eitaa logo
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
2.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
43 فایل
ھوﷻ 🆔 @Ad_noor1 👈ارتباط ✅کپی ازاد 💌دعوتید👇 مجموعه ای ازسخنرانی ها ونصایح و مطالب اخلاقی وکلام اساتید اخلاق ایت الله بهجت وایت الله مجتهدی تهرانی ره🌱🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
✨امام سجاد عليه السلام فرمودند: از دوستى با پنج كس بپرهيز 🔴دروغگو: زيرا او به منزله سراب است، دور را نزديك و نزديك را دور جلوه مى دهد. 🔴فاسق: زيرا او تو را به يك لقمه يا كمتر از آن مى فروشد. 🔴بخيل: زيرا او در هنگام حاجت به مال، تو را خوار و ذليل مى گرداند. 🔴احمق: زيرا او به جاى نفع، به تو ضرر مى رساند. 🔴قاطع رحم: كسى كه با خويشان و دوستان قطع رابطه كرده باشد، زيرا در سه آيه مورد لعن واقع شده است. 📔مجموعه ورام، جلد۲ @nasemebehesht 🌸 🔷💢🔷💢🔷💢🔷💢🔷💢🔷💢
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴۰ -دست راست که پیچیدی...سر کوچه نگه داری بقیشو خودم میرم. -نمیخوام ا
۴۱ قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم... قلبم سنگین شده بود. -اینجا چه خبره...محمدرضا کلید نداشته. جایی رو بلد نیست...اصلا چطوری رانندگی کرد!!! دکمه ی افتاده روی پیرهنش... دکمه ای که من توی خونه پیدا کردم... وای خدای من...گیج شدم... فردا باهاش صحبت میکنم...ازش میخوام بهم بگه اونروز خونه بوده یانه...یا اصلا این کارهاش چه معنی میده؟! برا چی با من خوب شده؟ نه نه نباید بهش بگم... باید صبر کنم تا خودش بگه...یا زمان بهم بفهمونه...نمیدونم...فقط میدونم باید صبر کنم... صبر... صدایی از موبایلم بلند شد...محمدرضا پیام داده: -فردا ساعت یک میام دنبالت این یه خواهش نیست. فقط میخوام در مورد گذشتم بدونم همین.شب بخیر. این رفتار لجوجانه چه معنی میده... نمیدونم... ساعت یک ربع به یک بود آماده و پر از استرس روی کاناپه نشسته بودم... مادرم روبه رویم ایستاده بودو به من نگاه میکرد. -چرا انقدر استرس داری دختر؟ نفسم به شماره افتاده بود و پشت هم پلک میزدم... -نمیدونم... چشم هایم را باز و بسته کردم و دوباره گفتم: -محمدرضا خیلی تغییر کرده.نمیدونم این تغییر برای چیه... مادر همانطور که طرف آشپزخانه میرفت گفت: -شاید از زندگی توی این سبک خسته شده... صدایم را آروم کردم و گفتم: -شایدم عاشق شده ولی یه عاشق لجباز... -چیزی گفتی؟ -نه... تلفنم زنگ خورد. -محمدرضاست...من میرم مامان خداحافظ -خدا پشتو پناهت عزیزم مواظب خودت باش. از خانه بیرون رفتم محمدرضا درست جلوی در داخل ماشین نشسته بود. سمتش رفتم در ماشین را باز کردم و نشستم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام. با جدیت گفت: -سلام خوبی؟ -ممنون.توخوبی؟ -خوبم. -کجا میریم؟ -من که جایی رو بلد نیستم.تو بگو! -إم...یه کافی شاپ این نزدیکی ها هست بریم اونجا... -بریم. این رنگی که پوشیدی بهت میاد. -خوشگل شدم؟؟؟ -نگفتم خوشگل شدی فقط گفتم بهت میاد. ابرویم را بالا انداختم و گفتم: -آهان... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از جان شیعه؛جان اهل تسنن
