eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
1.1هزار دنبال‌کننده
24.8هزار عکس
20.9هزار ویدیو
756 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💥حضور سرزده و سردار در مراسم «بله برون» یک عروس:👇 🍀سال ۱۳۸۴ مقام معظم رهبری به استان کرمان سفر کردند. ایشان تاکید داشت حاج قاسم در این دیدارها همراه ایشان حضور داشته باشد. در سفرهایی که حضرت آقا به استان‌ها داشتند، برنامه طوری ترتیب داده شد تا ایشان با چند خانواده شهید دیدار کنند. از طرفی به دلیل رعایت مسائل امنیتی، این دیدارها به اطلاع خانواده‌ها نمی‌رسید و ۱۵ دقیقه قبل از ورود ایشان خانواده‌ها مطلع می‌شدند. 🍀یکی از این دیدارهایی که در آن سفر تدارک دیده شد، دیدار با خانواده یکی از فرماندهان گردان‌های شهید لشکر ۴۱ ثارالله بود. طبق روال، آن خانواده دقایقی قبل از حضور حضرت آقا خبردار شدند. اما وقتی وارد مجلس شدیم، دیدیم جمعیت حاضر بیش از حد انتظار است. تصورمان این بود که خانواده شهید خیلی سریع حضور حضرت آقا را به بستگان اطلاع داده است و آنها هم فوری خودشان را رسانده‌اند، اما اشتباه می‌کردیم. دلیل حضور بستگان مراسم «بله برون» دختر همان شهید با فرزند یکی دیگر از شهدای لشکر ثارالله بود. آن شب یکی از اعضای خانواده شهید آمد و در گوش حاج قاسم، مطلبی گفت... 👈 حضرت آقا از حاجی پرسیدند: «داستان چیست؟»حاج قاسم جواب داد: می‌گویند که جواب خانواده دختر مثبت است و درخواست دارند اگر امکانش هست شما خطبه عقدشان را بخوانید. 🍀حضرت آقا قبول کردند. وقتی ایشان خطبه را قرائت کردند از دختر خانم پرسیدند: «آیا به بنده وکالت می‌دهید تا شما را به عقد آقای فلانی در بیاورم؟» دختر خانم در جواب گفت: «اگر قول می‌دهید در آخرت شفیعم باشید، بله به شما وکالت می‌دهم». 🍀حضرت آقا گفتند:«چرا من باید شفیع شما باشم؟» بعد به حاج قاسم اشاره کردند وادامه دادند: 👈«مقام حاج قاسم سلیمانی نزد خداوند ازمن بالاتر و بیش‌تر است. ایشان است و خودش شفیع شما می‌شود.» 🍀 به نقل از محمد حسین نجات با سر تیتر «چرا من شفیع شوم؟»
9fab3984b73727c5fcb2fd7d67eb004972ec6d8b.m4a
زمان: حجم: 4.72M
پدر و مادر یک جوان اصفهانی مانع جبهه رفتن فرزندشان می شدند. از قضا جوان تصادف کرد و در بیمارستان بستری شد. چشمش ضربه خورده بود. کمیسیون پزشکی رای به تخلیه چشم دادند. جوان اصفهانی به پدر و مادرش گفت: اگر من شفای چشمم را از حضرت زهرا سلام الله علیها بگیرم، اجازه می دهید به جبهه بروم؟..... گوش بدین، جالبه😭😭😭😭😭😭😭
🌷 😍 زینب روی همه ی صفحات دفترش نوشته بود: 🌱 او می بیند 🌱 با این کار میخواست را فراموش نکند 🌸🌺 🌷 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌹زندگی به سبک شهدا🌹 💥 "بپیوندید" ↙ @zndgi_b_sabkshohda
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ تیزر جذاب فیلم سینمایی «سرباز» داستان زندگی حاج قاسم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌹زندگی به سبک شهدا🌹
