🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۵۵
لپ تاپمو زدم زیر بغلم کتابامو گذاشتم توی کیفم...چادرمو سرم کردم وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت دارم پس نیاز به عجله ی زیادی نیست!
راه افتادم به طرف ایستگاه اتوبوس...
زیاد معطل نشدم که اتوبوس رسید...
سوار شدم و مدتی بعد رسیدم دانشگاه...پله هارو تند تند پشت سرهم گذاشتم و رسیدم به سالن سرعتم رو بیشتر کردم...
تا رسیدم به کلاس از سرعتم کم کردم سرکی کشیدم خوشبختانه هنوز استاد نرسیده بود...
سریع داخل شدم بچه ها با تعجب نگاهم میکردن...
من_سلام.
سپیده_سلام چرا انقدر قرمز شدی!؟
-از بس که دوویدم گفتم الان استاد سرکلاسه!
-نیلو_پروژت آمادست؟
-آره دیروز تا صبح بیدار بودم!!
-خب خداروشکر آماده شده!
به دورو برم نگاه کردم هانیه سرکلاس نبود!!!
من_بچه ها!!!!؟
با تعجب خیره شده بودم یه گوشه!
سپیده_بله!
نیلو_چی شده؟!
من_پس هانیه کوش؟!
نیلو_اوووو چمیدونم توام تا میای دنبال اونی!
برگشتم طرف نیلو و گفتم:
-نیلو این به نظرت عجیب نیست که روز تحویل پروژه هانیه ای که هر روز اولین نفر می رسید دانشگاه الان نباشه!!!
استاد اومد سرکلاس!
نیلو_بیخیال زهرا فکرای عجیب میکنیا!حساس نباش انقدر...
ده دقیقه از کلاس گذشت که یه نفر وارد کلاس شد!!!
+این کیه!
+وای خدای من هانیه!
+چطور ممکنه امروز انقدر دیر بیاد اونم بعد از استاد!!!!
هانیه_استاد اجازه هست!
استاد_تا این موقع کجا بودی خانم نعمتی!؟
-شرمنده استاد کار واجبی برام پیش اومده بود!
-کار واجب تر از روز تحویل پروژه؟؟
هانیه سرشو انداخت پایین دلم براش سوخت!
استاد_بفرمایین داخل!
با حالت عجیبی وارد کلاس شد...!
مثل همیشه نبود...
انگار میخواست کار بزرگی انجام بده و همش توی فکر بود...!
نگران شدم...
به علی پیام دادم...
+سلام عزیزم ساعت دو بیا دنبالم جلوی دانشگاع منتظرتم.
بعد از ده دقیقه علی جواب داد...
+سلام خانم چشم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۵۶
پروژه هارو تحویل داده بودیم و کلاس تموم شد...
هوووف یه نفس راحت بکشیم و بریم تعطیلات!!!
به گوشیم نگاه کردم علی یه بار زنگ زده بود...
رو کردم به بچه ها و گفتم:
-یاعلی بریم؟
نیلو_بریم!
از دانشگاه که اومدیم بیرون همگی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم...
زنگ زدم به علی:
-سلام عزیزم کجایی؟؟
-پشت دانشگاهم بیا اینور...
-اومدم.فعلا.
پشت دانشگاه خیابون شلوغ اتوبان مانندی بود...
با ترس تند تند رفتم پشت دانشگاه که با هانیه برخورد کردم!!!
جیغ بلندی کشیدم...
لحظه ای که علی اومده بود جلوی دانشگاهمون جلوی چشمم تکرار شد....وقتی جیغ کشیدم...
من_هانیه چیکار میکنی ترسیدم...
بعد هم آب دهنمو قورت دادم یواش از کنارش رد شدم و گفتم:
-باید برم خداحافظ...
دستمو گرفت...ترسیدم...قلبم شروع کرد به تپش!
-علی اومده دنبالت؟؟
-هانیه ولم کن میخوام برم.
با دستم زدم روی دستش و دستشو پس زدم اومد دنبالم...
-وایسا کارت دارم...
سرعتمو بیشتر کردم داشتم از ترس جون به لب می شدم!
دوباره دستمو گرفت تو چشمام نگاه کردو گفت:
-زندگی باید بین منو تو یه نفرو انتخاب کنه...
