خدمت به خلق خدا
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد.
استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟»
شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!»
استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟»
شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»
استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»
شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.»
استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟»
شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!»
استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!»
شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!»
استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
ما در خواب نیستیم
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند.
اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی میکرد، زیر تازیانه و چکمههای جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود، گفت:
«آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند)
آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت: «هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم »
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
تفرقه بیانداز و حکومت کن...
در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد.
بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت.
یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند.
نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند.
بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر پس حریف نمیشود.
بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید.
به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد.
دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند.
دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم. آمده ام کمی میوه برایشان ببرم.
باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش.
دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم.
باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش.
از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟
دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم.
باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم.
دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد.
باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت.
به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد .
دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت .
او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی آنها را بدست قانون سپرد .
همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند :
تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟
باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند :
تفرقه بیانداز و حکومت کن...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
تکیه به غیر خدا
هنگامی که برادران یوسف می خواستند او را به چاه بیفکنند، وی خندید. برادرانش تعجب کردند و گفتند: برای چه می خندی؟
یوسف گفت:
فراموش نمی کنم روزی را که به شما برادران نیرومندم نظر افکندم و خوشحال شدم و گفتم:
کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت. روزی به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه می برم...
خدا شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او حتی بر برادرانم تکیه نکنم....
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#واکسیناسیون
در سال ۱۲۶۴ واکسیناسیون به فرمان امیركبیر در ایران آغاز شد، اما با مقاومت مردم رو به رو شد، چرا دعانويس ها شايعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه یافتن جن و شياطين به خون انسان میشود!
امير كبير با ديدن كودكان مرده بسيار گريست و گفت ما مسئول جهل مردم هستيم؛ اگر در شهر و روستا مدرسه و كتابخانه بسازيم دعانويس ها بساطشان را جمع ميكندد...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#کلنگ_قاضی
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت:
جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار.
قاضی به مسخره گفت:
واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است، صحیح است. آخر قلم است نه کلنگ!
بهلول جواب داد:
مردک، تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی.!! با احکامی که به این قلم مینویسی خانه های مردم را خراب می کنی.
حال تو بگو این قلم است یا کلنگ؟!!!
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
الاغ ملا بر پشت بام
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
مراقب باشيد به هر الاغى جايگاهى بالاتر از شأن او ندهيد...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
قنبر و تازیانه
امام جعفر صادق صلوات الله عليه حكايت ميفرمايد:
روزى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام به غلام خود، قنبر دستور داد تا بر شخصى كه محكوم به حدّ شلاّق بود، هشتاد ضربه شلاّق بزند. و چون قنبر ناراحت و عصبانى بود؛ سه شلاّق، بيشتر از هشتاد ضربه بر او وارد ساخت.
حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام شلاّق را از دست قنبر گرفت و سه ضربه شلاّق بر او زد.
شايان ذکر است حضرت علي عليه السلام بسيار زياد به رعايت حقوق ديگران توجه داشتند و در اين امر به اين که فرد خطاکار از نزديکان و اصحابم هست نگاه نميکردند. هر کس برخلاف عدالت عمل ميکرد بايد مجازات ميشد و هر کس که حقي را پايمال مينمود بايد تقاص پس ميداد. پس اين عمل عين عدالت و مهرباني اميرالمومنين بود .
📙تهذيب الاحكام، ج 10، ص 27، ح 11.
👈کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
سیگار کشیدن گاندی
ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ
ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻣﺶ ،ﺑﻬﺶ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ.
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
ﺩﺭ آﻥ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ و ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ
آﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ
ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻢ
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﻢ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺦ!
ﻧﺦ آﺧﺮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺣﻤﺎﻡ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﺯ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ آﻣﺪﻡ
ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
آﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺘﺮﺳﺎﻧﺪ
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ؛ بوسیدمش؛ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﯿﺪﻡ...
👤ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺭﻫﺒﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻨﺪﻭﺳﺘﺎﻥ
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
دیگی که برای من نجوشه...
یک پژوهشگر انسانشناس در آفريقا به چند تا از بچههای بومی پيشنهاد بازی داد:
یک سبد ميوه رو گذاشت پيش یک درخت و گفت هرکی زودتر برسه برندهس و همهی ميوهها مال اونه.
بچهها دستای همو گرفتن و با هم به درخت رسيدن و همگی دور سبد نشستن.
