💥 داستانی واقعی
💞صبح ها که به مسجد مي رفتم مردي جلوتر از من در مسجد حضور داشت روز بعد زودتر رفتم باز هم مرد حضور داشت
روز بعد زودتر و باز هم...
روز بعد 15 دقيقه قبل از اذان رفتم ديدم باز هم آن شخص در مسجد حضور دارد
کنجکاو شدم. بعد از نماز رفتم پيشش و ازش پرسيدم آقاشما خواب و خوراک و کار و زندگي نداري همش در مسجدي
وقتي خودش را معرفي کرد فهميدم بزرگترين تاجر موفق شهر بود..
گفت من فقط 15 دقيقه قبل از اذان ميایم مسجد.
پرسيدم چرا گفت بسیار مي ترسم نماز اول وقتم ترک بشود.
پرسيدم حالا چرا اينقدر اصرار داريد
جواب داد من قول دادم همه نماز هایم را اول وقت بخوانم.
پرسیدم:به چه کسی ؟کجا؟چرا؟
آن شخص داستان رو تعريف کرد.
مي گفت نه شغلي داشتم و نه درآمدي. دوست داشتم هم حج برم و هم ازدواج کنم .
اما نمي شد ... نزد یک شیخ رفتم و ازشون درخواست نصيحتي کردم
فرمودند
1⃣ اگر مي خواهي شغل خوب و با برکتي داشته باشي، برو نمازت رو اول وقت بخون.
2⃣ اگر ميخواي ازدواج موفقي کني و همسر خوبي داشته باشي، برو نمازت رو اول وقت بخون.
3⃣ و اگر طالب حج هستي باز هم ، برو نمازت رو اول وقت بخون.
پرسيدم همه قفل هاي زندگيم با يک کليد باز ميشه ؟
پاسخ دادند نماز اول وقت شاه کليد است
( فقط حتی الامکان به جماعت و در مسجد بخوان )
از آن پس .... به عهدم وفا کردم... الله هم به عهدش وفا کرد.
1⃣ هم شغل با برکت
2⃣ هم همسري مهربان
3⃣ و هم حج رفته ام.
❣️ مَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَمَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِن نَّصِيبٍ ❣️
کسی که زراعت آخرت را بخواهد ، به کشت او برکت و افزایش میدهیم و بر محصولش میافزاییم ؛
و کسی که فقط کشت دنیا را
بطلبد ، کمی از آن به او میدهیم امّا در آخرت نصیبی ندارد
🆔 @hekayatnameh
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و مجروح شد...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
زيادى مسائل را پيچيده جلوه ندهيد و از تفاسير بپرهيزيد،
گاهى فقط يك اقدام ساده لازم است...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🆔 @hekayatnameh
یـکـى از عـلـمـاى وارسـتـه , کلاس درسى داشت و از میان شاگردانش به نوجوانى بیشتر احترام مـى گـذاشـت .
روزى یـکـى از شاگردان از آن عالم پرسید: چرا بى دلیل , این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟ آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
آن مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت : هریک از شما مرغ خود رادر جایى که کسى نبیند ذبح کند و بیاورد.
شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها,مرغ ذبح کرده خود را نزد استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد.
عالم به او گفت : چرا مرغ را ذبح نکرده اى ؟ او در پـاسخ گفت : شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند, من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند.
شاگردان به تیزنگرى و توجه عمیق آن شاگرد برگزیده پى بردند,اورا تحسین کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا آن قدر به اواحترام مى گذارد.
🆔 @hekayatnameh
✍#حکایت_عاقبت_دغل
مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت.
شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت.
روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد.
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد.
آری دوستان
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است...
«...وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ الَّذِینَ إِذَا اکْتالُوا عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ، وَ إِذا کالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ یُخْسِرُون؛
وای بر کمفروشان! آنها که به هنگام خرید، حق خود را بهطور کامل میگیرند، و به هنگام فروش از کیل و وزن کم میگذارند!
📖سوره مطففین
🆔 @hekayatnameh
سلام مولای تنها وغریبم
معنیانتظاررانمیدانیم
ولی؛دلهایمانبرایدیدنتپرمیکشد
اسمقشنگتقلبمانرا میلرزاند
نمیگوییمعاشقیم،ولیبیتو
تحملزنده ماندنرانداریم...
مولای غریبم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#امام_زمان عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز محرم شدو دلها شکست 💔
از غم زينب دل زهرا شکست
باز محرم شد و لب تشنه شد
از عطش خاک کمرها شکست
آب در اين تشنگي از
خود گذشت دجله به خون شد
دل صحرا شکست
قاسم وليلا همه در خون شدند
اين چه غمي بود که دنيا شکست
محرم ماه غم نيست ماه عشق است
محرم مَحرم درد حسين است🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی مردی نزد پیامبر(ص) آمد
و عرض کرد:
من تمام گناهان را انجام داده ام،
آیا راه توبه برای من هست؟
فرمود: آیا پدر و مادرت زنده اند؟
گفت: تنها پدرم زنده است.
فرمود: به پدر خود احترام و نیکی کن؛
تا خداوند تو را ببخشد.
وقتی که آن مرد رفت،
حضرت به اطرافیانش فرمود:
«ای کاش مادرش زنده بود».
🌺حضرت محمد(ص) فرمودند:
همانگونه که دعای پیامبران
در مورد امت خودشان
مستجاب است، دعای پدران نیز
در حق فرزندانشان مستجاب است».
📙نهج الفصاحه
🆔 @hekayatnameh
🔸بُشر حافی در زمان امام موسی کاظم«ع» زندگی میکرد. خانۀ او محلِّ تجمّع و رفت و آمد اراذل و اوباش بود. همیشه صدای لهو و لعب و موسیقی از بیرون خانه به گوش میرسید و مؤمنین را آزار میداد.
🔹روزی امام هفتم«ع» در حال عبور از مقابل منزل او بودند. صدای موسیقی را شنیدند. اتّفاقاً همان موقع، خدمتکار بُشر حافی برای کاری به درب منزل آمد.
🔸حضرت موسی بن جعفر«ع» از فرصت استفاده کردند و پرسیدند: این خانه متعلّق به آزاد است یا بنده؟ گفت: آزاد است. فرمودند: آزاد است که چنین میکند و الاّ اگر بندۀ خدا بود، خانۀ او چنین نبود. همین جمله را فرمودند و رفتند.
🔹خدمتکار به داخل خانه برگشت و ماجرا را برای بُشر حافی شرح داد. فرمایش امام هفتم«ع»، مانند جرقّهای در وجود بُشر، سراسر وجود او را مشتعل کرد. او را به مقامی رساند که نه فقط از اولیاء الله شد، بلکه از او خرق عادت نقل کردهاند. بُشر حافی در اثر تذکّر امام زمان خویش بیدار شد و در راه افتاد و راه را ادامه داد تا به مقصد رسید.1
1. منهاج الکرامة، ص 19.
📚برگرفته از #کتاب سیروسلوک، منزل اول: #یقظه، ص 66.
🆔 @hekayatnameh
💞فقیری از بازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد.هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی. مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت. از بهلول کمک خواست. بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟ بهلول گفت : مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🆔 @hekayatnameh