(4)👇✨ماه رمضان سال گذشته همراه با خانواده شهدا برای افطار دعوت‌شده بودیم. هم حضور داشت. خودش سر تک‌تک میزها می‌آمد و احوالپرسی می‌کرد. ✨ به‌محض اینکه من را دید احوال فرزندانم حسین، فاطمه و زینب را پرسید. همیشه این‌طور بود، اسم بچه‌های خانواده شهدا خوب یادش می‌ماند. ✨پسرم حسین کنارم نشسته بود. از او تشکر کردیم که در مهمانی حضور دارد و ما ر ا به این افطاری دعوت کرده‌اند. با رویی گشاده گفت: «شما هم دعوت کنید ما می آئیم.» ✨باورمان نمی‌شد که حاج قاسم وقت داشته باشد به منزل ما بیاید. گفتم شما بااین‌همه گرفتاری چطور می‌توانید وقت بگذارید به خانه ما بیایید؟ اصلاً چطور شمارا پیدا کنیم؟ ✨ نگاهش را به حسین انداخت و گفت: «حسین آقا به من زنگ بزند من می‌آیم.» حاج قاسم هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که از حسین پرسیدم: «حسین جان، حاج قاسم شوخی که نمی‌کند؟» حسین هم حسابی تعجب کرده بود و فقط جواب داد: «فکر نمی‌کنم، کاملاً جدی بود.» ✨دوهفته‌ای گذشت. به حسین گفتم: «زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن.» حسین به شماره تلفن یکی از رفقای حاج قاسم زنگ زد، حاج قاسم در ایران نبود. دو هفته بعد بازهم زنگ زدیم بازهم حاج قاسم نبود. چند روز گذشت. ✨ ساعت ۷ صبح بود. تلفن منزلمان زنگ خورد، یکی از پشت تلفن گفت: «حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما می‌آیم.» ✨باورم نمی‌شد. هاج و واج مانده بودم. همان ۷ صبح چادربه‌سر کردم و با حسین روانه بازار شدم برای خرید میوه و سبزی تازه. همه‌جا بسته بود. سرصبح هیچ  مغازه‌ای باز نکرده بود‍؛ اما من به شوق مهمان عزیزمان همه‌جا را زیر پا زدم. یکی از مغازه‌ها باز بود؛ اما سبزی‌هایش تازه نبود. ✨با حسین خیابان‌ها را بالا و پایین می‌رفتیم. فرصت خوبی هم شد که با حسین همفکری کنم می‌خواستم برای ناهار سنگ  تمام بگذارم. حسین گفت: «مامان این کار را نکن حاج قاسم ناراحت می‌شود. یک نوع غذا بیشتر نمی‌خورد.» ✨از ذوق و شوق روی پای خودمان بند نبودیم. بالاخره مغازه‌ها باز شدند و توانستم خرید کنم. دیگر تصمیم ام را گرفته بودم: یک غذای محلی و شمالی درست می‌کنم. با حسین که رسیدیم خانه باز تلفن زنگ خورد. همان شخصی بود که صبح تماس گرفته بود. ترسیده بودم که مهمانی به‌هم‌خورده باشد؛ اما همان آقایی که صبح زنگ‌زده بود گفت: «مهمان شما فقط حاج قاسم است برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.» ✨ساعت به ظهر نزدیک شده بود. سردار تنها آمد، خیلی ساده، بدون هیچ محافظی وارد منزل ما شد. با بچه‌ها حرف می‌زد، خاطرات پدرشان را می‌گفت، از دورانی که حاج اسماعیل در شهر حلب بود. از مهربانی و جنگ‌آوری پدرشان برای بچه‌ها می‌گفت. تعریف می‌کرد که حاج اسماعیل چطور حواسش به بچه‌های جنگ‌زده حلب بود. در شرایط سخت، روستاهای ناامن را زیر پا می‌گذاشت تا برای کارخانه