زدم زیر گریه:
-هانیه ولم کن تو دیوونه ای از زندگی من برو بیرون!!!
سرعتمو بیشتر کردم.
هانیه می اومد دنبالم...
-وایسا زهرا!
-ولم کن برو بیرون از زندگیم...
+برو
+ولم کن
+بس کن
+ از جونم چی میخوای...
داشتم داد می زدم هانیه هم دنبالم...
بعد از چند لحظه صدای جیغم رفت هوا...
دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۵۷
هیچی نفمیدم ولی برای لحظه ای حس کردم دارم میسوزم شدت ضربه خیلی شدید بود دورم شلوغ بود به خودم اومدم دیدم اونور تر از من تجمع بیشتریه...
چشممو چرخوندم دیدم هانیه افتاده روی زمین همه جاش خونیه...
اصلا نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم...
صدای علی می اومد...منو صدا می زد...چشمام نمی دید...
داد می زد!!!
-زهرا!!!!زهرااااااااا!!!
چشمامو بستم روی زمین خوابیده بودم نفس کشیدنم سخت شده بود...
دستمو کشیدم روی صورتم...
وای خدای من...
خون!!!!!
علی داد می زد...
-زهرا چت شده!!!!زهرا بلند شو!!!زهراااااا!!!
پلکام بسته شدو از هوش رفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... دور صورتم و دستم باند پیچی شده بود تموم بدنم درد میکرد...نمیتونستم تکون بخورم...به سختی لب باز کردم و به پرستاری که بغلم ایستاده بود گفتم:
-اینجا کجاست...
پرستار شوکه شد و فریاد زد:
-آقای دکتر!!!آقای دکتر!!!بیمار به هوش اومد!
+چی میگه این پرستاره!بیمار چیه!به هوش چیه!من کجام اینجا چه خبره!!!
دکتر اومد داخل.اومد بالای سرم معاینم کرد رو بهم گفت:
-حالتون خوبه؟؟
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چه اتفاقی افتاده!!!
-چیزی نیست یه تصادف جزعی بود!!!
-چی؟؟ تصادف...
-خداروشکر حالتون خوبه...استراحت کنید...
بعد از مدتی علی اومد داخل اتاق...
علی_زهرا؟؟؟زهرا حالت خوبه؟
-علی تویی...
-آره منم!!
-من تصادف کردم؟؟؟
-آره وقتی داشتی از خیابون رد می شدی یه ماشین با سرعت زد بهت ولی خدارو شکر زود رد شدی و تصادفت جزعی بود...
یادم اومد!!!
-علی...علی...
-چی شده...
-هانیه...یادمه اونم تصادف کرد علی...
-آروم باش...
-اون کجاست؟؟؟
-وقتی ماشین اولی بهت زد ماشین دومی با سرعت زیادی داشت حرکت می کرد نتونست سرعتشو کنترل کنه بخاطر همین مسیرش منحرف شدو...
-بگو...
-خورد به هانیه و هانیه هم با سرعت پرت شد یه طرف دیگه....
-علی...علی...علی هانیه کجاست...حالش خوبه؟؟؟؟
-تو چرا انقدر نگرانشی زهرا!!!!!اون باعث شد تو تصادف کنی اون آدمی که با ماشین بهت زد از آدم های خود هانیه بود...
انگار آب یخ ریختن رو تنم ولی گفتم:
-علی مهم نیست...حال هانیه چطوره...؟؟؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ربنا
🎤لحن و اجرا : حامد ولی زاده
تنظیم ، میکس و مسترینگ : حامد مختاری
@nasemebehesht 🌸
پیامبرخدا(ص)فرمودند
جبرئیل نزد من آمد و گفت:
ای محمد، خداوند به تو سلام میرساند و میفرماید :
🌱نماز را واجب کردم
ولی این تکلیف را از معذور و مجنون و طفل برداشتم
🌱روزه را واجب کردم
ولی آن را برای مسافر الزامی نکردم
🌱حج را واجب کردم
ولی ان را از بیمار نخواستم
🌱زکات را واجب کردم
ولی آن را از گردن نیازمند ساقط کردم.