وقتي ازشون پرسيدن چرا؟
بچهها گفتن: "اوبونتو"
اوبونتو در فرهنگ "ژوسا" يعنی:
من هستم، چون ما هستيم.
حالا اين داستانای تخيلی رو ول کنيد.
مام یه ضربالمثل خيلی خيلی غنی داريم که خيلی خيلی ملموسه. ميگه:
ديگی که واسه من نجوشه ميخوام سر سگ توش بجوشه!
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
"کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه"
در دامنه کوهی بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت. چشمه ای پر آب از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
مردم پایین کوه قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از مدتی قنات آماده شد و آب را به سمت کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر قنات را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیره، بعد هم گفتی کوه به کوه نمی رسه. تو درست گفتی کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه.»
#توکل_آهو....
در زمان حضرت موسی خشكسالی پیش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند كه ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسیده است. موسی هم برای آهوان جواب رد آورد. تا اینكه یكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت ومناجات بالای كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید كه باران می آید وگرنه امیدی نیست. آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد و گفت هنوز موعد نرسیده است.
اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال می كنم و توكل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائین كوه رسید باران شروع به باریدن كرد!... موسی معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توكل او بود.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
حمایت از تولید ملی با چوب تر !
دوات گری ماهر در اصفهان بودم، امیرکبیر مرا به تهران فراخواند، سماوری را به من نشان داد و گفت:
همانند این را برو و بساز.
چند روزی در تهران ماندم. نمونه سماور را نزد امیربردم. پسندید و کاغذی آورد که حق ساخت سماور ۱۶ سال در انحصارم باشد و هر سماور را ۲۵ ریال بفروشم و در ازای هر سماور ۱۰ ریال سود کنم، قرار شد بهای ساختن کارگاه سماورسازی نیز به عهده دولت باشد.
خوشحال به سمت اصفهان برگشتم، کارگاه درحال تمام شدن بود که خبر قتل امیرکبیر رسید.
حاکم مرا به تهران فراخواند و ۲۰۰ تومان بدهی دولت را طلب کرد!
هرچه داشتم فروختم، اما باز ۳۰ تومان دیگر ماند که آن را هم با چوب خوردن و ترحم مردم به دولت پس دادم.
اکنون به گدایی و کوری روزگار میگذرانم...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
تلقین در زندگی
چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت. به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود. درب واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد. او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که این مجازات رفتارهای بد من است، که باید منجمد شوم. وقتی قطار به ایستگاه میرسد، مامورین با جسد او روبرو می شوند. در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است!
.
منتظر هرچه باشیم، همان برایمان پیش میآید. منتظر شادی باشیم، شادی پیش میآید. منتظر غم باشیم، غم پیش میآید...
هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ میدهد. پول را برای عروسی، برای خرید خانه، اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم. وقتی میگویی این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن...
ژاپنیها ضربالمثل جالبی دارند و میگویند:
اگر فریاد بزنی به صدایت گوش میدهند !
و اگر آرام بگویی به حرفت گوش میدهند !
قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !
این "باران" است که باعث رشد گل ها می شود نه "رعد و برق" !
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بزرگ شوند !
شاید قد بکشند، اما بال و پر نخواهند گرفت !
🔻زندگی کوتاه است...
زمان به سرعت می گذرد...
نه تکراری... نه برگشتی...
پس از هر لحظه ای که می آید
لذت ببرید.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#مترسک
از مترسکی سوال کردم:
آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای؟
پاسخم داد:
در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است،
پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:
راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت: تو اشتباه میکنی!
زیرا کسی نمیتواند چنین لذتی را ببرد،
مگر آنکه درونش مانند من با کاه پُر شده باشد!
✍🏻 جبران خليل جبران
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#دعوی_خدایی
فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد.
ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت:
عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:
" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"
📘جوامع الحکایات محمد عوفی
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
معرفی یک خائن
حسینقلیخان مخبرالدوله، وزیر پست و تلگراف مظفرالدین شاه و از مخالفان مشروطیت که برای جلوگیری از ارتباط مشروطهخواهان با یکدیگر، تمام سیمهای تلگراف تهران را قطع کرد.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
خواب عابد بنی اسرائیل
آیت الله مجتهدی ره:
در بنی اسراییل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند؛ تو هشتاد سال عمر می کنی، چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشاری. کدام یک را اول می خواهی؟
چهل سال زندگی خوب را یا چهل سال در فشار را؟ او گفت:
من عیال مومنی دارم، با او مشورت می کنم. ببینم او چه می گوید؟
از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت؛ من چنین خوابی دیده ام، تو چه می گویی؟
زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. از آن شب به بعد از در و دیوار برایش می آمد. به هرچه دست می زد طلا می شد.
