eitaa logo
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
2.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
43 فایل
ھوﷻ 🆔 @Ad_noor1 👈ارتباط ✅کپی ازاد 💌دعوتید👇 مجموعه ای ازسخنرانی ها ونصایح و مطالب اخلاقی وکلام اساتید اخلاق ایت الله بهجت وایت الله مجتهدی تهرانی ره🌱🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻بیشترین قرآنی🔻 ✍️ دیدی یه نفر وقتی می‌خوادکه حرفش رو با اهمیت جلوه بده، هِی قسم می‌خوره: ☜ به پیر، به پیغمبر، به خدا، به قرآن... 🔔 قرآن هم وقتی میخواد یه موضوعی رو با اهمیت جلوه بده، پشت سر هم قسم میخوره... ⁉️ حالا میدونی بیشترین قسم‌های قرآنی تو کدوم سوره است؟؟ 👈❗️سوره شمس❗️👉 👈 ۱۱ تا قسم پشت سر هم بیشترین رکوردِ قسم در یک سوره: 🔹 و اَلشَّمْسِ وَ ضُحٰاهٰا... 🔹 و اَلْقَمَرِ إِذٰا تَلاٰهٰا... 🔹 و اَلنَّهٰارِ إِذٰا جَلاّٰهٰا... 🔹 و اَللَّیْلِ إِذٰا یَغْشٰاهٰا... 🔹 و ... 👤 ای انسان! ☜ قسم به خورشید و ماه.. ☜ قسم به زمین و آسمون.. ☜ قسم به شب و روز.. ☜ قسم به.. حالا فکر میکنی قرآن بعد از این همه قسم چه مطلب مهمی رو میخواد بگه؟ قبل از اینکه جواب و ببینی یه خورده فکر کن.🤔 فکر میکنی چه موضوع مهمیه؟ قرآن بعد از ۱۱ تا قسم میگه: 🕋 قدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکّٰاهٰا (شمس/۹) 💢 "به همه اینها قسم، که هر کس نفس خودش رو تزکیه کرد، رستگار شد." بعد سراغ گروه مخالفش هم میره و میگه: 🕋 و قَدْ خٰابَ مَنْ دَسّٰاهٰا (شمس/۱۰) 💢 "هر کس هم که نفس خودش رو با معصیت و گناه آلوده کرد، نومید و محروم شد." 👇 پس دقّت کنیم قرآن اینهمه قسم خورده که ما باور کنیم، تنها راه رستگاری، تزکیه و خودسازی، و دوری از گناه و معصیت است.👌 ⚠️ اونایی که دنبال راه میانبُر میگردند، اونایی که دنبال ذکر و ... میگردند، بدونند که هیچ راه دیگه‌ای وجود نداره. فقط همین: تزکیه و خودسازی، دوری از گناه و معصیت ✋️ بیائیم از همین امروز خودسازی رو شروع کنیم. شاید فردا دیر باشه. ناگهان بانگی بر آمد، خواجه مُرد... 🙏 خـــــ💚ـــــدایا من رو ببخش برای همه گناهانی که لذّتش رفته، اما مسئولیتش مانده..😞 @NASEMEBEHESHT 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ استاد ⛔️ بدحجابی وتحریک جنسی ببینید دشمن بابرنامه ریزی دقیقش چطور باعت فسادبین زنان وجوانان شده @NASEMEBEHESHT 🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
💕﷽💕 🎊 #آخرین_عروس 🎊 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود2⃣ #قسمت9⃣ مليكا از جا برمى خيزد و به سوى
🎀 😘 ⃣1⃣ هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه همراه مليكا بودند خيال مى كنند كه مليكا امشب مى خواهد در اينجا بماند. صبح سپاه حركت مى كند، آن سربازها هر چه منتظر مى شوند از مليكا خبرى نمى شود، نمى دانند چه كنند. به هر كس مى گويند كه دختر قيصر روم كجا رفت، همه به آنها مى خندند و مى گويند: "شما ديوانه شده ايد؟ دختر قيصر در اين بيابان چه مى كند؟". سپاه به پيش مى رود و مليكا با هر قدم به محبوب خود نزديك و نزديك تر مى شود.25 همسفرم! آنجا را نگاه كن، سپاه مسلمانان به اين سو مى آيند، جنگ سختى در مى گيرد. در اين هياهو من ديگرمليكا را نمى بينم! نمى دانم چه سرنوشتى در انتظار اوست. اسب ها شيهه مى كشند، صداى شمشيرها به گوش مى رسد، تيرها از هر سو مى آيند، عدّه اى بر روى خاك مى افتند و در خون خود مى غلتند. هيچ كارى از دست ما برنمى آيد، اگر اينجا بمانيم خيال مى كنند كه ما هم از سربازان روم هستيم. بيا تا اسير نشده ايم با هم فرار كنيم! ما بايد به سوى سامرّا برويم، گويا اين عشق ملكوتى، فرجام زيبايى دارد. چند روز می گذرد....