🍂اما دوست داشتن و حب علی بن ابی طالب سلام الله علیه را واجب کردم و محبتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم .
بدون آنکه معذوریت و رخصتی در آن باشد.
هرکس ذره ای از حب علی دور باشد به واجب الهی عمل نکرده است.
📚بحارالانوار .الفضایل
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
#خواص_دعای_مجیر🌺
☘خواندن دعای مجیر
باعث آمرزش گناهان ،
#شفای بیماران ،
باعث #توانگری شخص
ورفع #هموغم
و #قضاءدین میشود✨
@nasemebehesht 🌸
🔅﴾﷽﴿🔅
💠در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد.
به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی⁉️
💟پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم.
💠جوانان خندیدند و گفتند: واقعا⁉️
💟پیرمرد گفت:
💌بله، دروغ نمیگویم❗️
💌به کسی بد نگاه نمیکنم❗️
💌کسی را مسخره نمیکنم❗️
💌با کسی با دشنام سخن نمیگویم❗️
💌کسی را آزرده نمیکنم❗️
💌چشم به مال کسی ندارم و...
ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.
بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید⁉️
💠یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم‼️
✍رفقا ما چطور⁉️
آیا فقط معده ما روزه است
یا چشم و گوش و دهان و...ما هم روزه است⁉️
@nasemebehesht 🌸
.ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ،
" ﺩﻝ"
ﺭﺍ ﺑﻪ " ﺩﻧﯿـــﺎ" ﺑﺎﺧﺘﯿﻢ
ﺧﺎﻧـــﻪ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ، ﺭﻭﯼ
" ﺗـــﺎﺭ ﻋﻨﮑـــﺒﻮﺗﯽ "
ﺳﺎﺧﺘﯿﻢ
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ، ﮐﻪ " ﺁﺩﻡ" ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ
ﭼﻬــــﺮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﯾﻨـــــﻪ، ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯿـــﻢ
ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ
" ﺧﻮﺩﺧــﻮﺍﻫﯽ "، ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﮕﯿﺮ ﺷﺪ
ﺑﯽ ﻣﺤـــﺎﺑﺎ، ﺳﻮﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ِ " ﺷـــﺮﺍﻓـــﺖ" ﺗﺎﺧﺘﯿﻢ
ﺣﺮﻣﺖ "ﺍﻧﺴـــﺎﻥ" ، ﺷﮑﺴـــﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﻬﺮﻩ
ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽ ﺟــــــﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ، ﺯﯾﺮ ﭘــــﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ
ﮔﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾـــﺶ،
ﮐﻨﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ
ﻧﻮﺣـــﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺮﺣـــــﯿﻢ ﻭ ﻋــــﺰﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺮ ﻓﻬــــﻤﯿﺪﯾﻢ ﺑﺎ "ﺧــــﻮﺩ " ، ﻣﺎ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﭼﻪ ﺷﺪ
ﻣﺎ " ﺷـــــــﺮﺍﻓﺖ " ، " ﺁﺩﻣـــــﯿﺖ " ، ﻣﺎ " ﺧــــﺪﺍ " ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘیم
@nasemebehesht 🌸
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
لطفا مارا به دوستان خود معرفی کنید .
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
تقدیر در شب قدر_۵.mp3
8.87M
#تقدیر_در_شب_قدر ۵
#استاد_شجاعی
یه سؤال مهم؛ تـ👈ــو کی هستی؟
💢جواب این سؤال نشون میده؛
شب قدر،
چقـدر میتونی موفق بشی!
@nasemebehesht 🌸
فرق " آرامش و آسایش " چیست؟
آسایش یک امر بیرونی؛
و آرامش یک پدیده ی درونیست؛
مردم ممکنه خیلی تو آسایش باشند؛
اما معدود افرادی هستند که درآرامش زندگی میکنند!
" آسایش " یعنی راحتی در زندگی؛
که با امکانات و ثروت خوب و زیاد
به دست میاد؛ هرچی دلشون بخواد میخرند؛ هر کجا خواستند میروند و
" آرامش " رو کسانی دارند که از درون سالم و سلامتند...!
@nasemebehesht 🌸
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
آیینه باش.mp3
1.61M
🔥 #زن_فاحشه و نجات از گناه
🌻فوق العاده زیبا و تاثیر گذار❤️
🎙استاد پور آقایی
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌹اینکه مردم نشناسند تورا غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد...