زنش هم می گفت: فلانی خانه ندارد برایش خانه بخر. فلان پسر می خواهد عروسی کند ندارد، فلان دختر می خواهد شوهر کند ندارد و... همسرش به او دستور می داد و او هم تا می توانست کمک می کرد.
سر چهل سال خواب دید. در خواب به او گفتند؛ خدا می خواهد از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، می خواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی.
ما این را تجربه کرده ایم. کسانی که اول عمر کمک مالی به دیگران می کنند، در آخر عمر هم خوبند، ولی کسانی که اول عمر دارا بودند و کمکی نکردند، آخر عمر ورشکست می شوند و به گدایی می افتند ما این را تجربه کرده ایم...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
شیخ بهایی و میرداماد
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند !
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت:
این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن
اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند،دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق بال در آورد !
این است رسم رفاقت در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
شهادت پیرزن در دادگاه
پیرزنی را برای ادای شهادت دعوت کرده بودند نماینده دادستان رو به پیرزن شاهد کرد و گفت:
شما می دانید من کی هستم ؟
حاج خانم فرمود:
بله پسرم شما فرزند عمه نرگس سبزی فروش هستی مادرت به قلندر محله معروف بود از بس سلیته بود.
شما هم در کودکی خیلی هار بودی آفتابه های مسی را از مستراحهای مردم می دزدیدی و به مسگرا می فروختی...
نماینده دادستان رو به ریاست دادگاه کرد و گفت:
عالیجناب من سئوال دیگری ندارم
رئیس دادگاه رو به وکیل متهم کرد و گفت:
شما اگر سئوالی دارید بفرمائید
وکیل از جای خود بلند شد و گفت:
مادر من ... پیرزن کلام او را قطع کرد و گفت:
شما را هم خوب می شناسم پسر مَش قربون کیسه کش هستی مادرت هم فاطی خانم مسئول نمره خصوصی قسمت زنان بود.
خود تو هم در حمام کفشهای مشتریان حمام را واکس می زدی و لونگ های خیس را روی پشت بام حمام پهن میکردی..... بیشتر تو قسمت زنان می لولیدی ماشاالله آدم حسابی شدی ننه !!!
وکیل رو به ریاست دادگاه کرد و گفت:
عالیجناب من هم سئوالی ندارم
ریاست دادگاه چند دقیقه ای تنفس اعلان کرد و در گوشه ای از دادگاه به نماینده دادستان
و وکیل متهم گفت :
خدا شاهده اگه از پیرزنه بپرسین که آیا رئیس دادگاه رو می شناسی... برا هر دوتاتون شش ماه بازداشتی مینویسم!
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
🔰 #بادکنک
یک روز #استاد_دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک #بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را #سالم تحویل داد برنده است مسابقه شر وع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و #همه_کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعداز یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که این چنین هم شد ... ! ما انسانها دراین جامعه #رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده!!!!
قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم میتوانیم باهم بخوریم، باهم رانندگی کنیم، باهم شاد باشیم، باهم … باهم …
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
🔰 #کوله_بار_گناه
روزى مردی نزد #عارف_اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک #دختر و #مادرش زندگى مى کنند هر روز و گاه نيز شب #مردان متفاوتى انجا رفت و آمد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعد از ساعتى ميروند.
عارف گفت #کيسه_اى بردار براى هر نفر يک #سنگ در کيسه انداز چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان #گناه ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس #سنگين است شما براى شمارش بيايید.
💭 عارف فرمود: يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد #خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها #حلاليت بطلب و استغفار کن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به #مطالعه بپردازند.
اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت. همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت #شيطان ...
👈 کانال مرگ و قیامت
🆔 @nademin
چوپان و مار گرفتار در آتش
چوپانی ماری را از ميان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجين گذاشته و به راه افتاد.
چند قدمي که گذشت مار از خورجين بيرون آمده و گفت:
به گردنت بزنم يا به لبت؟
چوپان گفت:
آيا سزاي خوبي اين است؟
مار گفت:
سزاي خوبی بدی است. قرار شد تا از کسي سوال بکنند.
به روباهی رسيدند و از او پرسيدند.
