🔰امر به معروف
دیده بود که در جبهه چند جوان روستایی ساده دل هستند که نماز نمیخوانند ابراهیم برایشان خرج کرد با آنها رفیق شد و مدتی بعد به آنها گفت چرا نمیآیید برای نماز؟
میدونی چقدر نماز اول وقت اهمیت داره گفتن راستشو بخوای نماز بلد نیستیم.
ابراهیم با کمک یکی از دوستان برای آنها آموزش نماز را شروع کرد امر به معروف های ابراهیم اینگونه ساده و دقیق بود.
📙 خدای خوب ابراهیم
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
هدایت شده از نشر شهید هادی
هرسال ده روز در منزلشان مجلس روضه برگزار می شد. برای این مجلس آداب خاصی را رعایت می کرد. میفرمود صدای بلندگوها نباید همسایه ها را اذیت کند.
در برگزاری جلسات، بر خلاف برخی هیئتها که مداحی و ذکر مصیبت را محور قرار میدهند، حاج اصغر سخنرانی را محور و ستون جلسات قرار داده بود.
به سخنران ها می گفت: بیش از نیم ساعت صحبت نکنید تا مردم اذیت نشوند.
مداحی نیز به صورت بسیار مختصر انجام می شد.
اوایل، هر ده شب را شام می داد. اما سالهای اخیر، شب جمعه و شب آخر را پذیرایی میکردند. در شب های پذیرایی، به همسایگان در کل کوچه شام می داد و حتی برای روحانیون محل و خانواده شهدا غذا می فرستاد.
اما نکتهای برای ما بسیار عجیب بود، این که هیچ گاه غذای هیئت حاج اصغر کم نمی آمد!!
اگر سیصد تا غذا آماده می شد، همان اندازه مهمان داشتند و اگر دویست تا غذا بود... زمانی که هیئت شلوغ می شد باز هم غذا به اندازه بود!
راز این مطلب را برادرشان گفتند. ایشان می فرمود: هربار قبل از اینکه شام را بکشند به من میگفت: برو بالا سر دیگ غذا و سوره قریش را بخوان.
یکبار از سر این مطلب از ایشان سوال کردم. حاجی به آیه آخر سوره قریش اشاره کردند و گفتند: الذی اطعمهم من جوع.
اینها مهمان خدا و اهل بیت هستند. ما چه کاره ایم، خداست که همه ما را روزی داده و از گرسنگی نجات می دهد.
📙جان باز. خاطرات مجاهد فرهنگی، جانباز شهید حاج اصغر عبداللهی.
اثر جدید گروه شهید هادی(به زودی)
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🔰خدایا شکر
از صبح تا عصر به ادارات مختلف شهرمان رفتم اما مشکل من حل نشد.
با اینکه از جانبازان جنگ بودم اما انقدر عصبانی شدم که به تمام مسئولین فحش دادم و گفتم کاش داعش میآمد و شما را.... آخر شب فرزندم که از شرایط من ناراحت بود گفت بابا من امروز یه کتاب خواندم خیلی آرامش به من داد بیا شما بخوان.
بعد کتابی را که تصویر یک شهید روی آن بود به من نشان داد کتاب را انداختم آن طرف و گفتم همش دروغه و بعد خوابیدم.
جوان خوش سیمایی بالای سرم آمد و گفت دوست عزیز چرا انقدر ناشکری چیزی نشده مشکل شما را اگر خدا صلاح بداند حل میکند خدا را به خاطر این همه نعمتی که داده شکر
کن نعمتها را بیشتر میکند.
و از خواب پریدم خودش بود همون جوانی که تصویرش روی جلد کتاب قرار داشت کتاب را از گوشه اتاق برداشتم نوشته بود سلام بر ابراهیم.
📙 خدای خوب ابراهیم
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
شهید دکتر محمود رفیعی
🔸حداقل هر نیم ساعت یکبار سلامی به
امام زمان(عج) دهید،
یک صلواتی برای ایشان بفرستید.
📙منتظر
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🔰الگو ابراهیم هادی
ابراهیم هادی هیچ گاه پول را برای خودش نخواست، بلکه با پولی که به دستش میرسید مشکلات بسیاری از رفقا را برطرف میکرد.
بارها شده بود که مسافر کشی میکرد و پول آن را خرج هیئت و یا افراد نیازمند میکرد.
🔸هادی ذوالفقاری ابراهیم را خیلی دوست داشت برای همین سعی میکرد مانند این شهید عزیز با درآمد خودش مشکلات مردم را برطرف کند.
یادم هست که در تهران تصویر نسبتا بزرگ شهید ابراهیم هادی را جلوی موتور نصی کرده بود و این طرف و آن طرف میرفت.
📙پسرک فلافل فروش
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🔰به یاد مرگ
بعضی شب ها با هم میرفتیم قبرستان.میرفت یک قبر خالی پیدا میکرد و توی آن میخوابید. عمیق میرفت توی فکر.
بهم میگفت: اینجا آخرین خونمونه. همه مون رو یه روز میارن اینجا و میخوابونند اون روز فقط ما هستیم و اعمالمون. آخرت رو باور کرده بود. با مویت و گوشت و خونش.
