eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌العشق :)✨❣ السلام‌علیڪ‌یا‌بقیه‌اللةالاعظم .. یا‌حجت‌ابن‌الحسن‌ .. اباصالح‌المهدی (؏ــج) (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
‍ بایدیادمان‌بماند ... سختےسنگرهای‌کمین‌را .. ، هـوررا .. ، نیزارهارا .. ، و‌اخـلاصِ‌رزمنده‌هـارا .. ، تا‌مبـادازمـان‌ ازیادمــان‌ببــردڪه‌مـدیـونِ‌ چه‌کسانے‌هستیم ...🌱 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیر مرد دانایی به نوه اش گفت: فرزندم تا حالا دانسته ای که بهشت مجانی است .. و دوزخ را باید با پول خرید .. نوه اش گفت: - پدر بزرگ چگونه بهشت مجانی است اما دوزخ رو باید با پول خرید؟ پیرمرد گفت: _ پسرم نماز و روزه و کار های نیک بابتشان هیچ پولی پرداخت نمیکنی و بهشت مجانی به دست می آید☺️ اما شراب و قمار و... جهنم را باید با پول خرید😄 باشما .. کدام بهتر است؟ بهشت «مجانی» 😍🌱 جهنم «پولی» 😶✋ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز حسابی جا خورد و خنده اش کور شد .. زینب رو گذاشت زمین ؛ - اتفاقی افتاده؟؟! رفتم تو ات
اول اصلا نشناختمش ؛ چشمش که بهم افتاد رنگش پرید، لب هاش می لرزید. چشم هاش پر از اشک شده بود .. اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می‌کردم .. از خوشحالی زنده بودن علی .. فقط گریه می کردم .. اما این خوشحالی چندان طول نکشید .. اون لحظات و ثانیه های شیرین .. جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو ؛ من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن .. علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود .. سرسخت و محکم استقامت کرده بود و این ترفند جدیدشون بود ... اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می‌کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید .. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... با تمام وجود، خودم رو کنترل می‌کردم. می‌ترسیدم ، می‌ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه ؛ با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم. نه برای خودم، نه برای درد، نه برای نجات مون، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه .. التماس می کردم مبادا به حرف بیاد .. التماس می کردم که ... بوی گوشت سوخته بدن من، کل اتاق رو پر کرده بود ... ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ؛ اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد. از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد، از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود. هر چند، بیشتر از زجر شکنجه .. درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد .. فقط به خدا التماس می کردم .. - خدایا .. حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست .. به علی کمک کن طاقت بیاره .. علی رو نجات بده .. بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم .. شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه .. منم جزء شون بودم .. از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان .. قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم .. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می‌داد .. بعد از ۷ ماه، بچه هام رو دیدم. پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش. تا چشمم بهشون افتاد، اینها اولین جملات من بود: - علی زنده است .. من، علی رو دیدم .. علی زنده بود ... بچه هام رو بغل کردم .. فقط گریه می‌کردم .. همه‌مون گریه می‌کردیم ... ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه‍ هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... (@nasle_jadideh_Englab|) (💔🏴✨🏴💔)
شبـــٺون امام زمانــ(؏ج)ــے✨...یاعݪے(؏)🕊🌷