هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
⛔️ هشدار ‼️
این یک رمان معمولی نیست!
داستانی عاشقانه و جذاب با محور مهدویت است که یک سرش به فرار مغزها میپردازد و سر دیگرش به عرفان وحشیانهی کابالا میرسد.
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
بهترین گنجینه برای شناخت عقاید مخفی یهود در قالبی داستانی و حیرت انگیز .
«برگزیده» مدرسهی دشمنشناسیست!
پس برای خواندن داستان تعلل نکنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️نگاه مادرانه امام رضا(ع) به شیعیان گنهکار
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
هدف خداوند از خلقت انسان ها چه بوده است اگر بهشت است پس چرا شمر و جهنم را خلق کرد؟.mp3
1.66M
سوال: 632
#هدف_از_خلقت
❓هدف خداوند از خلقت انسان ها چه بوده است اگر بهشت است پس چرا شمر و جهنم را خلق کرد؟
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی
✦
|🌱|شیخجعفرشوشتری(ره):
هر وقت شـیطان وسوسھ ڪرد
و نتوانستید حریـف نفس بـشوید
✦
هفت مرتبھ بگوئـید:
« بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ،
لا حَولَ وَلا قُوَّة اِلّا بِاللهِ العَلےِّ العَظیم »
✦
وقتے این ذڪر را مےگوئـید..
هفت مَلِڪ به ڪمڪ شما مےآیند و
آنها را دفع مےڪنند ؛
✦
بارها تجربہ شده است ڪھ انسان
وقتےآنرا مےخواند،احساسقوتمےڪند!
#حدیث_عشق💈
16.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : پولی که برکت فراوانی داشت!
بسیار زیبا 😍
#حجت_الاسلام_والمسلمین_حسینی_قمی
🍃❤️
29.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚#داستان_عتبه_جوان_زیبا_رو
🎙با صداي شهيد حاج شيخ احمد کافی
اشك مى غلطد به مژگانم به جرم روسياهى
اى پناه بى پناهان موسپيدم روسياهم
روز و شب از ديدگان اشك پشيمانى فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيمانى گناهم
🌼حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
💌 با بعضیها نباید مهربان بود
مهربانی مثل باران و نسیم بهاری است که موجب رشد نهال میشود و شکوفههای استعداد را میرویاند، ولی بر چوبهای خشکیده هیچ اثری ندارد. چوبهای خشکیده را روغن مالی میکنند که هیچ باد و بارانی به آن نرسد، چون تَرک برمیدارند. با بعضی ها نباید مهربان بود. کسانی که دیگر خیلی خشک شدهاند.
«استاد پناهیان»
«
🌿 آیت الله بهاءالدینی (ره) :
اگر دقت و حوصله در مطالعه باشد،
مطــالــب ارزنــدهای نصیب انســـان
میشود که با تعجیل و سرعت دادن
به مطالعه حاصل نخـواهد شد. البته
حضور در محضـــر استـاد و نشستن
پایدرس، خود موضوعیتدارد؛ چرا
که نشستن، صحبتڪردن، ڪیفیت
نگاه و وارد و خــارج شدن استـــاد،
همه و همه، در فهم مطالـب درسی و
سازندگی روحــی و اخلاقــی تأثیـر
بسیـاری دارد، همـہ حرڪات استــاد
مهـذب در انســان تأثیــر میگــذارد.
بنده در نوجوانی، با نشـــاطِ فراوان
حدود شــانزده ساعـت ڪار علمی و
فڪری داشتم و مجهــولات و نقـاطِ
ابهام درسهایم را به این طریق حل
میکردم. نشاط درسی برای تحصیل
انســان بسیار مفید و ضروری است.
انسانی ڪه با نشاط است، خوابـش
کم، اتلاف وقتـش کم و صحبتهای
غیرضروریاش ڪمتر است؛ تمـــام
همّتش درس اسـت و تحصیـل.
➮
هدایت شده از ▫
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_سی_سوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_چهارم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
ادامه دارد..
❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌
🔅سلامتی #امام_زمان (عج)صلوات🔅
•┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈•
🔅نسیـــم بهشـــت
🔅 @nasemebehesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 گناهی که باعث شد ختم آیتالله نخودکی بیاثر گردد
🔹 حجتالاسلام عالی