۴۲ حرکت کردیم...از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم. -اخر این خیابونو برو دست . -باشه. -چه خبر؟ -سلامتی. -مامان خوبه؟ -ممنون. -بابا؟ -خوبه. -چقدر بی حوصله ای؟؟ -نیستم. -ولی رفتارت اینو نشون میده. -نمیده! ساکت موندم. بعد از چن دقیقه که بینمان سکوت بود ,سکوت را شکست و گفت: -خوبی؟ با ناراحتی گفتم: -ممنون. -چرا ناراحتی؟ لبخندی زدم و گفتم: -نه نیستم. این خیابونو مستقیم بنداز توی اتوبان. آخر این اتوبان میرسیم به کافی شاپ. -باشه. چند ثانیه بعد دوباره گفت: -این روزها باید زیاد ببینمت... سرم را تکان دادم و گفتم: -چرا؟ -میخوام همه چیز رو راجع به گذشته بدونم. -درباره ی چیه گذشته؟ -زندگیم؟ -زندگیت...یا زندگیمون؟ نگاهی به من انداخت و گفت: -نمیفهمم منظورت چیه. -زندگیمون دیگه ما قبلا زن و شوهر بودیم. با بی حوصلگی گفت: -قبلا. -الان نیستیم؟ -نه. -ولی اسم من تو شناسنامته اسم توهم تو شناسنامه ی منه! -خب باشه. -این یعنی ما زن و شوهریم. -بس کن. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -باشه. -حالا....راجع به زندگیمونم حرف میزنیم. لبخندی زدم و گفتم: -خوبه...دیگه داریم میرسیم. محمدرضا سرعتتو کم کن من از سرعت بالا میترسم. -چرا؟؟؟ -بهت که گفتم شب عروسیمون... حرفم را قطع کردو گفت: -باشه باشه فهمیدم... سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از جان شیعه؛جان اهل تسنن
۴۳ جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم... رفتم کنارش باهم وارد کافی شاپ شدیم... پشت یکی از میزها نشستیم. محمدرضا اطرافش را نگاه میکرد. -که اینجا کافی شاپه. -آره... -خب همینطوری میشنیم؟؟؟ -نه.اون آقارو میبینی؟؟ -خب؟ -الان میاد اینجا و ازمون سفارش میگیره. -برای؟ -برای اینکه بدونه چی میخواییم میل کنیم تا برامون بیاره. -آها. -خب بگو. -چیو؟ -میخواستی صحبت کنی. -آهان...خب اونقدری که تو بهم گفتی شب عروسیمون تصادف کردیم و... حرفش را قطع کرد. گارسن_سلام خوش اومدین چی میل دارین؟؟؟ -سلام ممنونم.محمد چی میخوری؟؟؟ -نمیدونم.خودت یه چیزی سفارش بده. -دوتا معجون لطفا. گارسن_بله حتما. من_خب میگفتی؟ -اره...که تصادف کردیم و این اتفاق افتاد. -خب؟؟؟ نفسش را با شماره بیرون داد و گفت: -مامانم میگفت دکترا گفتن دیگه حافظم برنمیگرده راسته؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: -متاسفانه. گارسن معجون هارا سمت ما آوردو روی میز گذاشت. بعد هم نوش جانی گفت و رفت. محمدرضا_این چه جالبه. -آره.میخوای اول معجونتو بخور بعد صحبت کنیم. -همزمان میشه هم خورد هم صحبت کرد... -اینم میشه. -ما خونه ای هم داریم؟ ناگهان جا خوردم. نگاهی به محمدرضا انداختم و با ترس گفتم: -آره... -آهان. -چرا میپرسی؟؟؟ -میخواستم بدونم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -سوال بعدی. -ماچطوری باهم آشنا شدیم؟؟؟ -توکه گفتی راجع به زندگیمون نمیخوای صحبت کنی؟؟؟ -سوالمو جواب بده. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -باشه!!! ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از جان شیعه؛جان اهل تسنن