آسیاب اهالی روستا که گرسنه مانده بودند نفت پیدا کند. ✨حرف‌ها به‌جایی رسید که بچه‌ها بغض‌کرده بودند خود حاج قاسم نیز اشک در چشمانش حلقه‌زده بود. برای اینکه بچه‌ها را از فضای حزن‌انگیز بیرون بیاورد. صدایش را شنیدم که گفت: «حاج‌خانم نمی‌خواهید به ما ناهار بدهید؟» ✨خودش اول‌ از همه سر سفره نشست. بچه‌ها را یکی‌یکی به اسم صدا کرد: زینب جان، فاطمه خانم، حسین آقا بیایید بنشینید. بچه‌ها که نشستند خودش یکی‌یکی برایشان غذا کشید. ✍ راوی: همسر شهید حاج اسماعیل حیدری
🏴انا لله و انا الیه راجعون 🍀در شب شهادت مالک_اشتر سیدعلی روح بلند و ملکوتی فقیه انقلابی ، فیلسوف مجاهد ،عمار رهبر حضرت آیت الله علامه محمدتقی مصباح یزدی به ملکوت اعلی پیوست. 🍀رحلت این عالم ربانی را به حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب بر حق ایشان مقام معظم رهبری و عموم ارادتمندان به ایشان تسلیت عرض میکنیم. 🍀«بنده نزدیک به چهل سال است که جناب آقای مصباح را می شناسم و به ایشان به عنوان یک فقیه، فیلسوف، متفکر و صاحبنظر در مسائل اساسی اسلام ارادت قلبی دارم اگر خداوند متعال به نسل کنونی ما این توفیق را نداد که از شخصیت هایی مانند علامه طباطبایی و شهید مطهری استفاده کند، اما به لطف خدا این شخصیت عزیز و عظیم القدر، خلاء آن عزیزان را در زمان ما پر می کند.» (امام خامنه ای) 🍀عروج یار دیرین رهبر انقلاب اسلامی سید علی خامنه ای و خار چشم دشمنان انقلاب, علامه مصباح یزدی را تسلیت عرض می کنیم😰 ⚠️ مامور سی‌آی‌ای : آیت‌الله مصباح بزرگترین دشمن ماست! 🎥 صحبت های رائول مارک گرشت مأمور سابق CIA در مورد آیت الله مصباح یزدی: بگذارید راحت تان کنم، تنها مانع ما برای ایجاد دموکراسی (آمریکایی سازی)، ایران آیت الله مصباح یزدی ست، فقط آیت الله مصباح یزدی! او تنها کسی است که دموکراسی (آمریکایی) را به چالش کشیده است.
*﷽* * 💥یک بار شب عید بود و نیازمندان روستا از هر طرف به خانه من سرازیر شده بودند. من هیچ چیزی برای بذل و بخشش نداشتم. نماز مغرب و عشا را در مسجد روستا خواندم و دست به دعا نهادم، وقتی از مسجد باز می گشتم ماشین بزرگی مقابل خانه ام ایستاده بود!... سرعتم را زیادتر کردم تا ببینم چه خبرشده ؟... جلوتر رفتم شخصی سبزپوشی را دیدم که مقابله خانه ام ایستاده و منتظر من است. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: بفرمایید؟ رویش را برگرداند و گفت: کدخدا خسرو؟... گفتم: بله... گفت: این مواد غذایی را سردار سلیمانی برایتان فرستاده تا بین مردم محروم توزیع کنید. از خوشحالی نمی دانستم چه کنم، چند نفر را صدا زدم و همه را دست به دست آوردیم داخل خانه. آرد و برنج و روغن و ماکارونی. آنقدر مردم نیازمند بودند که فردا وقت نماز همه اش تمام شده بود. من محبت کردن به مردم را از او آموختم... راوی: کدخدا خسرو 💥در حلب شخصا برای تخلیه ی مردم از شهر کمک می کرد؛ یعنی خودش با ماشین، مردم را جابه جا می