eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
1.1هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
20.6هزار ویدیو
741 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 فتح المبین خواستگاه ملائک (۵) شور و شوق زیادی برای اعزام به خط و یا ورود به عملیات شکل گرفته بود ولی ورود به عملیات نیاز به مقدماتی داشت تا کم نیاورند. از آن جمله آمادگی روانی و جسمانی بود که باید به حد کفایت می رسید. یکی از نیروهای گردان نور، فردی از ارتش عراق بود که از دست صدام فرار کرده و به جبهه اسلام پیوسته بود. ایشان از آمادگی جسمانی و اطلاعاتی خوبی برخوردار بود و بعنوان مربی صبحگاه بچه ها را کیلومترها می دواند و نرمش می داد. در بین روز هم ساعاتی برای آموزش های مختلف نظامی برنامه‌ریزی شده بود و تلاش می شد تا به اوج آمادگی نزدیک شویم. خصوصا اینکه ماموریتی که در عملیات داشتیم، شامل بیش از ده کیلومتر پیاده‌روی و گذشتن از سنگلاخ ها و کانالهای طبیعی منطقه بود. در بعد معنوی هم تقریبا همه در اوج بودند و دنیایی برای خود داشتند. قطعاً اجازه ندارم بیش از این مطلبی در این رابطه بنویسم فقط عرض می کنم در مواردی توفیقات بزرگی کسب کردند و قول و قراری با معشوق خود بستند. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 مجاهد عراقی با لباس پلنگی در تصویر 👇🏽
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۱ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• نوخاص بعد از سر بریدن گوسفند با مهارت شروع به پوست کندن آن کرد. از خون گوسفند، به پیشانی بچه‌ها می‌زد. بچه‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند: «خوشگل شدیم؟!» نگاهی به سیما و لیلا کردم و گفتم: «خیلی قشنگ شده‌اید!» جبار و ستار کنارم نشستند و گفتند: «چرا عمو نوخاص به پیشانی همه خون می‌زند؟» لبخندی زدم و گفتم: «برای اینکه چشم نخورید.» زن‌های خانه دیگ بزرگی روی آتش گذاشتند و گوشت زیادی توی دیگ ریختند. بعد از آن همه سختیِ توی راه، غذای خوبی خوردیم و بعد استراحت کردیم روز بعد پدرم وشوهرم رو به نوخاص کردند و گفتند: «دستت درد نکند. شرط میهمان‌نوازی را خوب بجا آوردی، اما ما پناهندۀ خانه‌ات هستیم و نمی‌خواهیم زیاد به زحمت بیفتی. به ما اتاقی بده تا خودمان بتوانیم مدتی را اینجا بگذرانیم.» نوخاص اخم کرد و گفت: «مگر من مرده باشم که سفره‌تان را جدا کنم. لقمه‌ای نان هست و با هم می‌خوریم. اگر هم نبود، شکر خدا می‌کنیم.» پدرم خندید و گفت: «می‌دانیم نوخاص، اما دل خودمان راضی نمی‌شود. نوخاص قبول نمی‌کرد. پدرم با ناراحتی گفت: «دلت می‌خواهد ناراحتی ما را ببینی؟ اگر دلت می‌خواهد ما راحت باشیم، پس بگذار روی پای خودمان باشیم.» نوخاص دیگر چیزی نگفت. اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند. مردم روستا یکی‌یکی آمدند و دور‌مان را گرفتند. ما هم تعریف کردیم که وقتی عراقی‌ها حمله کردند، چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف می‌کردند که میهمانشان باشیم، اما من وپدرم و نوخاص از مردهاشان خواستیم به ما کار بدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که می‌کنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند. اول قبول نمی‌کردند و به حرفمان می‌خندیدند. اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند. نوخاص رو به مردم روستا کرد و گفت: «همگی عزیز هستید و ممنونم. اگر قرار بود قبول کنند، من اینجا بودم و میهمان من بودند.» پس از صحبت‌های نوخاص، چند نفر گفتند که از صبح زود بیایید مزرعۀ ما پنبه‌چینی. این بود که من و شوهر و پدرم صبح زود، راه دشت را در پیش گرفتیم. وقت پنبه‌چینی بود و خدا را شکر، می‌شد کار کرد. توی راه به پدرم گفتم: «باوگه، دیدی خدا چقدر بزرگ است. خودش ما را پناه داد و کار هم جور شد.» پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت: «براگمی، ‌فرنگیس!» شروع کردیم به پنبه‌چینی. از صبح توی مزرعه‌ها پنبه می‌چیدیم تا غروب. غروب، خسته و کوفته، با بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم. لقمه‌ای نان می‌خوردیم و به فکر بازگشت به روستامان بودیم. وقتی مشغول چیدن پنبه بودم، یادم می‌رفت کجا هستم. فکرم می‌رفت به روستای گورسفید و مزرعه‌های آنجا. وقتی به خودم می‌آمدم، می‌فهمیدم ساعت‌هاست کار می‌کنم، اما فکرم جای دیگری بوده. یک روز که مشغول کار بودیم، ماشینی را دیدم که پیرمرد و پیرزنی را به ده آورد. پیرمرد و پیرزن گریه و ناله می‌کردند. دورشان را گرفتیم. پدرم پرسید: «چرا گریه می‌کنید؟ چی شده؟» پیرزن دائم می‌گفت: «چرا ما را به حال خودمان نگذاشتید تا بمیریم. با خنده پرسیدم: «چرا؟! مگر چه شده؟ چرا بمیرید؟» پیرمرد گفت: «ما را از روستامان به اینجا آوردند. ما نمی‌خواستیم بیاییم. کاش همان‌جا توی خانۀ خودم مرده بودم.» اشک‌های پیرمرد، اشک تمام مردم را در‌آورد. راننده‌ای که آن‌ها را آورده بود، گفت: «پدر جان، چطور می‌گذاشتم زیر بمباران بمیرید؟» توی مزرعۀ پنبه، رفتم و گوشه‌ای نشستم. مردم سرگرم پیرمرد و زنش بودند. توی پنبه‌ها نشستم و سیر گریه کردم. نالیدم. کاش مرده بودم، اما توی خانۀ خودم. فقط من بودم که حرف‌های پیرمرد را می‌فهمیدم. کمی‌ که آرام شدم، به سمت پیرمرد رفتم. هنوز ناراحت بود و گریه می‌کرد. گفتم: «براگم، ناراحت نباش. این فرار نیست، عقب‌نشینی است تا وقت خودش. به امید خدا، برمی‌گردیم و نابودشان می‌کنیم.» وقتی این حرف‌ها را به پیرمرد زدم، انگار دلش آرام گرفت. مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره منزل عمویم خیدان پرون نزدیک دیره بود و آنجا راحت‌تر بودیم. چون ماندنمان در کفراور داشت طولانی می‌شد، همگی قبول کردند. با نوخاص و خانواده‌اش خداحافظی کردیم، بار و بنه‌مان را کول گرفتیم و راه افتادیم. دیره به کفراور نزدیک است. با پای پیاده، از کفراور به طرف دیره حرکت کردیم. درخت‌های بلوط و ونوش سر راهمان بود. برای توی راه، نان با خودمان برده بودیم. هر وقت گرسنه می‌شدیم، از نان‌ها می‌خوردیم. از نصفه‌های راه، ماشینی ایستاد و ما را سوار کرد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
2.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عملیات غرور آفرین فتح المبین و آزاد سازی منطقه دشت عباس از دست متجاوزان بعث عراق http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نقشه عملیات فتح‌المبین با رمز یازهرا (س) 🔅 ۲ فروردین تا ۱۰ فروردین ۱۳۶۱ در منطقه غرب شوش و اندیمشک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
❀ ﴾﷽﴿ ❀ 📓فراز پنجم ازخطبه 17نهج البلاغه 🔻به خدا شکايت مى برم از گروهى که در جهل و نادانى زندگى مى کنند و در گمراهى جان مى دهند و مى ميرند! ✅گروهى که در ميان آنها متاعى کسادتر از قرآن مجيد نيست ✅اگر درست خوانده و تفسير شود! و متاعى بهتر و گرانبهاتر از آن، نزد آنها وجود ندارد ✅ اگر آن را از مفاهيم اصليش تحريف کنند (و مطابق هواى نفس آنها تفسير نمايند)! ✅ نزد آنها چيزى زشت و ناشناخته تر از معروف نيست! و (چيزى) نيکوتر و آشناتر از منکر وجود ندارد ✅ (چرا که تمام وجود زشتشان هماهنگ با منکرات است و بيگانه از نيکى و معروف)! 🗓سه شنبه ۲ فروردین ۱۴۰۱ ۱۹ شعبان ۱۴۴۳ ‌ ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
فتح المبین رادیو.mp3
زمان: حجم: 2.88M
📻 رادیوپلاک بیسیم چی (( فتح المبین )) ⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️ °•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور‌‌‌﴾•° به مناسبت: سالروز عملیات فتح المبین 〰〰🖊نگارنده: فائزه محمدپور ••💻 تدوین:محمدحسین گودرز گوینده: سید امیرحسین امیری 📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال ✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت: [سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷] و همه شهدای مدافع حرم 🖇به رادیو پلاک بپیوندید... 🎙【 @radiopelak 】🎧
حجت الاسلام والمسلمین استاد جوشقانیان 1_1418285249.mp3
زمان: حجم: 3.55M
🔊 | 🔻آيا به درد امام زمانمون میخوریم یانه؟ 🎙راوی :استادجوشقانیان ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻ای شهیدان، ای مفقود الاثرها؛ ما نمیدانیم فی جنات نعیم کجاست؟! یک تابوت دلتنگی مناجات های ماه شعبان در معراج شهدا شهید محمودوند اهواز ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻یک سال به پای دلت رفتی حالا شهدا آوردنت تا گرد و غبار دلت را بتکانند...! به علت سفر راهیان نور فکر نکنید به حکمتش فکر کنید. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
دهلاویه.mp3
زمان: حجم: 5.22M
📻 رادیوپلاک زیارت با معرفت (( دهلاویه )) ⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️ °•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور‌‌‌﴾•° 〰️〰️🖊نگارنده: فائزه محمدپور ••💻 تدوین:محمدحسین گودرز گوینده: خادم الشهداء 📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال ✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت: [سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷] و همه شهدای مدافع حرم 🖇به رادیو پلاک بپیوندید... 🎙【 @radiopelak 】🎧
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻میگه افضل عبادت اینه که دست یه جونی رو بگیری بیاری بزاری تو دست امام زمان... ➕به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
🎨 | 🌟وَاسْمَعْ دُعٰائی اِذٰا دَعَوْتُكَ و چون تو را بخوانم دعای مرا اجابت فرما... 💠فرازی از مناجات شعبانیه💠 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News