eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
؛ ⇓⇓ ✖️قضاوت ڪردن یه درده! ❌ استفراغ ڪردنش روے دیگران، و آلوده ڪردنِ فڪر اونا، درد بزرگتر! ✋ اگر نمی‌تونے فڪرت رو از ، خالے نگه‌دارے ؛ ✘لااقل اونو براے دیگران، بازگو نڪن! 🔔مسئولیتِ آلوده ڪردن قلب‌دیگران، 🔔و مچاله شدنِ روحشون، 🔔 مسئولیت سنگینیه، ڪه حتماً مسیرِآرامش و موفقیتت رو مسدود می‌ڪنه! ❗️ ـ و امان از وقتے ڪه اشتباه ڪرده باشے و خدا انتقام‌گیرنده‌ے ماجرا باشه ... ‍ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
بانو! :) مواظب‌امنیتت‌باش👀 چون .. برای‌چادری‌که‌سر‌میکنی‌، خیلی‌ها‌سرشون‌رو‌دادن❗️✨ ‍ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
••✨❣✨••
‍ بچہ‌ها ... . سعےڪنید‌یہ‌دوست‌خوب‌و‌همراه‌پیداڪنید؛ 😉 . دوست‌خوب‌ڪسیہ‌ڪہ‌ . نتونےجلوش‌گناه‌ڪنے😌 . 😍 . پاتو‌بہ‌بهشت‌زهرا،ڪنار‌شهدا‌بازڪنہ🥰 . پاتوبہ‌یہ‌جاهایـےواڪنہ‌ڪہ‌تاحالانمےرفتے! . مثلاًبڪشوندت‌بہ‌محلہ‌فقیر‌نشین‌ها . تاڪمڪ‌ڪنےبہ‌مردم، ❤️ . غم‌خوردن‌مردم‌رو‌بهت‌نشون‌بده :) رفیق‌آسمونـےمن♥️ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
گول رسانه ها رو نخورید ...‼️ گوشیو افقی بگیرید. (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
افسر راهنمایی و رانندگی را در و در تعویض پلاک، به گلوله بستند. 🔹این عکس، حرفها برای گفتن دارد: 1_-مظلومیت 2-وحشی‌گری مخالفان ج.ا.ا 3_پَرت‌بودن تحلیلهای کارشناسی مدعیان اصلاحات و غربگدایان کاسه‌لیس آمریکا و انگلیس. 4-بهانه‌بودن مهسا امینی و 🔹و این‌که مسئولین قضایی، میخواهند با چه کسانی گفتگو کنند؟! (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
محمود صادقی رو رنده کرد ریخت رو زمین... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی. همون جا توی منطقه موندم .. ده روز نشده بود، باهام
برگشتم بیمارستان .. وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشم های سرخ و صورت های پف کرده! مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد .. شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن .. با هر قدم، ضربانم کندتر می شد .. - بردی علی جان؟؟! دخترت رو بردی؟؟؟!! هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر میشدم، التهاب همه بیشتر می شد. حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم .. زمین زیر پام، بالا و پایین می شد. می‌رفت و برمی‌گشت .. مثل گهواره بچگی های زینب ... به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید.! مثل مادری رو به موت، ثانیه ها برای من متوقف شد؛ رفتم توی اتاق. زینب نشسته بود!! داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد.! تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم؛ بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم .. هنوز باورم نمی شد .. فقط محکم بغلش کردم .. اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم .. دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... نغمه به سختی بغضش رو کنترل می‌کرد.! - حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست. حالش خوب شده بود .. دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم؛ نشوندمش روی تخت.. - مامان .. هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا .. هیچ کی باور نمیکنه .. بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود، اومد بالای سرم .. من رو بوسید و روی سرم دست کشید .. بعد هم بهم گفت: به مادرت بگو .. چشم هانیه جان .. اینکه شکایت نمی خواد .. ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن .. مسئولیتش تا آخر با من .. اما زینب فقط چهره‌اش شبیه منه .. اون مثل تو می مونه .. محکم و صبور .. برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم .. بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم؛ وقتش که بشه خودش میاد دنبالم .. زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد! دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می‌کردن .. اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم .. حرف های علی توی سرم می پیچید .. وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود؛ دیگه هیچی نفهمیدم .. افتادم روی زمین .. مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها .. میگفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه .. پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه .. اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم .. مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم .. همه دوره ام کرده بودن .. اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم .. - چند ماه دیگه یازده سال میشه .. از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم. بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد .. علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه .. هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره .. گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده .. دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگاری علی .. اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن! حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد .. کار می کردم و از بچه ها مراقبت می‌کردم .. همه خیلی حواسشون به ما بود .. حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد .. آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد .. حتی گاهی حس می کردم .. توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود؛ تنها دل خوشیم شده بود زینب .. حرف های علی چنان توی روح این بچه ۱۰ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد .. درس می خوند .. پا به پای من از بچه‌ها مراقبت می کرد .. وقتی از سر کار برمی گشتم .. خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد .. نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود.! دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم .. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی .. هرگز از چیزی شکایت نمیکرد .. حتی از دلتنگی ها و غصه هاش .. به جز اون روز ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش .. چهره اش گرفته بود .. تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست.! گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
✨بِسم‌ِ اللّٰهٖ الࢪحمــٰـن الࢪحیـــم✨