🌀🌀🌀🌀 ما الآن پشت دروازه سامرّا هستيم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اينكه بايد تا صبح اينجا بمانيم. نظر تو چيست؟ جوابى نمى دهى. وقتى نگاهت مى كنم مى بينم كه خوابت برده است. من هم سرم را زمين مى گذارم و مى خوابم. صداى اذان مى آيد، بلند مى شويم، نماز مى خوانيم. من كه خيلى خسته ام دوباره مى خوابم; امّا تو منتظر مى مانى تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتى، دروازه شهر باز مى شود، پيرمردى از شهر بيرون مى آيد. او را مى شناسى. به سويش مى روى، سلام مى كنى. حال او را مى پرسى. ــ آقاى نويسنده، چقدر مى خوابى؟ بلند شو! ــ بگذار اوّل صبح، كمى بخوابم! ــ ببين چه كسى به اينجا آمده است؟ ــ خوب، معلوم است يكى از برادرانِ اهل سنت است كه مى خواهد اوّل صبح به كارش برسد. پيرمرد مى گويد: "از كى تا به حال ما سُنى شده ايم؟". اين صدا، صداى آشنايى است. چشمانم را باز مى كنم. اين پيرمرد همان "بِشر انصارى" است كه قبلاً چند روزى مهمان او بوديم. يادم مى آيد دفعه اوّلى كه ما به سامرّا آمديم، هيچ آشنايى نداشتيم، او ما را به خانه اش دعوت كرد. بلند مى شوم، بِشر را در آغوش مى گيرم و از او عذرخواهى مى كنم، با تعجّب مى پرسد: ــ شما اينجا چه مى كنيد؟ چرا در اينجا خوابيده ايد؟ چرا به خانه من نيامديد؟ ــ ما نيمه شب به اينجا رسيديم. دروازه شهر بسته بود. چاره اى نداشتيم بايد تا صبح در اينجا مى مانديم. ــ من خيلى دوست داشتم شما را به خانه مى بردم، امّا... ــ خيلى ممنون من تعجّب مى كنم بِشر كه خيلى مهمان نواز بود، چرا مى خواهد ما را اينجا رها كند و برود؟ ما هم گرسنه هستيم و هم خسته. در اين شهر آشناى ديگرى نداريم. چه كنيم؟ حتماً براى او كار مهمّى پيش آمده است كه اين قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤال كنم: ــ مثل اينكه شما مى خواهيد به مسافرت برويد؟ ــ آرى. من به بغداد مى روم. ــ براى چه؟ ــ امام هادى(ع) به من مأموريّتى داده است كه بايد آن را انجام بدهم. ــ آن مأموريّت چيست؟ ــ من ديشب خواب بودم كه صداى درِ خانه به گوشم رسيد. وقتى در را باز كردم ديدم فرستاده اى از طرف امام هادى(ع) است. او به من گفت كه همين الآن امام مى خواهد تو را ببيند. ــ امام با تو چه كارى داشت؟ ــ سريع به سوى خانه امام حركت كردم. شكر خدا كه كسى در آن تاريكى مرا نديد. وقتى نزد امام رفتم سلام كرده و نشستم. امام به من گفت: "شما هميشه مورد اطمينان ما بوده ايد. امشب مى خواهم به تو مأموريّتى بدهم تا همواره مايه افتخار تو باشد". ــ بعد از آن چه شد؟🕊🕊 ــ امام نامه اى را با كيسه اى به من داد و گفت در اين كيسه 220 سكّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه هاى كنيزى را به من داد و من بايد آن كنيز را خريدارى كنم. با شنيدن اين سخن مقدارى به فكر فرو مى روم. امام و خريدن كنيز! آخر من چگونه براى جوانان بنويسم كه امام مى خواهد كنيزى براى خود بخرد. در اين كار چه افتخارى وجود دارد؟ چرا امام به بِشر گفت كه اين مأموريّت براى تو افتخارى هميشگى خواهد داشت؟ در همين فكرها هستم كه صداى بِشر مرا به خود مى آورد: ــ ... ✨ا✴️لّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✴️✨ @NASEMEBEHESHT 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
