🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۳
❣راوے : زهـــــرا❣
زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!!
مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو...
زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم:
-پس کجایی تو!!
بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم:
-مامان من دارم میرم کاری نداری؟
-نه عزیزم زود برگرد...
-چشم.
درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت:
هانیه_چیه؟؟؟
من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن...
-تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ...
رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه...
خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم:
-آقا ببخشید...
برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم:
-آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟
نزدیک تر شدو گفت:
-کدوم آدرس؟؟؟
یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود...
نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم...
بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش...
یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 ♡ 》﷽《♡
#فلسفه_نماز
#قسمت_۸
🔰تو چهار حالت
-حضرت آدم و حوا( راندہ شدن و مستاصل شدن)
-حضرت نوح(سیل)
-حضرت ابراهیم(ماجراے آتش)
-حضرت موسے(مقابلہ با جادوگر ها)
این چهارنفر تو این سختے ها یہ دفعہ بہ ذهنشون رسید ڪہ باید دست بہ دامن خدا بشن🙏
جبرئیل وحے میڪنہ ڪہ🔰خدا فرمود:
💠من رو بہ محمد و آل او قسم بدید تا نجاتتون بدم.
⚜تو روایات هستش ڪہ اڪثر پیامبرا وقتے بہ مسئلہ بزرگے بر میخوردند
به🖐پنج تن متوسل میشدن
چون معصومین نورشون قبل از خوشون خلق شدہ🔆
حتے وقتے بہ یوسف گفتہ میشه: بہ اینها متوسل شو
🔰یوسف میگہ پنج تن دیگہ ڪیا هستن؟
جبرئیل میگہ این رازیہ ڪہ در زمان آخرین پیامبر برملا میشہ
@nasemebehesht 🌸
◀دست ما🖐چندتا انگشت دارہ؟
خب الان شاید بگین این ڪه🙌 دہ تاست
نخیر پنج تاست😊
دوتا یعنے #تاڪید☝️
چرا خدا تو قرآن گفته:
💠فان مع العسر یسرا
ان مع العسر یسرا💠
خب یہ بار میگفت دیگہ
دو نشانہ تأڪیدہ
دو دست تاڪید بر این🖐پنجہ✅
هرجاے نماز از دست استفادہ میشہ درس توسلہ؛
@nasemebehesht 🌸
◀الله اڪبر اول نماز 🙌
خدایا میخوام با تو اوج بگیرم (رسد آدمے بہ جایے ڪہ بہ جز خدا نبیند)
◀️خدا میگہ ڪہ واسطہ بالا اومدن این🖐پنج تن هستن
اگہ دست بہ دامن اینا نشے نمیتونے..
◀تو رڪوع سر خم میڪنے 🙌
خدایا سر بندگے خم ڪردم
میخوام بار بندگے رو بر دوشم بذارم
تو رڪوع تڪیہ بہ چے داریم❓
بہ دوتا دستمون🙌
🔻خدا میگه: تنها بہ ڪمڪ این پنج تا میتونے بار بندگے رو حمل ڪنے
◀تو قنوت 🙌
خدایا اینو میخوام، اونو میخوام و...
واسطہ ت چیہ❓
این🖐پنج تا
خدا میگہ واسطہ ت این پنج تن باشہ❗️
◀️در سجدہ 🙌
ما از خاڪیم
با تڪیہ بہ دست سرت رو بلند میڪنے
مگہ حدیث قدسے نداریم ڪہ خدا میگہ عالم رو نیافریدم مگر بخاطر این پنج تا⁉️
دست میزارے رو زمین و بلند میشے یعنے اومدن من
بہ این عالم بہ واسطہ این پنج تنہ🌹
◀دوباره سر بہ مهر میذارے 🙌
یعنے یہ روز بر میگردم بہ خاڪ
🔰خدا میگه: اگہ با پنج تن مانوس باشے تو قبر هم نجات پیدا میڪنے
💟نترس
💟از قبر نترس
💟از نڪیر و منڪر نترس
💟از هیچے نترس
تڪیہ بہ این پنج تن ڪن⚜
◀میرے نماز جماعت
بہ رڪعت دوم میرسے
تو رڪوع اقتدا ڪردے
امام جماعت و بقیہ بعد از دوتا سجدہ دارن تشهد میخونن چون رڪعت دومشونہ
تو رڪعت اولتہ
در این حالت میگن بہ حالت تجافے بشین
یہ حالتیہ ڪہ نیم خیز میشے تڪیہ میدے به🖐پنج تا انگشت
مثل دوندہ اے ڪہ خیز برداشتہ و
آمادست و میخواد بپرہ
رو این🖐پنج تا تڪیہ دادیم
خدا میگہ🔰تو دینت هم اگر عقب موندے، با تڪیہ بہ این پنج تن عقب ماندگیت هم جبرا میشہ.