با تک تک سلول هایش.
📙حجت خدا
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🔰شکر نعمت
حاج شیخ عبدالله گلپایگانی را پس از مرگ دیدند، شیخ نقل کرد:
مرا پس از فوت به آسمان بردند و قبل از ورود به بهشت پرسیدند: برای خداوند چه داری؟
گفتم: درس و بحث. من شاگردان زیادی تربیت کردم و.....
ملائک در آن خدشه کردند و ایراد گرفتند.
گفتم: نماز و روزه و عبادات
گفتم: زیارت، توسل.
در اینها هم مانند قبلی های ایراد کردند.
فکر کردم و دیدم که واقعا دستم خالی است. گفتم: چیزی ندارم.
سرافکنده و ناراحت بودم.آنگاه ملائک گفتند: ناراحت نباش. تو نزد ما گوهر گرانبهایی داری!
با تعجب گفتم:من گوهری نداشتم!
گفتند: چرا، زمانی میخواستی از نجف به کربلا یروی تا از کسی کمک مالی بگیری. رفتی تا مرکبی کرایه کنی که به کربلا بروی،اما نتوانستی ، زیرا دو ریال آن را نداشتی!
ادامه دارد.....
ادامه داستان قبل.....
گفتی پیاده میروم، وقتی پیاده رفتی خار به پایت فرو رفت و خیلی اذیت شدی.
با خودت گفتی من، شیخ عبدالله که درس و بحث خوبی دارم چطور دو ریال ندارم که بتوانم مرکبی کرایه کنم!؟
بعد به فکرت رسید این چه حرفی بود که زدی!؟ این ناشکری است.
خداوند این همه در حق من لطف کرد و....
آنجا پشیمان شدی و گفتی: الحمدلله رب العالمین.
این الحمدلله و شکری که بجا آوردی، همان گوهری است که نزد ما محفوظ مانده و همین نیز به درد تو میخورد.
📙بازگشت
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
هدایت شده از نشر شهید هادی
خیلی اهل مطالعه بود. مسیر زندگی حاج اصغر عبداللهی از ابتدا با کتاب همراه شد. حاجی هر کتابی را که می خواند و برایش جالب و آموزنده بود به دیگران توصیه میکرد. بعد تعدادی از آن کتاب تهیه میکرد و به افراد مختلف امانت می داد.
همچنین در دو محل تعبیه شده در قسمت زنانه و مردانه مسجد ملک، این کتاب ها را قرار می داد و نوشته بود: ببرید، بخوانید و بیاورید.
اما کتابی که نسخه های بسیاری از آن را تهیه نمود به همه توصیه میکرد آن را بخوانند، کتاب سلام بر ابراهیم بود. می گفت در میان خاطرات این شهید ده ها درس اخلاقی نهفته است. اصلاً به خاطر همین موضوع بود که با گروه شهید ابراهیم هادی ارتباط پیدا کرد و بیشتر کتاب ها را تهیه نمود. اما ماجرای جالبی در مورد این کتاب پیش آمد که بیان آن خالی از لطف نیست.
خانومی تعریف میکرد که دخترم در کلاس های طراحی شرکت می کرد.
من برای اینکه به دنبال دخترم بروم، هر روز از جلوی مسجد ملک رد میشدم.
یک بار که دیدم فرصت دارم، با خودم گفتم امروز نمازم را اول وقت در مسجد بخوانم.
بعد از نماز، توجه من به محل کتابها و جلد کتاب سلام بر ابراهیم افتاد.
جلو رفتم و کتاب را برداشتم و با خودم گفتم: آن را می خوانم و برمیگردانم.
خاطرات او بسیار جالب و تاثیرگذار بود. بعد از مطالعه تصمیم گرفتم که مانند شهید هادی به اعمال خودم بیشتر دقت کنم و سعی کنم اخلاص داشته باشم.
اما اتفاق عجیبی برایم افتاد...
ادامه دارد
📙جان باز. خاطرات جانباز شهید حاج اصغر عبداللهی. به زودی
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🔰شفایافته
شخصی تعریف می کرد: چند سال قبل برای خرید دستگاه چاپ به مسکو سفر کردم. در آنجا یک مشکل اداری برایم پیش آمد. پیش رئیس اداره رفتم. وقتی وارد اتاق شدم، چشمم به چیز عجیبی افتاد روی میز رئیس، یک پنجهی برنجی قرار داشت که روی آن نوشته شده بود « علمدار ابوالفضل ». ابتدا حدس زدم آن را به عنوان یک چیز زینتی روی میزش گذاشته، ولی بعد از آن سؤال کردم و جواب داد:« من شیعه هستم و کرامتهای بسیاری از آن حضرت دیده ام، این پنجه را برای همین امر همراهم دارم، جانم به فدایش باد!» وقتی از حال من و تشیع و علاقه ام به حضرت ابوالفضل (ع) اطلاع پیدا کرد ، احترام فوق العاده ای به من گذاشت و همه مشکلات مرا حل کرد.
📙راهیان علقمه
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63