تکنیک هلی مهربانی_۹.mp3
8.71M
💞 ۹ برای محبت کردن؛ آدما رو انتخاب نکن! مهم نیست، کی محبتت رو دریافت میکنه! مهم اینه که محبت داره، از تو صادر میشه و بر روحِ دیگران، می باره... @NASEMEBEHESHT 🌸
🍀 🌺🍃 ورود به بهشت بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم در قسمتی از یک روایت مفصل آمده است: روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به مردم فرمود: ای گروه مردم هر کس با اقرار به توحید و کلمه لا اله الا الله مخلصانه بدون آنکه چیزی به آن مخلوط کند خدا را ملاقات نماید اهل بهشت است امام علی بن ابیطالب (علیه السلام) بپا خاست و عرضه داشت پدر و مادرم فدایت چگونه این کلمه را مخلصانه بگوید و چیزی به آن مخلوط نکند برای ما بیان کن تا حد آن را بشناسیم؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: آری برای دنیا خواهی و حرص بر جمع آوری مال و خوشنود بودن به امور مادی و گناه و معصیت و بردگی و بندگی پول این کلمه را نگوید. و متأسفانه مردمی چنین اند که گفتارشان، گفتار نیکان ولی کردارشان کردار ستمگران و تبهکاران است با زبان شهادت به توحید می دهند اما هر فسق و فجوری را مرتکب می شوند. پس هر کس خدای عزوجل را دیدار کند و در او این خصلت ها نباشد و قولش لا اله الا الله است بهشت برای اوست و هر گاه دنیا را بگیرد و آخرت را ترک کند اهل دوزخ است 📚 دیار عاشقان، ج1 @NASEMEBEHESHT 🌸 ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
لباسش دست ماست 💖 امام صادق‌ علیه‌السلام از پیامبر اکرم صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم آورده که فرمود :اسلام برهنه است، 💠🔹 حیا، 💠🔹 وفا، 💠🔹 عمل صالح، 💠🔹 پرهیزکاری است، ✍و برای هر چیز اساسی هست و اساس اسلام مهر و دوستی ما اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌باشد. 📚 وسائل‌الشیعه جلد ۱۵ صفحه ۱۸۴ @NASEMEBEHESHT 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🔻خواندن نماز در بهشت 🔸فرزندشان می گوید دوست داشتم ببینم بعد از مرگ ، پدرم چه مقامی دارند، در خواب دیدم پدرم در باغی که رود ها از زیر پایشان جاری است نماز می خوانند. 📕منبع : کتاب سوخته @NASEMEBEHESHT 🌸
🌷🍃🌷🍃🌷 😳😳😑 💢اگر انسان از سه مصیبت پند بگیرد؛ دنیا و مشکلات آن برایش سهل می‌شود❗️ 🔷شخصى محضر امام زين العابدين رسيد و از وضع زندگيش شكايت نمود. (علیه السلام) فرمودند 💠بيچاره فرزند آدم هر روز گرفتار سه مصيبت است كه از هيچكدام از آنها پند و عبرت نمى گيرد. اگر عبرت بگيرد دنيا و مشكلات آن برايش آسان مى‌شود! ✍مصيبت اول اينكه؛ هر روز از عمرش كاسته مى شود. اگر زيان در اموال وى پيش بيايد غمگين مى گردد، با اينكه سرمايه ممكن است بار ديگر باز گردد ولى عمر قابل برگشت نيست. ✍دوم اینکه؛ هر روز، روزى خود را مى خورد، اگر حلال باشد بايد حساب آن را پس بدهد و اگر حرام باشد بايد بر آن كيفر ببيند! سپس فرمود: سومى مهمتر از اين است! گفته شد، آن چيست؟ ❤️امام سجاد(علیه السلام) فرمود ✍هر روز را كه به پايان مى رساند يك قدم به آخرت نزديك شده اما نمى داند به سوى بهشت مى رود يا به طرف جهنم! 📚بحار الانوار @NASEMEBEHESHT 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
