#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۴۹
صدای همهمه درون گوشم پیچیده بود... بین آن همهمه دنبال حنانه می گشتم...
ناگهان چشمم بهش خورد.
از دور صدایش زدم:
-حنانه...
اما گویی نشنید...
-حنانــــــه...
دستم را بالا بردم و دو مرتبه گفتم:
-حنانـــه...
ناگهان برگشت.
-إ سلام فاطمه زهرا!
-سلام.بیا اینجا ببینم.
سمت من آمد لبخندی دستش را روبه رویم گرفت و گفت:
-چطوری.
-مرسی.حنانه؟؟
-چیه؟؟چرا انقدر نا آرومی.
-یادته که درباره ی محمدرضا چیا بهت گفتم؟
-خب؟؟؟؟
-رفتارش عوض شده!!!
-یعنی چی؟؟
-یعنی چی نداره.به کل شده یه آدم دیگه.
-چطوری شده نمیفهمم...
-ای بابا.تغییر کرده دیگه مهربون شده!!! دیروز باهم رفته بودیم بیرون هی بحثو کش میداد...ازم عذرخواهی کرد خیلی مشکوک میزنه.
حنانه همانطور به چهره ی من زل زده بود.
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
-تو دیوونه ای.
-وا چرا؟؟؟
-بیا بریم سر کلاس.
همینطور که راه میرفتیم ادامه داد:
-این رفتارا عادیه.
-نه برا آدمی که تا دو روز پیش نمیخواست سر به تنم باشه.
-نمیدونم والا...
-تازه...
-چی؟؟؟
-اونروز از حوزه که برمیگشتم رقتم خونه خودم.
-خب؟؟؟
-یکی قبل من اونجا بوده.
پشت صندلی هایمان نشستیم حنانه ادامه داد:
-واقعا؟؟؟؟کی؟؟؟؟
-نمیدونم کی بوده...
حنانه نگران گفت:
-نکنه...نکنه دزد بوده؟؟!!!
-نه بابا اگر دزد بود یه چیزی می دزدید...
-مگه کسی کلیدو داره؟؟؟
-نه غیر منو محمدرضا کسی نداره اما مادرش میگفت کلید دست باباشه. محمدرضا که یادش نمیاد خونه ای داشته!!!
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۰
-راست میگی...
-ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!!
-نشونی؟؟؟!!!
-آره. اونروز وقتی رفتم توی اتاق...آره دقیقا رفتم توی اتاق و روبه روی آیینه نشستم.
-خب؟؟؟
-وقتی زمینو نگاه کردم یه دکمه پیرهن روی زمین بود.
-خب این چه ربطی به محمدرضا داره؟؟؟
-گوش کن...وقتی اونشب رفتم خونشون محمدرضا اصرار کرد که منو برسونه.
حنانه با چشم هایم گرد شده گفت:
-برسونه؟؟؟؟
-آره.
-مگه رانندگی یادشه؟؟؟؟
-همین دیگه یه سوتی دیگه...
-یعنی چی...
-خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندپی میکنه...
-پس...یعنی یادشه؟
-مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!!
-خب بقیشو بگو.
-آهان! بعد وقتی به لباسش نگاه کردم دکمه ی رو پیرهنش افتاده بود.
-خب...خب...شاید یه دکمه ی دیگه بود.
-نه حنانه اون دکمه ای که توی خونه بود دقیقا شبیه دکمه ی لباس محمدرضا بود...
-وای خدای من. یعنی تو میگی محمدرضا اونجا بود؟؟؟آخه چطوری...
-نمیدونم...دارم گیج میشم...
-میخوای چیکار کنی؟؟؟
-صبر...
-دیوونه شدی؟؟؟
-نمیدونم محمدرضا چرا داره این کارهارو میکنه. ولی هرچی هست دلیل داره...نمیخوام ازش بپرسم میخوام ببینم خودش میخواد چیکار کنه.رمان همه چیزو حل میکنه.
