14.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #استوری
🎤 حسینسیبسرخی
🏴 #شب_چهارم_محرم_الحرام
هوالعزیز
پرده اول:
خبر عین برق و باد در بین زائرین کاروانهای مستقر در هتل هالیدی مکه پیچید.
زائری از کاروان البرز توسط پلیس عربستان دستگیر و راهی زندان شده است.
به کدامین گناه؟؟
تصویر عزیزی را در مسجدالحرام در مقابل دوربین موبایلش قرار داده تا آن عزیز را در قاب کعبه بنشاند و عکسی بیندازد به یاد ماندنی ..
و این عمل به مذاق شرطه های عرب خوش نیامده و بهانه ای شده بود برای افزودن بر آمار دستگیریهای ایرانیان عجم .. که لابد در مذهبشان ثوابی دارد برابر با ده هزار حج !!!
علی علیه السلام چه کشید از دست این جماعت بظاهر دیندار و نفهم
پرده دوم:
مسئولین کاروان و سازمان حج و زیارت به تکاپو افتاده اند . اما هر چه جلوتر می روند امیدها کمرنگ تر می شود .. خبرها نومید کننده است.
تحقیقات مقدماتی حداقل تا هشتم محرم طول خواهد کشید.
خدایا نپسند که هیچ بنی بشری اسیر و زندانی باشد مخصوصا زندان این اعراب سعودی ..که وارثان هارونند در زندان سازی!! و یقینا تا هشتم محرم از این بنده ی خدا جز پوست و استخوانی باقی نخواهد ماند
یا باب الحوائج موسی ابن جعفر علیه السلام
پرده سوم :
سرِ صبحی با صدای ضجه خانمی به لابی هتل کشیده می شوم.
خودش را به زمین می کشید و مویه می کرد.
از تک عباراتش که دربین گریه ها به گوش می رسید می شود فهمید همسر همان البرزنشینی است که سه روز از اسارتش می گذرد.
کاروانش آماده رفتن به مدینه است و بایستی روز بعد حرکت کنند ..
و او قسم می خورد که بدون همسرش مکه را ترک نخواهد کرد.
همه متاثر شده بودند اما چه می شد کرد؟؟
صحنه عجیبی بود
زینب در ترک کربلا چه کشیده بود .. امان از دل زینب
پرده چهارم:
عصر جمعه ، جلسه کاروان ، و من بعنوان مدیر مشغول سخنرانی و هشدار به زائرین گروه که مبادا دست از پا خطا کنید . شرطه عرب غدّار است و در پی بهانه ، جانب احتیاط رعایت کنید و سر در لاک خود ، روزهای باقیمانده از سفر را همچون بچه ی آدم به عبادت بپردازید..
اینان نوادگان قومی هستند که مولا را وادار کردند عمری به طول ربع قرن ، استخوان در گلو، شمشیر در نیام کند و دم برنیاورد..
امان از ناله های بی صدای علی در نخلستانهای مدینه و کوفه...
پرده پنجم :
شب چادر سیاهش را بر سر مکه کشیده است . و مکه تاریک تر از هر زمان ، حداقل در نگاه هم کاروانیان زندانی البرزی ...
مدیر و معاون کاروانشان را می بینم که از هتل بیرون می زنند . دنبالشان می کنم ... مخلوطی از حس کنجکاوی و نگرانی .. پاسخشان مبهم بود:
بریم ببینیم چکار میتونیم بکنیم ..
یعنی چکار می توانستند بکنند ؟؟
اصلا با این صاحبان قلبهایی از سنگ ، مگر راه به جایی می شود بُرد؟
تنها می توانم دعا کنم
اللهم فک کل اسیر ..
پرده ششم:
ساعتی از نیمه شب گذشته است .. مدیر و معاون کاروان البرز باز می گردند ... سه نفری !! همراه زندانی آزاد شده ...
نسیم خوشحالی در هتل می پیچد ...
دمشان گرم
و یا به قول حاج آقای شاه بیک ، روحانی کاروانمان ، دمشان داغ ..
کاری کردند کارستان ...
به کدام پارتی استخوانداری متوسل شده بودند ؟؟
از چه ترفندی استفاده کرده بودند؟
مگر می شود؟
مگر داریم ؟
رهایی از زندان سعودی ؟!!
بیشتر به یک شوخی شبیه بود یا خواب و رویا
ولی هرچه بود این بار به مذاق ما خوش آمد.
یا منجی کل اسیر ...