1_61257163.mp3
3.34M
سه چیز دم مرگ جلوی چشم آدم مجسم میشه👌 1⃣ مال 👈فقط کفن میدم 2⃣ اولاد 👈دفنت میکنیم 3⃣ اعمال 👈تا آخر باهاتم 🎙 مجلس ختم چه کنیم @NASEMEBEHESHT 🌸
🍃💔 نسیم بهشت💔🍃 شـرم مـی‌کنـم بـا تـرازوی کـودک گـرسنـه کنـار خیـابـان، سیـری‌ام را وزن کنــم!! ای کـاش یـک مـاه نیـز مـوظـف بـودیـم از اذان صبـح تـا غـروب آفتاب فقـرا را سیـر کنـیـم!! نـه ایـن کـه گـرسنـگـی و تشـنگـی کشـیـده تـا فقـط رنـج آن‌هـا را درک نـمـاییـم!! آری هـزاران بـار افسـوس کـه دیـریسـت، وا مـانـده‌ایـم در ظاهـر دیــن!! دهـانمـان پـر شـده اسـت از غلـظـت تلفـظ حـرف <ض> در کـلـمـه "و لا الضالین"!! ولــی غـافـل از آن کـه خـود عمـریسـت در گمـراهـی بـه سـر مـی‌بـریـم....!! بـه راسـتی مـا بـه کجـا مـی‌رویـم؟! وچـه زیبـاسـت ایـن جـمـلـه؛ روزه داران هیـچ گـاه حـال گـرسنـگان را درک نخـواهنـد کــرد، زیــرا بــه افـطار اطـمـیـنـان دارنــد . . . ❤️🍃🌹🍃💕🌹🍃❤️🍃💕🌹 @nasemebehesht 🌸
امیرالمؤمنین علیه السلام از مقابل دکه قصّابی می گذشت. قصاب گفت: ای امیرالمؤمنین! گوشت چاق و خوب موجود است. امام علی علیه السلام فرمود: پول آن موجود نیست. قصاب گفت: من مهلت می دهم و صبر می کنم. امام علیه السلام پاسخ داد: من بر نخوردن گوشت صبر می کنم.  و افزودند: خداوند متعال پنج چیز را در پنج چیز دیگر قرار داده است: 🌱عزّت را در بندگی 🌱 ذلّت را در معصیت 🌱 حکمت را در کم خوردن و خالی بودن شکم 🌱هیبت و ابّهت را در روی آوردن به نماز شب 🌱و ثروتمندی و بی نیازی را در قناعت. 📚ارشاد القلوب @nasemebehesht 🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#آخرین_عروس 🎀 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت0⃣1⃣ هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه ه
🎀 😘 ⃣1⃣ ــ امام نامه اى را با كيسه اى به من داد و گفت در اين كيسه 220 سكّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه هاى كنيزى را به من داد و من بايد آن كنيز را خريدارى كنم. با شنيدن اين سخن مقدارى به فكر فرو مى روم. امام و خريدن كنيز! آخر من چگونه براى جوانان بنويسم كه امام مى خواهد كنيزى براى خود بخرد. در اين كار چه افتخارى وجود دارد؟ چرا امام به بِشر گفت كه اين مأموريّت براى تو افتخارى هميشگى خواهد داشت؟ در همين فكرها هستم كه صداى بِشر مرا به خود مى آورد: ــ به چه فكر مى كنى؟ مگر نمى دانى امام هادى(ع) مى خواهد براى پسرش همسر مناسبى انتخاب كند؟ ــ يعنى امام حسن عسكرى(ع) تا به حال ازدواج نكرده است؟ ــ نه، مگر هر دخترى لياقت دارد همسر آن حضرت بشود؟ ــ يعنى اين كنيزى كه شما براى خريدنش مى رويد قرار است همسر امام عسكرى(ع) بشود؟ ــ آرى، درست است او امروز كنيز است; امّا در واقع ملكه هستى خواهد شد. من ديگر جواب سؤال خود را يافته ام. به راستى كه اين مأموريّت، مايه افتخار است.26 اكنون نگاهى به تو مى كنم. تو ديگر خسته نيستى. مى دانم مى خواهى تا همراه بِشر بروى. ما به سوى بغداد مى رويم... فاصله سامرّا تا بغداد حدود 120 كيلومتر است و ما مى توانيم اين مسافت را با اسب، دو روزه طى كنيم. شب را در ميان راه اتراق كرده و صبح زود حركت مى كنيم. در مسيرِ راه بِشر به ما مى گويد: ــ فكر مى كنم اين كنيزى كه ما به دنبال او هستيم اهل روم باشد. ــ چطور مگر؟ ــ آخر امام هادى(ع) نامه اى را به من داد تا به آن كنيز بدهم اين نامه به خط رومى نوشته شده است. ــ عجب! تو نگاهى به من مى كنى. ديگر يقين دارى اين كنيزى كه ما در جستجوى او هستيم همان مليكا است. همان بانويى كه دختر قيصر روم است و... ما بايد قبل از غروب آفتاب به بغداد برسيم و گرنه دروازه هاى شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پيش مى تازيم. موقع غروب آفتاب مى رسيم. چه شهر بزرگى! بغداد پايتخت فرهنگى جهان اسلام است. در اين شهر، شيعيان زيادى زندگى مى كنند. بِشر دوستان زيادى در اين شهر دارد. به خانه يكى از آنها میرويم. صبح زود از خواب بيدار مى شوم. بِشر هنوز خواب است: ــ چقدر مى خوابى، بلند شو! مگر يادت رفته است كه بايد مأموريّت خود را انجام بدهى؟ ــ هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است; ما بايد تا روز جمعه صبر كنيم. ــ چرا روز جمعه؟ ــ امام هادى(ع) همه جزئيّات را به من گفته است. روز جمعه كشتى كنيزان از رود دجله به بغداد مى رسد. عجله نكن! دجله رود پر آبى است كه از مركز شهر مى گذرد، از شمال بغداد وارد مى شود و از جنوب اين شهر خارج مى شود. كشتى هاى كوچك در آن رفت و آمد دارند. اكنون مليكا در راه بغداد است. خوشا به حال او! همه زنان دنيا بايد به او حسرت بخورند. درست است كه الآن اسير است; امّا به زودى همه فرشتگان اسير نگاه او خواهند شد. بايد صبر كنيم تا روز جمعه فرا رسد. چند روز مى گذرد، همراه با بِشر به كنار رود دجله مى رويم. چند كشتى از راه مى رسند، كنيزهاى رومى را از كشتى پياده مى كنند. آنها در آخرين جنگ روم اسير شده اند. كنيزان را در كنار رود دجله مى نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند. ما چگونه مى توانيم در ميان اين همه كنيز، مليكا را پيدا كنيم؟ بِشر رو به من مى كند و مى گويد: اين قدر عجله نكن! همه چيز درست مى شود. بِشر به سوى يكى از مأموران مى رود. از او سؤال مى كند: ــ آيا شما آقاى نَحّاس را مى شناسى؟ ــ آرى، آنجا را نگاه كن! آن مرد قد بلند كه آنجا ايستاده است، نَحّاس است. ما به سوى او مى رويم. او مسئول فروش گروهى از كنيزان است. بِشر از ما مى خواهد تا گوشه اى زير سايه بنشينيم. ساعتى مى گذرد، كنيزان يكى پس از ديگرى فروخته مى شوند. فقط چند كنيز ديگر مانده اند. يكى از آنها صورتش را با پارچه اى پوشانده است. يك نفر به اين سو مى آيد، مثل اينكه يكى از تاجران بغداد است كه هوس خريدن كنيز كرده است. مرد تاجر رو به نحّاس مى كند و مى گويد: ــ من آن كنيز را مى خواهم بخرم! ــ براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟ ــ سيصد سكّه طلا! ــ باشد، قبول است، سكّه هاى طلايت را بده تا بشمارم. ــ بيا اين هم سه كيسه طلا! در هر كيسه، صد سكّه طلاست. صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ عرب! اگر سليمانِ زمان هم باشى به كنيزى تو در نمى آيم. پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ كنيز ديگر برو. نحّاس تعجّب مى كند، اين كنيز رومى به عربى هم سخن مى گويد. ... ✨🔮الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🔮✨ @NASEMEBEHESHT 🌸