به رسم وفای هرشب..🌙
تجدید بیعتی میکنیم بامولای غریبمان به امید طلوع دیدارش:
الهی عظم البلا..⚡️
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
دعای_فرج_بانوای_استاد_فرهمند_speecn@_@s(1).mp3
899.2K
دعای فرج
👆👆👆👆همه از دعای فرج مراد میگیرین شما چطور؟؟چن بار حاضری برای مشکلاتت بخونیش 👍💟
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌻
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌷ای نور خداوند مبین در ظلمات
🌻وی آنڪہ توئی آل علی را جلوات
🌷گفتم: بہ دلم چہ هدیہ داری امشب؟!
🌻گفتا: بہ گل جمال مہدی صلوات
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
@nasemebehesht 🌸
🌼حدیث روز🌼
امام صادق (ع) :
مؤمن از پاره هاى آهن محكمتر است؛ پاره هاى آهن هر گاه در آتش نهاده شود تغيير مى كند اما اگر مؤمن بارها كشته و زنده شود دلش تغييرى نمى كند.
بحار الأنوار: 67 / 303 / 34
@nasemebehesht 🌸
🌷مرحوم دولابی:
✨اعْمَلْ لِدُنْيَاكَ كَأَنَّكَ تَعِيشُ أَبَداً
✨براي دنیایت چنان کار کن که گویی براي ابد زنده خواهی بود. (دیر نمی شود، عجله نکن، وقت هست.)
✨و اِعْمَلْ لآِخِرَتِكَ كَأَنَّكَ تَمُوتُ غَداً
✨و براي آخرتت چنان کار کن که گویی فردا خواهی مرد. (فرصت کم است، سریع باش.)
📗 مصباح الهدی 229
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روزهفدهم
اللهمّ اهدِنی فیه لِصالِح
ِالأعْمالِ واقْـضِ لی فیه
ِالحوائجَ والآمالِ یامن
لایَحْتاجُ الى التّفْسیر
والسؤالِ یاعالِماًبمافی
صُدورِالعالمین صَلّ على
محمّدٍوآلهِ الطاهرین
@nasemebehesht
📖 خـانـه ی بـی قـرآن
امام صادق عليه السلام می فرمایند :
🔸خانه اى كه در آن قرآن خوانده نمى شود و از خدا ياد نمى گردد،
سه گرفتاری در آن خانه بوجود می آید:
بركتش كم شده، (دائم مشکل مالی دارند.)
فرشتگان آن را ترك مى كنند . (رحمت و فیض خاص خداوند به آن خانه نازل نمی شود.)
شياطين در آن حضور مى يابند. (دعوا و جدال در آن خانه زیاد است.)
📚كافى، ج 2، ص 499
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو بفرس واسه کسانی که دوستشونداری👌
@nasemebehesht 🌸
#قضاوت_امیرالمومنین_ع
▫️مردعربی از حضرت علی (ع) پرسيد : اگر من آب بنوشم حرام است؟
▫️ فرمودند : نه
▫️گفت: اگر خرما بخورم حرام است؟
▫️فرمودند: نه
▫️گفت: پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است !
▫️اميرالمومنين (ع) فرمودند : اگر آب به روی سرت بپاشم دردی احساس ميكنی؟
▫️ گفت : نه
▫️فرمودند:اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟
▫️گفت : نه
▫️فرمودند : اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟
▫️گفت : فرق سرم شكافته ميشود.
▫️حضرت فرمودند : حكايت آن نيز اينگونه است .