اما به این حس فضولی نمی شد کنار آمد
ماجرا چه بود؟
پرده هفتم:
استنطاق از همکار البرزی را با تقدیم لیوانی آب شروع کردم که چگونه زندانی اش را از اسارت نجات داده است :
جرعه ای آب خورد و به حرف آمد ...
غروب که شد از همه جا ناامید شده بودیم ..دیگر به هیچ کجا دستمان بند نبود ..یکطرف زائری که ناآگاهانه به زندان افتاده بود و یک طرف همسری که سه روز بود لب به غذا نزده و مویه کنان می گفت بدون همسرش از این شهر نمی رود و و یک طرف حرکت دادن کاروان در این وانفسا و ...
از همه طرف گیجی و نومیدی می بارید..
ناگهان رو به معاونم کردم .. بلند شو بریم کاری بکنیم ..
کجا؟
قبرستان ابوطالب
سرِ مزار حضرت خدیجه
رفتیم
توسلی کردیم و برای دلمان روضه ای خواندیم و استغاثه به محضرش که یک امشبی ، مادری کن و مگذار کاروانیان مایوس باز گردند ..
حرف دلمان تمام نشده بود که زنگ زدند ..
شرطه عربستان
جمعه روز تعطیل
بیایید زندانی تان را ببرید ..
پرده های اشک بر چهره مدیر کاروان البرز نشست
تو چه کردی مادر ...
السلام علیک یا خدیجه الکبری
السلام علیک یا زوجه رسول الله
ایمان بیاوریم به کرامت و سخاوت این خاندان
سید مصطفی باقری
مدیر کاروان ۱۷۰۶۷ - تهران
مکه مکرمه
نیمه شب شنبه یکم مردادماه ۱۴۰۱
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍دو مرد هندو گازر (لباس شوی) بودند که در رود سند لباسهای مردم را میشستند. آنان از منزل مردم لباسهایشان را میگرفتند و در رود سند شسته و هنگام غروب بعد از خشک شدن تحویلشان میدادند.
پادرا مرد خداترسی بود و هر از گاهی از جیب لباسها سکه یا اسکناسی مییافت که آن را کنار میگذاشت تا شب به صاحب آن تحویل دهد. اما سونیل مردی بود که اگر سکهای مییافت که صاحب آن ثروتمند بود آن را برگشت نمیداد و فقط به فقراء برگشت میداد.
روزی پادرا در جیب شلواری سکهای یافت که لباس متعلق به مرد ثروتمندی بود. شب سکه را همراه لباس که برگشت داد صاحب لباس پادرا را انعام بزرگی بخشید که پادرا با آن در بمبئی خانهای بیست متری خرید و از خیابان و گذرخوابی رها شد.
سونیل از این اتفاق که برای پادرا افتاد تصمیم گرفت کاری کند. روزی ثروتمندی در بمبئی لباسی به او داد و سونیل موقع برگشت از جیب خودش سکهای در جیب شلوار گذاشت و به صاحب شلوار گفت: «این سکه یادش رفته بود...» تا او نیز بتواند انعامی بگیرد. ولی داستان برعکس شد. وقتی سکه را تحویل داد مرد ثروتمند مچ دست او را گرفت و گفت: «من ده سکه گم کردهام که تو یکی را دادی و مطمئن شدم بقیه هم در شلوارم مانده بود باید بقیه را هم بدهی....» و از سونیل شکایت برده و به جای دادن انعام، به جرم سرقت او را روانۀ زندان کرد.
پادار به سونیل زمان بدرقهاش به زندان گفت: «هرگز ریاکارانه و متظاهر به کار نیک مباش، بدان اگر کار نیکی را که برای خدا نکنی، کار شری برای تو شده و دامان تو را خواهد گرفت.»