حنانه نفس عمیقی کشیدو گفت:
-منو در جریان کارات قرار بده.
همان لحظه استاد سرکلاس آمد...
تمام طول ساعت را در رویا بودم...به اتفاق هایی که برایم می افتاد فکر میکردم.
به محمدرضا به گذشته به حال به آینده...
نمیدونم هدفش از این کارا چیه ...
دکتر گفته فراموشی گرفته...
قطعا گرفته وقتی اونطور توی بیمارستان اشک منو دید زمین خوردن منو دید...
نگاه های توی بیمارستان نگاه های محمدرضا نبود...
ولی نگاه دیروز توی پارک...همون نگاه قدیمی خودش بود...
سر در نمیارم...
سر در نمیارم...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
﴾﷽﴿ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر
ریپلای به قسمت اول رمان منو به یادت بیار برای عزیزانیکه تازه به جمع ما پیوستن 🌹
❤️انواع حجاب در قرآن❤️
💐حجاب بدن💐
ﺍﻯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ! ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺍﻧﺖ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺖ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺍﻥ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻣﺆﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﮕﻮ: حجاب هایشان ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻭ ﭘﻮﺷﻨﺪ [ﺗﺎ ﺑﺪﻥ ﻭ ﺁﺭﺍﻳﺶ ﻭ ﺯﻳﻮﺭﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﻳﺪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﮕﻴﺮﺩ.] ﺍﻳﻦ [ﭘﻮﺷﺶ] ﺑﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ [ﺑﻪ ﻋﻔﺖ ﻭ ﭘﺎﻛﺪﺍﻣﻨﻰ] ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﻮﻧﺪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﻴﺠﻪ [ﺍﺯ ﺳﻮﻯ ﺍﻫﻞ ﻓﺴﻖ ﻭ ﻓﺠﻮﺭ] ﻣﻮﺭﺩ ﺁﺯﺍﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﺮﻓﺖ؛ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ. (احزاب٬ ۵۹)
💐حجاب چشم💐
ﺑﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﺆﻣﻦ ﺑﮕﻮ: ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ [ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﻳﺪﻥ ﺯﻧﺎﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻭ ﻋﻮﺭﺕ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ] ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺪﻧﺪ...(نور٬ ۳۰)
ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﺎﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﮕﻮ: ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺪﻧﺪ...(نور٬ ۳۱)
💐حجاب در گفتار💐
...ﭘﺲ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺧﻮﺩ، ﻧﺮﻣﻰ ﻭ ﻃﻨّﺎﺯﻯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﻃﻤﻊ ﻛﻨﺪ، ﻭ ﺳﺨﻦ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﻭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﮔﻮﻳﻴﺪ. (احزاب٬ ۳۱)
💐حجاب رفتاری💐
ﺯﻧﺎﻥ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭘﺎﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ [ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ] ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺯﻳﻨﺖ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﺍﺭﻧﺪ [ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻥ] ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﻮﺩ. ﻭ [ﺷﻤﺎ] ﺍﻯ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ! ﻫﻤﮕﻰ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﻳﺪ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﻳﺪ. (نور٬ ۳۱)
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
#نشر_برای_آگاه_سازی_صدقه_جاریست
✍ هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❤️
ولی اگر کسی بگوید:
💚 “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”💚
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
#یا_زهرا
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
📌از آدمهای حسود متنفر نباشید.
دلیل حسادت آنها این است
که فکر میکنند
شما از آنها بهتر هستید...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
═══✼🍃🌹🍃✼═══
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی تو ای صاحب زمان بیقرارم
@nasemebehesht 🌸
👈جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟
اصحاب: بلی یا رسول الله!
👈فرمود:
✨1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید.
✨2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود.
✨3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند.
✨4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد.
✨ 5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد.
📚داستان های بحارالانوار جلد 9
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌹امام کاظم (علیه السلام) :
☘ خدا را در روز جمعه هزار نسیم رحمت است که هر بنده را آنچه خواهد از آن رحمت ها عطا فرماید.