۳۰ سال بے خدایے ڪردے، نماز نخوندے⁉️
عیب ندارہ⚜
بہ این #پنج_تن متوسل شو✅
ببین چجورے اون سے سال رو جبران میڪنے❗️💠
@nasemebehesht 🌸
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 ♡ 》﷽《♡
#فلسفه_نماز
#قسمت_۹
💟نماز داستان آفرینشہ💟
چجورے قصہ تعریف میڪنے⁉️
یڪے بود یڪے نبود، غیر از خدا...
اول نماز همین ڪارو میڪنے
دستت رو میبرے بالا میگی:
◀️هیچ ڪس نبود
دست رو بہ سمت آسمون نشانہ میرہ، و میگے اللہ اڪبر🙌
هیچ ڪس نبود جز خداے بزرگ و غیر قابل وصفے ڪہ؛
⚜بسم اللہ الرحمن الرحیم
مهربونہ، لطف میڪنہ
اول نماز با یڪے بود یڪے نبود
غیر از خدای#مهربون هیچڪس نبود شروع میشہ✅
الان میگے اول نماز اذان و اقامہ پس چے❗️
💠وقتے قرارہ قیامت بشہ فرشتہ ایے بنام اسرافیل در صور میدمہ
⚫️اولین دم، لحظہ ایہ ڪہ همہ آدما، همہ جاندارها میمیرن
🔵تو بار دوم همہ مردہ هاے تاریخ زندہ میشن
پیامبر میگن اذان و اقامہ مثل دو دفعہ ایہ ڪہ اسرافیل در صور میدمہ
☝️مستحبہ وقتے اذان میگے بشینے و سجدہ ڪنے
و براے اقامہ دوبارہ بایستے
از پیامبر پرسیدن دلیلش چیہ⁉️
🔰فرمود:
⚜اذان شبیہ بار اولیہ ڪہ در صور دمیدہ میشہ
آخر اذان ڪہ شد انگار صور اولہ
همہ سر بہ مهر میشیم
یعنے همہ اینا ڪہ وایسادیم، همہ اینا ڪہ زندہ ایم
با صور اول میمیرم و برمیگردیم بہ خاڪ
دوبارہ بلند شدن و اقامہ گفتن یعنے شیپور دوم اسرافیل
یعنے دوبارہ برخاستن از خاڪ همہ موجودات⚜
میدونید فلش بڪ چیہ↪️
مثلا تو فیلم پیر مردہ تو تختخواب هست و فلش بڪ زدہ میشہ و از دوران بچگے نوجوانے تا الان رو نشون میدہ
بہ نماز دقت ڪہ ڪنے مراتب خلقت رو مے بینے↘️
💠رب العالمین
⚜مالڪ یوم الدین
خدایے ڪہ عالم رو آفرید
آخرت رو آفرید
در عالم زر روح مارو آفرید
👌دقیقا مراحل آفرینشہ
اول این دنیا آفریدہ شد،
بعد بشهت و جهنم خلق شد،
روح ما خلق شد
🔹(رڪوع) در عالم زر روح مارو آفرید و ازش امتحان گرفت
🔸(سجده) وقتے روح ما امتحان داد
قبول ڪرد ڪہ بار بندگے رو دوشش بذارہ
(سر از مهر برمے داری)
قیامت،
فلش بڪ بہ اول نماز↪️
اول و آخر نماز بہ هم متصل میشہ(منظور اذانه)💠
◀ما #اول هر دیدار بہ هم سلام میڪنیم✋
چرا سلام نماز #آخر هستش❓
تو سلام نماز بہ ڪیا سلام میڪنے❓
بہ رسول خدا⚜
بہ بندگان صالح خدا💠
سلام ڪردن واسہ ڪسیہ ڪہ وارد یڪ جایے میشہ❗️
ڪجاست ڪہ همہ آدماے خوب یہ جا جمع شدن⁉️
جایے جز بهشت⁉️🌸🍃
🔰رسول خدا فرمود:
⚜چون بندہ سلام نماز را بگوید خدا درهاے بهشت را باز میڪند⚜
و 🔰میفرماید:
بندہ ے من از هر درے ڪہ میخواهے وارد شو❤
نماز داستان آفرینش است
مراحلے ڪہ گفتیم طے میشہ تا
آخر نماز
سلام نماز
ورود بہ بهشت🌸🍃
پایان داستان آفرینش✨
#اول_دیدار❤
گفتیم دلیل اینڪہ هنگام نشستن، پاے راست رو پاے چپہ
اینہ ڪہ راست نشانہ حق✨ و چپ نشانہ باطلہ❌
میخوایم بگیم حق بر باطل پیروزہ💪
در آخر نماز پیروزے حق بر باطل رو مے بینے😍
خدا وعدہ بهشت رو بهت میدہ...❤
@nasemebehesht 🌸
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
💠 اذڪاࢪ روز↯
✳️ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
🌺✨یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
💥یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
اسمم :رمضان
عمرم:چهارهفته
قلبم:یکی ازبناهای اسلام
موجودم:ثواب
وجودم:برکت
مرابه دوستیت قبول داری
پس👇
به عنوان هدیه به بهترین
دوستات ارسال کن.😊
@nasemebehesht 🌸
امام جواد عليه السلام فرمود:
زينت فقر پاكدامنى است
زينت غنى (بى نيازى) شكر است
زينت بلا و سختى صبر است
زينت سخن فصاحت است
زينت روايت حفظ (از برداشتن) است
زينت علم تواضع است
زينت عقل، ادب است
زينت بزرگوار خوشرويى است
زينت نيكوكارى منّت نگذاشتن است
زينت نماز خشوع (توجه قلبى) است
زينت قناعت انفاق بيش از وظيفه است
زينت ورع ترك خواسته هاست ...