📙کتاب قضاوتهای امیرالمومنین(ع)
@nasemebehesht 🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 ♡ 》﷽《♡
#فلسفه_نماز
#قسمت_۱۴
#قسمت_آخر
◀#نماز شرط قبولے همہ اعمالہ
⚜امام صادق فرمود:
💠نخستین چیزے ڪہ در قیامت بندہ را با آن محاسبہ میڪنند
نماز است،اگر نمازش پذیرفتہ نشد اعمال دیگرش
هم پذیرفتہ نمے شود.💠
⚜سورہ مدثر آیہ 42،43⚜
🔰بهشتے ها از جهنمے ها میپرسن:
چرا شمارو بردن جهنم❓مگہ چیڪار ڪردین❓
👇یڪے از جوابایے ڪہ میگن اینه:
❌ما نماز نمے خوندیم❌
@nasemebehesht 🌸
اگہ من آدم خیلے خوبے باشم
✅چندتا مدرسہ ساختم
✅بہ یتیم ها ڪمڪ میڪنم
✅شبا در خونہ فقرا غذا میذارم
✅هرجا ڪار خیرے باشہ، اونجا باشم
ولے..❗️
نماز نمیخونم...😔
قطعا جهنمے خواهم بود❗️
◀دارے رانندگے میڪنے،پلیس جلوتو میگیرہ؛
+گواهینامہ لطفا❗️
_دیشت از آمریڪا اومدم،این گذرنامہ ے منہ
+لطفا گواهینامہ
_من عضو هیئت علمے دانشگاہ هستم، اینم ڪارتم
+لطفا گواهینامہ
_من مدرس دانشگاہ...هستم،اینم ڪارتم
+بہ بہ، خوشبختم، لطفا گواهینامہ
اگہ تا شب بہ پلیس ڪارت نشون بدے تا شب بهت احترام میذارہ و میگه:
◀️لطفا گواهینامہ▶️
میگے ندارم
میگه: خیلے شرمندم، ماشین انتقال دادہ میشہ بہ پارڪینگ⚠️
@nasemebehesht 🌸
آیا این افسر ظالم هستش❓
خیر❌
همہ ڪارت هاے شما محترم و با ارزش
اما رانندگے نیاز بہ گواهینامہ دارہ
☝️لطفا خدارو بہ اندازہ یہ پلیس قبول داشتہ باشیم
همین🌸🍃
خدا میگہ قانون گذار عالم منم،
بہ عنوان قانون گذار میگم ڪہ یہ جادہ اے هستش | |
ڪہ از اون پلے عبور میڪنہ♊️
این پل رو ڪہ رد ڪنے در بهشتہ🌸🍃
شرط عبور از این پل و جادہ، داشتن گواهینامہ هستش
و منِ خدا میگم گواهینامہ 🍀نمازہ🍀
•
◀تاحالا پرش با نیزہ رو دیدے❓
اگہ نیزہ رو درجا و بدون دویدن بزنے زمین و بپرے،
چقدر میرے بالا❓ نیم متر
براے اینڪہ با این نیزہ خوب اوج بگیرے
قبلش خوب میدویے و شتاب میگیرے
همہ ڪار هاے خوبے ڪہ انجام میدے دویدنہ➡️
⬅️نماز، زدن نیزہ بہ زمین و اوج گرفتنہ
نماز بہ تنهایے،مثل اینہ ڪہ نیزہ رو بزنے زمین، اوجے بهت نمیدہ
ڪارهاے خوب بہ تنهایے هم مثل اینہ ڪہ فقط بدویے، اوجے بهت نمیدہ
✅نماز مهر تائید بہ همہ خوبے هاست.
تسبیح رو در نظر بگیر
دانہ هاے تسبیح مثل ڪارهاے خوب ماست✅
و بند تسبیح همونیہ ڪہ ڪارهاے خوب رو باهم ردیف👌
و هم راستا میڪنہ
بند تسبیح ڪہ پارہ بشہ
🌀دونہ ها هرڪدوم یہ جا گم و گور میشن..🌀
و اما❗️
◀رسم عاشقے تاخیر نیست❗️
فرض ڪن ساعت ۶ با نامزدت تو پاساژ قرار دارے😊
و میخواے براش خرید ڪنے
اون ساعت ۶ میرسہ، شما ساعت ۸
چے میشہ بہ نظرت❓😅
اگہ عاشقے،یڪم موندہ به۶ اونجایے
@nasemebehesht 🌸
🔴تلفن زنگ میزنہ چنان شیرجہ میزنے❗️
◀چرا وقتے خدا زنگ میزنہ بے تاب نمیشیم❓
چرا وقت اذان براے نماز شتاب نداریم⁉️
#رسم_عاشقے_تاخیر_نیست🚫
یادت نرہ همیشہ؛
#خوش_تیپ وایسے جلوے خدا..😍
@nasemebehesht 🌸
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
✨امام علی(ع):
سخن را تا نگفتهاى در بند توست
چون گفتى تو در بندآنى!