🌺 پس هر که بعد از عصر روز جمعه 100مرتبه سوره #انا_انزلناه بخواند
🌷 حق تعالی آن هزار رحمت را مضاعف گرداند و به او عطا فرماید.
📚مفاتیح شیخ عباس قمی
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📹 زیارت حضرت ولی عصر (عج) در روز جمعه
چند دقیقه وقت بگذاریم برای زیارت امام زمان (عج)
💐اللهم عجل لولیک الفرج💐
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ═
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۰ -راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۱
کلاس تموم شده بود. سریع وسایل هایم را جمع کردم و بیرون رفتم.
حنانه پشت سرم می دوید...
-چقد تند میری وایساااا....
-ببخشید حنانه باید برم جایی.
-کجا؟؟؟
-بعدا برات توضیح میدم. خداحافظ.
-ای بابا خب وایسا باهم بریم.
-دیرم شده خداحافظ.
از حوزه بیرون رفتم.
سوار تاکسی شدم و تا خانه رفتم.
یک سره استرس داشتم.
-آقا میشه یکن تند تر برین خیلی عجله دارم.
-بله حتما.
سرعت ماشین بالا رفت. اما ترسیدم.
-ببخشید آقا اگر میشه آروم برید.
-خانم خودتون گفتین سرعتمو زیاد کنم.
-شرمنده.من از سرعت بالا میترسم حواسم نبود.
-ای بابا.
-آقا سر اتوبان پیاده میشم.
چند دقیقه ی بعد سر اتوبان نزدیک کوچه مان پیاده شدم.
قدم هایم یکی پس از دیگری پشت هم برمیداشتم. به سمت در می دویدم.
کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم.
پله هارا یکی پشت یکی پشت سر هم گذاشتم. جلوی در رسیدم. کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم.
به محض اینکه در باز شد چهره ای را روبه رویم دیدم.
بلند جیغ کشیدم...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۲
ڪلید را درون قفل انداختم و در را باز ڪردم...
ناگهان چهره ای را روبه رویم دیدم و بلند جیغ ڪشیدم...
-ساکت ساکت...چرا جیغ میکشی هیس...
نفسم به شماره افتاده بود...حاله ای اشک درون چشم هایم حلقه زد...
-آروم باش...
عقب عقب رفت و روی کاناپه افتاد...
من_تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
-خودت اینجا چیکار میکنی؟؟!!!
-پرسیدم اینجــــــــا چیــــــکار میکنی؟؟؟؟؟
-باشه داد نزن...
-پس جواب بده.
-تو مگه نگفتی امروز حوزه داری؟؟؟
صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم:
-محمدرضا.به سوالم جواب بده!!!!!
سرش را پایین انداخت و گفت:
-باشه...
-خوبه...میشنوم.
-اینجا خونمه...
-چی؟؟؟؟
-چه اشکالی داره آدم بیاد خونش.
خندیدم و گفتم:
-هه!!خونت؟؟؟تو مگه خونه و زندگی یادته؟؟؟
-آره یادمه.
-یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دست هایش را روی صورتش کشید و گفت:
-بیا بشین برات تعریف کنم.
در را محکم پشت سرم بستم...
قدم هایم را آرام برداشتم و روی کاناپه کنارش نشستم.
بغض داشت و زمین را نگاه میکرد...
-نمیخوای حرف بزنی؟؟؟
فقط سرش را تکان داد.ولی باز هم حرف نزد.
-حرف میزنی یانه؟؟؟
-آره...
-خب؟؟؟؟؟؟؟؟
-اون روز...
ساکت ماند!
-اونروز چی؟؟؟
-ببخشید اون شب...
-ای بابا کامل حرفتو بزن.
-اون شبی که توی اتوبان بودم...نمیدونم چی شد...شوک عجیبی بهم وارد شد...مغزم داشت میترکید...تو چشمات نگاه میکردم...وسط داد زدنم همه چی یادم اومد...
-چی میگی...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...