@angiza 💫 ۴۴ محمدرضا_ما چطوری باهم آشنا شدیم؟ -راستش قبلا خونتون توی کوچه ی ما بود. مامانتم با مامانم دوست بود. کوچیک تر که بودیم حدود هفت هشت ساله. باهم همبازی بودیم البته وقتی هفت سالم بود تو ده سالت بود. خندیدم و گفتم: از همون بچگی به من علاقه داشتی. محمدرضا_من؟؟؟ -آره...تو...یه روز مامانت نذری آش درست کرده بود.اینطور که مامانت تعریف میکرد تو بهش گیر داده بودی که خودت میخوای برای ما آش بیاری. وقتی اومدی جلوی درمون من توی حیات داشتم دوچرخه بازی میکردم. وقتی در باز شد چشمت خورد بمن. مامانم بهت تعارف زد بیای داخل وقتی اومدی داخل حیات پات گیر کرد به آجر و افتادی زمین بعدشم با صورت رفتی تو ظرف آش... به اینجا که رسیدم دوتایی زدیم زیر خنده. محمدرضا_حتما کل صورتم آشی شدو بعدشم تو زدی زیر خنده... لبخندم جمع شدو همانطور که مات به محمدرضانگاه میکردم گفتم: -آره درسته محمدرضا_چیه؟؟؟این فقط یه حدس بود. چرا اونطوری نگام میکنی؟؟ -نه نه...بخاطر این تعجب کردم که داری میخندی. -خنده تعجب داره؟ -بعد از این همه لج بازی بامن این خنده تعجب داره! لبخندش را جمع کرد گلویش را صاف کردو باجدیت گفت: -خب ادامش؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -وقتی که هفده سالت بود از محل ما رفتین و اومدین جایی که الان زندگی میکنین. لبخندی زدم و گفتم: -یه پسر هفده ساله اونروز بخاطر این جدایی عین ابر بهار اشک می ریخت... -کی؟؟؟ -دارم از شما حرف میزنم نیش خندی زدو گفت: -من؟؟گریه؟؟عمرا!!! ... ..
هدایت شده از جان شیعه؛جان اهل تسنن
۴۵ @angiza 💫 -آره...ولی خب زیاد طول نکشید بعد از دوسال با یه دسته گل و یه جعبه شیرنی برگشتی... -چه جذاب! لبخندی زدم و گفتم: -آره... -خب...معجونمونو بخوریم بعدشم بریم یه جای دیگه. -یه جای دیگه؟ -آره.فقط...فقط بخاطر اینکه میخوام راجع به گذشتم بدونم. یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -مشخصه. دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد.مشغول میل کردن معجون ها شدیم.محمدرضا داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه... فقط باید منتظر بمونم یا خودش بگه...یا زمان مشخص کنه... از کافی شاپ بیرون آمدیم آفتاب به چشممان می زد اما نسیم خنکی خودش را میان من و محمد رضا جا کرده بود... من_خب از نظرم بریم توی یکی از همین پارکای اطراف.نظرت چیه؟؟ -خوبه...ماشینو ببریم؟؟؟ -نه همین جاست چند قدم پیاده میریم. -باشه مشکلی نیست. به خیابان اشاره کردم و گفتم: -بفرمایین... کنار هم دیگر راه میرفتیم.از خیابان اول رد شدیم وسط خیابان بعدی بودیم که صدای بوق به شدت به گوشم خورد. محمدرضا کیفم را گرفت و سمت خودش کشید و بلند فریاد زد: -مواظب باش. -ای وای ترسیدم!!!!!چرا داد میزنی؟ -داد نزده بودم که رفته بودی زیر ماشین. حرفی نزد.مچ دستم را محکم گرفت...و بعد از اینکه از خیابان رد شدیم دستم را ول کرد. دستم را بالا آوردم و مچم را گرفتم. -چیه؟ -هیچی.مچم درد گرفت. نگاهش را محکم از من گرفت. با ناراحتی گفتم: -چند قدم اونور تر یه پارکه. -دارم میبینمش. -پس بریم. -بریم.... کنار هم راه افتادیم و تارسیدن به پارک هیچ حرفی نزدیم. پارک بزرگی بود...پر از سروصدای کوچیک و بزرگ پر از صدای شادی... منو محمدرضا هم کنار هم قدم میزدیم.سکوت را شکستم و گفتم: -قبلا اینجا اومده بودیم. -واقعا؟؟؟ -آره...یه روز بعد از عقدمون. به نیمکتی رسیدیم لبخندی زدو گفت: -بیا اینجا بشینیم... ... ...