کرد تا دیگران بیشتر تلاش کنند، علی الدوام سفارش می کرد این مردم در این فصل زمستان، دارای پوشاک زمستانی و پتو و لوازم خواب راحت باشند؛ توصیه و سفارش و پیگیری جدی در خصوص تامین آب، غذا، بهداشت و درمان آن ها داشت. در حلب، ابوکمال و کلا سوریه، بخشی از توان خود را برای حفاظت و اسکان و تغذیه و بهداشت و درمان مردم اختصاص داد و به گونه ای برخورد می کرد که انگار این مردم، پدر، مادر، برادران، خواهران و فرزندان او هستند...تا آنجا که می توانست، حاجت مردم را روا می کرد. 🎤: سردارمحمدرضا فلاح زاده 💥در جایی زندگی می کردیم که اکثرشان قاچاقچی بودند. آن ها از پوشاک تا لوازم منزل را وارد کشور می کردند. بعد از پایان جنگ، متاسفانه پدر من هم وارد این کار شده بود و از این راه سود زیادی کسب می کرد. روزی در خانه بودیم، شخصی پشت سر هم درب را می کوبید!... درب را باز کردم دوست پدرم را دیدم، چهره اش خیلی عجیب بود. انگار از جنگ برگشته، بدنش خاکی و گلی بود!... گفتم: چه شده؟!...گفت: پدرت کشته شد!... بعد از فوت پدرم وضعیت اقتصادی ما وخیم شد. به کمیته امداد مراجعه کردیم، گفتند بروید خدمت سردار سلیمانی... با مادرم رفتیم پیش سردار. با خودم گفتم: اگر بگویم پدرم قاچاقچی بوده مرا تنبیه نمی کند؟! ولی مادرم سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد. سردار برگه ای برداشت و از کمیته درخواست کرد به وضعیت ما رسیدگی شود... عجیب بود، با نامه سردار مشکل ما حل شد. با این که پدر من به دست سربازان همین سردار کشته شده بود، اما من همیشه ایشان را دوست داشتم. منابع👈📚: شاخص های مکتب شهید سلیمانی و 📚:مالک زمان
🌸🕊️🍃 💎 *یادی کنیم ازشهدای جمعه یاران شهید حاج قاسم سلیمانی*. 💠🌷 *شهید والا مقام ابومهدی المهندس عزیز* 💠🌷 *شهید حسین پورجعفری متولد سال ۱۳۴۵ در کرمان است.این شهید بزرگوار از دوران دفاع مقدس همراه سردار سلیمانی بوده است و در سال ۷۶ با سردار سلیمانی وارد نیروی قدس سپاه شد و در سال‌های اخیر نیز دستیار ویژه شهید سلیمانی بوده است. از شهید پورجعفری دو دختر و دو پسر به‌یادگار مانده است*. 💠🌷 *شهید دیگر همراه حاج قاسم سلیمانی شهید هادی طارمی از نیروهای محافظ سردار سلیمانی بوده است. شهید طارمی متولد سال ۱۳۵۸ و اصالتاً اهل زنجان بوده است. وی در بسیاری از مأموریت‌های خطیر همراه سردار سلیمانی بود تا اینکه در ۱۳ دی‌ماه در حمله پهپاد آمریکایی همراه سردار سلیمانی به شهادت رسید*. 💠🌷 *یکی دیگر از شهدای همراه سردار سلیمانی شهید شهرود مظفری‌نیا است.وی اصالتاً اهل کهک استان قم بوده و او نیز از نیروهای کادر حفاظت سردار سلیمانی بوده است. شهید مظفری‌نیا در سال ۱۳۵۷ در تهران متولد شده و از وی دو فرزند دختر به‌یادگار مانده است*. 💠🌷 *پنجمین شهیداین حادثه شهید وحید زمانیان است.این شهید متولد سال ۱۳۷۱ و اهل شهر ری تهران و از نیروهای حفاظت سردار سلیمانی بود*. 🌷 *شادی روح بلندشان صلوات* 🌸 🕊️ 🍃