقط نگاه میکردن اصلا جای دیگه رو نگاه نمیکردن فقط منو ....مستقیم😅
کتابو بستم پاشدم ، دستمو گذاشتم سینم بجای امام رضا علیه السلام به این خانواده سلام دادم😃
انگار منتظر همین حرکت بودن، مثل برق پسر بچه از جاش بلند شد و اومد کنار من...
انگار سالها منو میشناسه...
گفت از فلان صحن دنبالت افتادم اومدم تا اینجا که نشستی فقط نگات میکردم...
گفتم خب چرا؟ با کسی ظاهرا اشتباه گرفتین؟
باباش هم خیلی آدم خوبی بود ، گفت نه بابا آ سید، این عاشق طلبه هاست، وقتی طلبه ای میبینه لذت میبره...
(با این حرف من خودم رفتم ۲۰ سال پیش کنار اون تیر برقی که تکیه داده بودم و ....)
امشب هم از کجا دنبال تو اومده و نشسته اینجا تا تو که با این لباس نشستی داره تو رو نگاه میکنه ما هم با لذت پسرمون داریم لذت میبریم....
یه کلمه به پدرش گفتم:
گفتم پدر من: تو نانت الحمدلله حلال حلال بوده... نتیجه اش همینه که داری میبینی...
یه کلمه به مادرش گفتم:
به مادرش هم گفتم ، شیری که دادی از آب کوثر حلال تر بوده...
یه کلمه هم به خودش گفتم:
دستمو گذاشتم به قلب آ سید عباس ۱۰ ساله..
گفتم سیدعباس قلبت و ذاتت الان از هوای بهشت صاف تره...
مراقب باش زلال نگهش داری ...
جدا شدیم...
الان نشستم:
میگم این خلق الله منِ بدبختِ ناقابلِ بیچاره و دربه در سر تا پا تقصیر و پر از گناه رو بعنوان سرباز امام زمان عج میبینن اینجور دلشون مجذوب میشه...
اینا اگه صاحبشون رو و امامشون رو ببینن چکار میکنن...
نمیدونم شاید اون پسر ۱۰ ساله هم بعد ۲۰سال مثل من طلبگی کنه و این خاطره یادش بیاد، ولی ای کاش مثل من عمرش رو تلف نکنه و واقعا سرباز برا مولا باشه.
خدایا ما رو (طلاب رو) شرمنده اقامون قرار نده😭
نگارنده:
حقیر سیدصادقی
@ya_zahra_madaraam
نماز و روزه استیجاری گروهی جمیل
سلام خوبی شبت بخیر یه کنج از حریم سلطان طوس دعاگویتان هستم #گعده_شبانه حرم
پیام اول داستان امشب👆👆👆
طلبگی من و ۲۰ سال پیش...
حرم امام رضا علیه السلام