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 پنج اصل دین در صلوات وجود دارد : «اللهم» توحید است «صلی علی محمد» نبوت است «و آل محمد» یعنی امیرالمومنین علیه‌السلام و اولادش این هم امامت است توحید را هم که قائل شدیم پس معاد را هم قائلیم و اگر حق محمد و آل محمد را ادا کردید عدالت است . ه قربان این مستحب که با آن هر پنج اصل دین را اقرار کردیم . اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم ˝شیخ اسماعیل دولابی ˝ ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ 🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان بودن زیاد سخت نیست کافیست مهربانی کنی زبانت که نیش نداشته باشد و کسی را نرنجاند همین انسانیت است! وقتی برای همه خیر بخواهی همین انسانیت است @nasemebehesht 🌸
📚زن بدکاره و تربت سید الشهدا در زمان حضرت صادق (ع) زن زانیه ای بود که هروقت بچه ای از طریق نامشروع می زائید به تنوری می انداخت. و آنهارا می سوزاند، تا اینکه اجلش رسید و مُرد. اَقربای و خویشان او، زن را غسل و کفن کردند و نماز برایش خواندند و بخاکش سپردند، ولی یک وقت متوجه شدند زمین جنازه این زن بدکاره را قبول نمی کند و به بیرون انداخته آن عده که در جریان دفن این زن بدکاره شرکت داشتند احساس کردند شاید اشکال از زمین و خاک باشد، جنازه را در جای دیگر دفن کردند، دوباره صحنه قبل تکرار شد، یعنی زمین جسد را نپذیرفت و این عمل تا سه مرتبه تکرار شد. مادرش متعجب شد آمد محضر مقدس آقا امام صادق آل محمد (ص) و گفت ای فرزند پیغمبر بفریادم برس... و جریان را برای حضرت بازگو کرد و متمسک و ملتجی به حضرت گردید، وجود مقدس آقا امام صادق (ع) وقتی جریان را از زبان مادرش شنید و متوجه شد کار آن زن زنا و سوزاندن بچه های حرامزاده بوده، فرمود هیچ مخلوقی حق ندارد مخلوق دیگر را بسوزاند، و سوزاندن به آتش فقط بدست خالق است. مادر آن زن بدرکاه به امام عرض کرد حالا چه کنم، حضرت فرمرد: مقداری از تربت جدّم آقا سید الشهداء ابی عبداللّه الحسین (ع) را همراه جنازه اش در قبر بگذارید زیرا تربت جدم حسین (ع) مشکل گشای همه امور است. مادر، زن زانیه مقداری تربت تهیه نمود و همراه جنازه گذاشت دیگر تکرار نشد. منبع: محدث قمی تربت-سفینه البحار شیخ عباس قمی ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 لطفا فوروارد کنید.🙏
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
شب جمعه است و حسرت يك برگ برات شب جمعه و دلم تنگ تو ای راه نجات باز هم فاصله ها بغض گلوگير شده است السلام ای شه بی يار و قتيل العبرات #السلام‌علیک‌یا‌اباعبدالله♥️ @nasemebehesht 🌸
🌼🍃مولای من 🗓امشب شب جمعه است نمیدانم کمیل را کجا میخوانی⁉️ نجف، کربلا، شاید هم در تاریکی بقیع... 🍃🌼آقای من 🌑امشب کمیل را هر کجا خواندی 📖 به این فراز از دعا که رسیدی یاد من هم کن. ⚜اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء⚜ 🍃🌼آقای خوبم 😔کاش گناهانم می گذاشت 🙌دعاهایم از سقف دهانم بالاتر روند تا آسمانها 🕊و به اجابت برسند که زیاد دعا کرده ام... 🍃🌼مهربانترینم 💫زندانی شده ام ❣زندانی نفس، زندانی گناهانم، زندانی دنیا... 💚و من را بگو که می خواهم یارت باشم. 🍃🌼یابن الحسن 📗کمیل خواندی یادمان کن امشب 😍ظهـورت کی میرسـد آقـا ⚜اللهم عجل لولیک الفرج بحق امُ المصائب⚜   @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مثل لوتی‌ها باش! 🔻راز بازگشت خیلی از لوتی‌ها با یک توبه ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