بخونید قشنگه✨ سلام من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانواده‌ام نداشتم همش با رفقای ناباب و اینترنت و ... شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند😞 تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗 رفتم توی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐 دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند😟 و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود: "می‌روم تا جوان ما نرود"✋🏼💔 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بی‌حیا و بی‌غیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔 از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم شدم😠 دلم به هیچ کاری نمیرفت حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم🙂 تصمیم گرفتم برای اولین بار برم اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم، آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی✋🏼💔 از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد😇 نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و... کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️ توی محله معروف شدم و احترام ویژه‌ای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای معرفی شدم نزدیکای امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔 اشکم سرازیر شد😭 قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊 هنوز باورم نشده که اومدم 🕌💔 پس از برگشت تصمیم گرفتم برم که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد✋🏼 حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم👌 در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼 یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریه‌ام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟ گفت پسرم ازت ممنونم گفتم برای چی؟ گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔 تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼 👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین 🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔 پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍 چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍 یه روز توی خونشون دیدم که خیلی برام بود گریه‌ام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد😭😭 👈این همون عکسی بود که تو بود👉 خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊 و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼 خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭 مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟ گفتم: نه گفت: این 😊 منم مات و مبهوت، دیوانه‌وار فقط گریه می‌کردم مگه میشه؟😳😭😭 آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر به عقد💍من درآورد💔😔 چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم خانمم باردار بود و با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟ همان جمله شهید یادم اومد و گفتم: میرم تا جوانان ایران بماند...🙂 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حالا که مسئولین عزیز کشورمون ارسال هر نوع پهپاد و موشکی به روسیه را منکر می شوند جا دارد یادی کنیم از این واکنش جالب امام خمینی به خبرنگار خارجی در حالتی مشابه 😂😂😂 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
*خاطره ای از شهید ابراهیم هادی و دوست مشروب خورش* یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی در خاطره‌ای از او می‌نویسد: بارها می‌دیدم ابراهیم با بچه‌هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق می‌شد. آنها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود؛ همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست؛ نه نماز و نه روزه. به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابراهیم، اینها کی هستند دنبال خودت میاری؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: دیشب این پسر پشت سر شما وارد هیئت شد؛ بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا صحبت می‌کرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید می‌گفت و این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد... بقیه داستان رو داخل کانال روئیت بفرمایید🌹👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mazhabijdn/7383838399229929393993 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @mazhabijdn 🌹سبک شهدا🌹 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭 💢دختر جوان و قومیت،‌ دو محور تجزیه‌طلبی 📌سناریوهایی که برای روشن نگه داشتن آتش فتنه، همچنان ادامه دارد! 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
_إِلَهِی وَ اجْعَلْ هَوَايَ عِنْدَكَ میشه همه ی خواهشم خودت باشی؟_ https://eitaa.com/rahefa_mh کانال تازه تأسیس شده..
زن .. زندگی .. آزادی! امروز در بیت رهبری.. (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز برگشتم بیمارستان .. وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشم های سرخ و صورت های
تا شب، فقط گریه کرد.! کارنامه هاشون رو داده بودن .. با یه نامه برای پدرها ... بچه یه مارکسیست، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ... گفته بود: - مگه شما مدام شعر نمی خونید؛ شهیدان زنده اند الله اکبر .. خوب ببر کارنامه‌ات رو بده پدر زنده‌ات امضا کنه .. اون شب، زینب نهارنخورده .. شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد؛ همه‌اش به اون فکر می کردم. خدایا! حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟؟! هر چند توی این یه سال .. مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست .. کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می‌کردم که صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت.. نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز .. خیلی خوشحال بود .. مات و مبهوت شده بودم .. نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش .. دیگه دلم طاقت نیاورد.! سر سفره آخر به روش آوردم .. اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست. - دیشب بابا اومد توی خوابم؛ کارنامه‌ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد. بعد هم بهم گفت: زینب بابا .. کارنامه‌ات رو امضا کنم؟! یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟؟! منم با خودم فکر کردم دیدم .. این یکی رو که خودم بیست شده بودم .. منم اون رو انتخاب کردم .. بابا هم سرم رو بوسید و رفت. مثل ماست وا رفته بودم .. لقمه غذا توی دهنم .. اشک توی چشمم .. حتی نمیتونستم پلک بزنم..!! بلند شد، رفت کارنامه‌اش رو آورد براش امضا کنم. قلم توی دستم می لرزید؛ توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد.. با شخصیتش، همه رو مدیریت می‌کرد .. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد .. قبل از من با زینب حرف می زدن .. بالاخره من بزرگش نکرده بودم .. وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم .. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد .. میترسیدم بیاد سراغ زینب! اما ازش خبری نشد.!! دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود .. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود .. هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود .. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمیگفت .. اصلا باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمیشناختم که حس می کردم مریخی‌ها عوضش کردن.! زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود .. سال ۷۵ ، ۷۶ تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود .. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد .. و نتیجه‌اش .. زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد .. مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید .. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد.!! ولی زینب، محکم ایستاد .. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت .. اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود! چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)