📚الفصول المهمه 274/275
@nasemebehesht 🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
مثل خدا باش...
خوبی دیگران را چندین برابر جبران کن،
مثل خدا باش...
با مظلومان و درماندگان دوستی کن،
مثل خدا باش...
عیب و زشتی دیگران را فاش نکن،
مثل خدا باش...
در رفتار با همه مردم عدالت را رعايت کن،
مثل خدا باش...
بدون توقع و چشمداشت نیکی کن،
مثل خدا باش...
بدی دیگران را با خوبی و محبت تلافی کن،
مثل خدا باش...
با بزرگواری و بی نیازی از مردم زندگی کن،
مثل خدا باش...
اشتباهات بدی دیگران را نادیده بگیر و ببخش،
مثل خدا باش...
برای اطرافیانت دلسوزی کن،
مثل خدا باش...
مهربان تر از همه...💚
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
دعاهای خاص ماه مبارک رمضان🌙
🌸أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ🌸
@nasemebehet 🌸
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۴
نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب...
لال شده بودم...
سڪوت و شڪست و گفت:
-خودتی...
یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم:
-ازتــــــ متنفرم...
سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم...
پشت سرم اومد اونم می دووید...
با بغض صدا می زد:
-زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم...
وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت:
-زهرا...
موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم...
ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟
علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران...
خندیدم و گفتم:
-زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره...
-فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون...
-من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین...
-بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین...
-چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن...
-چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟
-خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید...
راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت:
-کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم...
ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم:
-ازدواج نکردین...؟؟؟
-نه من اصلا نمیفهمم چی میگین...
-ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش...
چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت:
-بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد...
اخم کردم و گفتم:
-لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین...
بعد هم راهمو کج کردم...
دوباره اومد سمتم...وگفت:
-زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده...
ایستادم...
علی بغض کردو گفت:
-زهرا خانم...خواهش میکنم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۵
ایستادم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
باید برم و حرف های علی رو بشنوم...
یانه...باید به راه خودم ادامه بدم...
دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...۶
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-باشه...
پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت:
-ممنونم...
راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم...
وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد...
وقتی اومدم پارک و فال گرفتم...
یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم...
حافظ گفته بود صبر کن...
گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی...
نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته...
توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست:
-زهرا خانم...
اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-بفرمایین...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه...
-زهرا خانم...
-من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین...
-میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم...
بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت:
-زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم...
-من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم...
-زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم...
-قبول میکنم ولی...
-ولی چی...
-چه دردیو دوا میکنه...
چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید...
سکوتو شکستم و گفتم:
-شما گفتین ازدواج نکردین؟؟
علی یه دونه زد توی صورتش و گفت:
-استغفرالله...
-چیه؟
-هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟
-بله...
-ایشون با من و شما مشکل دارن...
-چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۶
گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت:
-بفرما !!!!
رد تماس دادم و گفتم:
-چه مشکلی؟؟؟
علی نفس عمیقی کشیدو گفت:
-بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت...
اخمام رفت تو هم... علی ادامه
داد...
-بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم...
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-چرا اینارو زودتر بهم نگفتین...
-نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین...
گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم:
هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟
من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن...
بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم...
رو به علی گفتم:
-بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه...
ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها...
بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم...
نفس نفس میزد و گفت:
-زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-پس برای چی اومدین؟
علی بغضشو قورت داد و گفت:
-اومدم زندگی کنم...
-خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه...
قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت...
نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت:
-با من ازدواج میکنین؟؟؟
سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم...
رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم:
-من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین...
علی لبخندی زدو گفت:
-چشم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
درویشـی را دیـدم شتابـان می دویـد
گفتـم: درویـش کجــا
گفـت:مراسـم عــزا
گفتـم:مگـه کـی مـرده
اهـی کشیـد و گفـت: مردانگـی و وفـا
@nasemebehesht 🌸