eitaa logo
دختران زینبے
1.7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.8هزار ویدیو
34 فایل
- بسم‌اللّٰھ🌿! بہه تجمع زینبیون خــوش‌اومـدے‌ خواهرم🌱✨🙂 متولد شده در:1401/10/27 https://harfeto.timefriend.net/17336720744540 لینک ناشناسمون مطلبی چیزی بگوشیم! لینک کانالمون: @nargsiip شـرایـط ↯ https://eitaa.com/zxbnsh ڪپے مطلب با ذکر صلوات ازاده
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🌷دعای غریق🌷 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیم یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک 🌷 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌹 تا نیای گره از کار بشروانشود 🍃🌷🌷🌷🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 زیارت پیامبر اکرم صلی‌الله علیه وآله در روز شنبه ‌ ↝‌@nargsiip 🍭⃟💌
🌱اسم تو نور امید است و صفای سینه هاست... 🌱 دین تو اسلامِ عشق است و به دور از کینه هاست... ‌ ↝‌@nargsiip 🍭⃟💌
❤️ لبخند تو تفسیر "إِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ يُسۡرٗا" است ✌️ سينهض من صميم اليأس او از دل ناامیدی بلند خواهد شد ‌ ↝‌@nargsiip 🍭⃟💌
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍استــــــــــورے حجاب ✨ (:این چادرهمان چادریست که :)❤️ ‌ ↝‌@nargsiip 🍭⃟💌
33.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 | فوری 📍ارتباط مستقیم سیدنا از جنوب لبنان حتما ببینید و برای بقیه ارسال کنید... تحلیل و توضیحات مهم در مــورد جنگ از مرز لبنان و فلسطین اشغالی(اسرائیل) 👌پیشنهاد دانلود ‌ ↝‌@nargsiip 🍭⃟💌
ابراهیم توی اتاق دیگه تنها نشسته بود و توی حال خودش بود. وقتی بچه‌ها رفتن اومدم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود با تعجب دیدم هر چند لحظه یکبار سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزنه. یکدفعه گفتم: "چیکار می‌کنی داش ابرام ؟!" انگار تازه متوجه حضور من شده باشه از جا پرید و از حال خودش خارج شد. بعد مکثی کرد و گفت: "هیچی، هیچی، چیزی نیست". گفتم: "به جون ابرام ولت نمی‌کنم. باید بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت" مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم‌هائی که بغض کرده‌اند گفت: "سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه." ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↝‌@nargsiip 🍭⃟💌
دختران زینبے
🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۲۴ دیگر نمیخواستم دنبال سعد آواره
🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۲۵ سمیه از درماندگی ام به گریه افتاده.. و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند.. که دوباره به پشتی تکیه زد،.. ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد،.. به سمت سعد چرخید.. و با خشمی که میخواست زیر پرده ای از صبر پنهان کند، حکم کرد _امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست. حرارت لحنش به حدی بود.. که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد... با نگاهم التماسش میکردم.. دیگر حرفی نزند و انگار این اشک ها را نرم کرده.. و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد _دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر خونه زندگیمون! باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم.. که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید _خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران! از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم.. و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد... دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود.. که برایمان شام آوردند.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌ ↝‌@nargsiip 🍭⃟💌
دختران زینبے
🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۲۵ سمیه از درماندگی ام به گریه افتا
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۲۶ برایمان شام آوردند. و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم... از حجم مُسکّن هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید.. و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد.. و شانه ام از شدت درد غش می رفت. سعد هم ظاهراً اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم.. که دوباره به گریه افتادم _سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره! همانطور که سرش به دیوار بود،.. به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم _چرا امشب تموم نمیشه؟ تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند _آروم بخواب. عزیزم، من اینجا مراقبتم! چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد.. و دوباره پلکم خمار خواب شده بود و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم _من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم! و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد... هوا هنوز تاریک و روشن بود،.. مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود... از خیال اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه ها برایم سخت شده بود.. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند،.. شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد.که ترجیح داد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌ ↝‌@nargsiip 🍭⃟💌