پس زبانت را
چون طلا و نقرهات حفظ كن
چه بسا يك كلمه
نعمتى را از بينبرده و عذابى را پيش آورده!
@nasemebehesht 🌸
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۵۸
من_علی،هانیه کوش؟؟؟؟
علی_دکترا گفتن حالت خوبه فردا مرخص میشی...
با نگرانی و بغض گفتم:
-علی...به من بگو هانیه کجاست...
علی سکوت وحشت ناکی کردو گفت:
-کما...
رنگم ازم پرید اشکام جاری شد...دوباره گفتم:
-کجا؟؟؟
-کما...رفته کما...ضربه خیلی شدید بود...
حالم بد شدولو شدم روی تخت...علی نگرانم شده بود...
-زهرا...خوبی؟؟؟
-تنهام بذار...
-ولی...
-خواهش میکنم تنهام بذار...
علی نفس عمیقی کشیدو رفت بیرون...
+هانیه...دوستم بود...دوستش دارم...چطور...چطور تونست...
وای خدای من!!
دستمو گذاشتم روی سرم...
کما...نه باورم نمیشه!
اون باید زنده بمونه...
تموم خاطراتمون اومد جلوی چشمم...لحظه ی تولدم...وقتی کادوشو باز کردم وقتی این همه مدت باهم بیرون میرفتیم یا حتی وقتی بهم گفت علی ازدواج کرده...
وای خدایا این تفکرات مغزمو میخوره...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
علی_زهرا پاشو کم کم بریم مرخص شدی...
-علی هانیه هنوز کماست؟؟؟
-اره...
از روی تخت بلند شدم و آماده ی رفتن شدیم...
از اتاق رفتیم بیرون...
من_علی هانیه کوش...
اشک توی چشمای علی جمع شدو منو برد طرف آی سی یو...
با دیدم هانیه حالم بد شد...اشکام جاری شد علی منو گرفت...
-زهرا...زهرا خواهش میکنم تازه مرخص شدی...
-علی...علی من چیکار کنم؟؟؟
-عزیز من هرچی خدا بخواد میشه...
فقط دعا کن...فقط دعا...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۵۹
یک روز دو روز سه روز...
روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بود...
همش دعا میکردیم که زنده بمونه دعا میکردیم و گریه میکردیم...
چند دفعه حال من بد شد...
نیلوفر و بقیه ی دوستام همش دور من بودن اونام گریه میکردن...
خیلی بد بود سرنوشت تلخی بود...
روز چهارم دکتر حالتش عوض شده بود انگار توی چهرش نا امیدی بود و این ماها رو نگران تر میکرد...
هر دفعه دکتر می اومد ازش سوال میکردیم فقط میگفت دعا کنید...
ولی...
برای لحظه آخری که پشت شیشه هانیه رو دیدم...
دکتر یه پارچه ی سفید کشید روی صورتش...
پشت شیشه خشک شدم دکتر اومد بین ما...
باحالت خشک و محکم ازش پرسیدم:
-دکتر؟؟؟این دفعه هم میگین دعا کنیم؟؟؟
-دکتر دستشو گذاشت روی صورتش و گفت متاسفم...
-نه...چرا متاسفی دکتر...بچه ها بیایین دعا کنیم...
دیوونه شده بودم حالم بد بود پشت سرهم تند تند حرف میزدم...
-چرا بغض کردین پاشین دعا کنیم...
علی اومد طرفم منو گرفت:
-زهرا بس کن...
-علی تو چرا دعا نمیکنی؟؟؟
-زهرا...
علی زد زیر گریه و گفت:
-زهرا هانیه مرده...
-علی این چه حرفیه میزنی...ما هنوز براش دعا نکردیم...چرا اشک میریزی...
-زهرا بس کن...
زدم زیر گریه...داد میزدم...
-اون نباید بمیره...اون باید زنده بمونه...
گریه می کردم...بچه ها دورم جمع شده بودن اونام شک می ریختن...
علی به زور بلندم کرد و منو برد بیرون...
چه سرنوشت تلخی...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