🆔 @hekayatnameh
✍#حضرت_موسی_در_دل_سنگ_چه_دید؟
روزی ملک الموت پیش حضرت موسی (ع) آمد، همین که چشم موسی به او افتاد پرسید: برای چه آمده ای؟ منظورت دیدار من است یا قبض روح من؟ گفت: برای قبض روح آمده ام. موسی مهلت خواست تا مادر و خانواده ی خود را ببیند و با آنها وداع کند. ملک الموت گفت: نمی توانم اجازه بدهم. گفت: آن قدر مهلت بده تا سجدهای بکنم. پس او را مهلت داد و موسی به سجده رفت و گفت: خدایا! ملک الموت را امر کن مهلت دهد تا با مادر و خانوادهام وداع کنم. خداوند به عزرائیل امر کرد: قبض روح موسی علی را به تأخیر انداز تا مادر و خانواده اش را ببیند. موسی (ع) نزد مادرش آمد و گفت: مادر جان! مرا حلال کن، سفری در پیش دارم. پرسید: چه سفری در پیش داری؟ جواب داد: سفر آخرت. مادرش گریست و با او وداع کرد. پس از آن نزد زن و فرزند خود رفت و با همه ی آنها وداع کرد. بچه ی کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود، پیراهن حضرت موسی را گرفت و زار زار گریه کرد، حضرت موسی نتوانست خودداری کند و گریست. خطاب رسید: موسی! اکنون که نزد ما میآبی چرا این قدر گریه میکنی؟ عرض کرد: پروردگارا! برای بچه هایم گریه میکنم چون آنها را بسیار دوست دارم. خطاب رسید: موسی! با عصای خود به دریا بزن. حضرت موسی (ع) عصایش را به دریا زد، شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت. کرم ضعیفی را در دل سنگ مشاهده کرد که برگ سبزی به دهان داشت و مشغول خوردن بود. خداوند خطاب کرد: ای موسی! من این کرم را در دل این سنگ فراموش نکردهام آیا اطفال تو را فراموش میکنم؟ آسوده خاطر باش، من آنها را نیکو محافظت خواهم کرد. موسی (ع) به ملک الموت گفت: مأموریت خود را انجام بده. آن گاه او را قبض روح کرد.
📙پند تاریخ 181/5 -182: به نقل از: شجره ی طوبی / 279.
🆔 @hekayatnameh
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
گروه های ویژه محرم در واتساپ
گروه اول👇🏻
https://chat.whatsapp.com/BmkzUzumuQDGE1gJbRjZ2g
گروه دوم👇🏻
https://chat.whatsapp.com/I818mRaXWSS4n75e7C6fYE
گروه سوم👇🏻
https://chat.whatsapp.com/LLsnAT6FHmr9aMPsZopjn3
گروه چهارم👇🏻
https://chat.whatsapp.com/FvIABU36wl63SvMm88CZrs
نشر بدید🖤🏴
💞نامه ای به خدا
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند
🆔 @hekayatnameh
💞آقای حاج شیخ اسماعیل جاپلقی گفت: جوانی به عتبات رفته و شش ماه در آن جا بود.
در ابتدای ورود، شبی در خواب دید در وادی السلام نجف است و کاغذهایی از آسمان میریزد و مردگان جمع میکنند؛ ولی یک نفر ایستاده و هیچ اعتنایی به آنها نمیکند!!
جوان گفت: نزدیک رفته، پرسیدم: این کاغذها چیست؟
جواب داد: دعای مسلمانان دنیا که میگویند: اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات، به این صورت برای مردگان میآید؛
این کاغذها، برات آزادی از آتش جهنم است.
پرسیدم: چرا شما استفاده نمیکنید؟
گفت: من پسری دارم که شبهای جمعه یک کاسه آب برای من میفرستد، این کاغذها را برای کسانی که کسی را ندارند، میگذارم.
🍃 پرسیدم: اسم پسرت چیست؟
گفت: حسین و در نزدیکی صحن، بساط خرازی پهن میکند.
🍃 صبح که از خواب بیدار شدم، به نشانی ای که گفته بود رفتم و آن جوان را دیدم.
گفتم: شما پدر دارید؟
جواب داد: نه، مدتی است که از دنیا رفته است.
✅ پرسیدم: برایش خیرات میفرستید؟ گفت: من چیزی ندارم، فقط شبهای جمعه یک کاسه آب به نیت او میدهم.
🍃پس از شش ماه، دوباره همان منظره را در خواب دیدم؛ ولی این بار، آن مرد که از آن کاغذها برنمیداشت، برمیداشت.
🍃 پرسیدم: شما که گفتید این کاغذها را برای افرادی میگذارم که کسی برایشان خیرات نمیکند، پس چرا حالا برمیداری؟
گفت: دو هفته است که آب برایم نیامده...
صبح که از خواب بیدار شده و از احوال آن جوان جویا شدم، گفتند: دو هفته قبل از دنیا رفته است.
🆔 @hekayatnameh
📚قنبر
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم.
شاه گفت: در شهر بدي ها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمی شوی.
گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش.
جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟
گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
پرسید: مگر تو که هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...
جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی...
بدین گونه بود که "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.
بحارالانوار ج3 ص 211
🆔 @hekayatnameh