روباه گفت:
من تا صورت واقعه را نبينم نميتوانم حکم کنم. پس برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند،
مار به استمداد برآمد و روباه گفت:
بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
هوس و عشق
شاﮔﺮﺩی ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﻫﻮﺱ چیست ؟
اﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﺯﺍﺭ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺮ ﺧﻮﺷﻪﺗﺮﻳﻦ ﺷﺎﺧﻪﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﮔﻨﺪمزﺍﺭ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ نمیتوانی ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩیﺗﺎ ﺧﻮﺷﻪ ﺍی بچینی
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﺯﺍﺭ ﺭﻓﺖ
ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻲ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ ...
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﻪ ﺁﻭﺭﺩی؟
ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﻴﭻ !!!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺮ ﭘﺸﺖ ﺗﺮ ﻣﻴﺪﻳﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﭘﻴﺪﺍﻛﺮﺩﻥِ ﭘﺮﭘﺸﺖ ﺗﺮﻳﻦ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﮔﻨﺪمزﺍﺭ ﺭﻓﺘﻢ ...
🌾ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻮﺱ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﻴﻦ !
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭘﺲ ﻋﺸﻖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ ﻛﻪ:
ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمی توانی ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩی
🌾ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎهی ﺑﺎ ﺩﺭختی ﺑﺮﮔﺸﺖ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﯾﻨﺪﻓﻌﻪ چه ﺷﺪ.
ﺍﻭ ﺩﺭﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ، ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺟﻠﻮ ﺑﺮﻭﻡ، ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻋﺸﻖ ﻫﻢ یعنی ﻫﻤﻴﻦ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﻕ ﻋﺸﻖ ﻭﻫﻮﺱ
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
🔰 من آماده ام برای #مسلمان_شدن
✍در زمان پهلوی میخواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس، شوراى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب میشد، به اطلاع صاحبان خانهها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار میخریم. هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود، هيچكس بهجز مرحوم آیت الله حسینعلی راشد تربتی اعتراض نكرد، اين جريان خيلى بر مسؤولين گران آمد و گفتند: فقط یک آخوند، اعتراض كرده، بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند تا به بهانه این اعتراض او را تحقیرش نمايند. نزد ایشان آمدند، بعد از سلام و احوالپرسى پرسيدند اعتراض شما چيست؟ گفت: حقيقتش اين است اين خانه را من سالها قبل و به قيمت خيلى كم خریدهام و در اين مدتزمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قيمتى كه شما پيشنهاد کردهاید، زياد است! من راضى نيستم از بیتالمال مردم قيمت بيشترى براى خانهام بگيرم.
بهت و تعجّب همه را فراگرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از اقلیتهای دينى بود، از جا برخاست و مرحوم راشد را بوسيد و گفت: اگر اسلام اين است، من آمادهام براى مسلمان شد.
📚 با اقتباس و ویراست از کتاب جرعهای از دریا
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
سگ و استخوان
سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید. و برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد. در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست. او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش. سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید. سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود. بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.
نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
کشتی به گل نشسته
یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن دراینباره بحث میکردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام یک نقش مهمتری دارند.
بحث به شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند.
قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را بهدست گیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود. هنوز چند ساعتی از جابهجایی نگذشته بود که ناخدا عرقریزان با سر و وضعی کثیف و روغنمالی بالا آمد و گفت:
«مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش میکنم، از موتورخانه سر درنمی اورم و کشتی حرکت نمیکند.»
سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمیکند، کشتی به گِل نشسته است!»
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#دختر_لوچ
دهقان پیر با ناله میگفت:
ارباب …
آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا میبیند ...
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی، مگر کور هستی نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما چیزی که هست؛ دختر شما همهی این خوشبختیها را "دو تا" میبیند،
ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
👈 کانال حکایت
🆔 @hekayatnameh
برگه امتحان بی نام
یک استاد دانشگاه میگفت:
یک بار داشتم برگههای امتحان را تصحیح میکردم. به برگهای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد.
بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگهها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت.
احساس کردم زیاد است. کمتر پیش میآید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت.
برگهها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم.
آری، اغلب ما نسبت به دیگران سختگیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقتها اگر خودمان را تصحيح كنيم ميبينيم به آن خوبي كه فكر ميكنيم، نیستیم.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
ویران کردن پل
مرد ساده لوح زیر سایه ی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان ده پرواز می کند با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند.
راه دشمن همه نشناخته ایم
تیشه بر راه خود انداخته ایم
گرچه سعی و استقامت شرط می باشد به کار
بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار
#نیما_یوشیج
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh