#همراه من:(13)👇
🌟...چون هماهنگ کرده بودند که اول دیماه سال 61 روز تشیع جنازة من باشد لذا آقای حسن ربانیراد که الان در تیپ امام صادق(ع) مشهد هستند و آن زمان فرماندة سپاه فردوس بودند، دستور میدهند که عکس مرا بزرگ کنند و قبری برای من کنار قبر شهید اصیل در شهر خودمان آماده کرده بودند که من حتی تا مدتها آنجا میرفتم... 😰 بعدها شهیدی را آنجا دفن کردند.
🌟.... بعد از آن که 2 ـ 3 ساعت از مرگم گذشته بود، مرا به طرف سردخانه میبردند، در راه، از همان لحظه که گفتند این تمام کرده، یک نفر را هر لحظه کنار خودم میدیدم. بعضیها میگویند امام زمان بود اما به نظر خودم عزرائیل بوده که حالا مانده بوده تا با من چه کار کند نمیدانست رفتنی هستم یا ماندنی.
💥تازمانی که مرا به طرف سردخانه میبردند با ما همراه بود. با لرزش برانکارد و هیبت کسی که مدام همراه من بود، از آن حالت خارج شدم. احساس کردم محکم پیچیده شدهام و بعد از این دیگر او را در کنار خودم ندیدم. یک نفر دیگر هم از زنجان شهید شده بود که جنازة او را جلوتر از من میبردند. ما را به طبقة پائین بیمارستان قائم آوردند. در آن لحظه که ما را میبردند، یادم آمد که دکترها داشتند برای من تلاش میکردند و نتوانسته بودند کاری بکنند.
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
#وقتی مرابردند سردخانه:(14)👇
🌟....از در سردخانه که وارد شدیم هوا خیلی سرد بود. لرز کرده بودم... بچههای سپاه داشتند روی تابوتها پرچم میچسباندند و برای تشییع جنازه آماده میکردند. می بایست تا صبح در سردخانه میماندیم تا بدنمان کمی سرد شود چون قرار بود بعد از آن به شهرستان انتقال پیدا کنیم.
😞آنها دنبال تابوت میگشتند که من را داخل آن بگذارند.آقای ساقی که الان دربنیاد جانبازان است و آن موقع از بچههای کمیته مجروحین بود، گاهی وقتها با من شوخی میکند و میگوید که تو قد بلندی داشتی و ما دنبال یک تابوت مناسب برای تو میگشتیم که آن هم نبود و بعضیها میگفتند که پاهایش را بشکنیم و . . . که شوخی میکردند...😰
🌟.... بعداز شش هفت ساعت با لرزش برانکارد از این حالت خارج شدم؛ مثل کسی که از خواب بیدار می شود، چشم هایم باز شد و دیدم با یک چیزی شبیه کفن پیچیده شده ام. 😇 فهمیدم توی سردخانه ام. یادم آمد دکترها تلاش می کردند تا مرا نجات بدهند. گفتم حتماً اینجا امکانات نبوده و مرا به بیمارستان امام رضا(ع) می برند، تا آنجا جراحی کنند. اما هوا سرد بود و لرزم گرفته بود. با خودم گفتم اگر مرا به بیمارستان امام رضا(ع) می برند چرا پتویی رویم نکشیده اند تا سرما نخورم. 🌟.... گفتم خدایا به من قدرتی بده که فقط بتوانم یک کلمه صحبت کنم. با تمام وجود گفتم «یا حسین». تا گفتم، «یا حسین» آقای صداقتی و خانم حسنزاده و سعید ایوانیان که آمده بودند تا گوشههای کفن مرا بگیرند و مرا برای فریز شدن داخل صندوق سردخانه بگذارند تا صبح بیایند و مرا به شهرستان انتقال دهند، همه اینها پا به فرار گذاشتند.🌟....البته بعداً مرا بردند اتاق عمل که دوباره بی هوش شدم و بعد از چهار شبانه روز به هوش آمدم. وقتی به هوش آمدم پدرم بالای سرم بود که همه ماجرا رابرایم تعریف کرد.
علت اینکه من سردخانه رفتم، همان مجروحیت اولیه بود که خونریزی شدیدی پیدا کردم و دکترها از رگهای دیگر خون وصل کردند تابه قلبم خون برسانند. این قضیه مربوط به 5 روز بعد از حادثه شیراز میشود....
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
#ملاقات با امام رضا(ع):(15)👇
🌟...نه وقت ملاقات بود ونه از اعضاء پرسنل بیمارستان بودند. یکی از آنها را صدا زدم و گفتم اینجا چه خبره! گفت: امام رضا(ع) آمدهاند بیمارستان برای ملاقات مجروحین. گفتم: پس زیر بغلهای مرا بگیر و ببر پیش آقا. من دوست ندارم وقتی آقاواردا تاق من میشود، خوابیده باشم. او هم زیربغل های مرا گرفت و دم راه پلهها برد، یک وقت دیدم که از پلهها یک پیکرنورانی بالا میآید. من معمولاً به اینجا که میرسم، برای توصیف این صحنه گیر میکنم....💓
🌟....من وقتی ایشان را با آن جلال و جبروت دیدم خود را روی پاهای امام رضا(ع) انداختم و یادم هست که بین من و آقا 5 تا پله فاصله بود. من از آن بالا خودم را روی پاهای ایشان انداختم و گفتم: آقا من از شما شفا نمیخواهم چون میدان جنگ رفته بودم تا شهید شوم، اما خدا به من شهادت را نداده هدیة درد و دردمندی را داده؛ ولی از بس که بیمارستان ماندهام دلم گرفته. اگر می شود من را یکی دو ساعت به خانة خودتان ببرید. تا آنجا نفس بکشم و دلم باز شود...
🌟....تا من این حرف را زدم یکی از همراهان امام رضا(ع) کنار دستم نشست و گفت که بلند شو. امام رضا(ع) گفتند که همین الان شما را حرم بیاورم. حالا آن شب اصلاً قرار نبود مجروحی را حرم ببرند چون اصولاً شبهای چهارشنبه میبردند دعای توسل و زیارت عاشورایی میخواندند. و آن شب پنجشنبه بود. بچههای بیمارستان به مناسبت جشنهای 22 بهمن داشتند آنجا را تزئین میکردند و من با صدای چکش آنها از خواب و از آن حالت بیدار شدم و تا چشمم را باز کردم دیدم آقای احمد ناطقزاده وارد اتاقم شد و به پدرم گفت: آقا! فوراً این مجروح را آماده کنید الان از حرم زنگ زدند که چند تا مجروح را بردارید و بیاورید.
💥 آن موقع وضعیت من طوری بود که نمیتوانستند مرا از جایی به جای دیگر ببرند. و حتی پزشکم اجازه نمیداد. اما آن موقع هیچ کس مخالفتی نکرد و ما را که 8 نفر بودیم با برانکارد پشت پنجرة فولاد حرم امام رضا(ع) بردند.
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
حاجت از امام رضا(ع):(16)👇
🌟.... حالا نمی دانم چرا 8 نفر را انتخاب کردند. ما را پشت پنجرة فولاد گذاشتند و پتو هم برایمان آوردند. تا سرما نخوریم، چون ایام بهمن بود و هوا هم خیلی سرد بود. یک وقت دیدیم یکی از خادمهای امام رضا(ع) آمد و گفت چرا اینها را گذاشتید اینجا؟ 😇
آنها را داخل بیاورید. مخصوص این چند نفر دستور دادیم کنار ضریح امام رضا(ع) را خلوت کنند. بعد ما 8 نفر را داخل بردند و کنار ضریح امام رضا طوری گذاشتند که صورتمان به طرف ضریح بود. مداحی به نام آقای حسینزاده که مشهور بود، داشتند زیارتنامه میخواندند و مداحی میکردند...
🌟.... زیارتنامه که میخواند به اسم هر کدام از ائمه که میرسید یک ذکر مصیبت کوتاهی هم میخواند به اسم امام موسیبنجعفر(ع) پدر امام رضا(ع) رسید، دیدم که بوی عطری تمام فضا را گرفت. در آنجا هیچ کسی هیچ عطری نزده بود. بعد فهمیدیم که در کنار چشمهای مواج قرار گرفتم که همه جا را پر کرده است. همة بچه هایی که روی تختها خوابیده بودند شروع کردند به سلام و صلوات؛ یعنی همه حس کردند که خبری هست...
🌟....به اسم امام رضا(ع) که رسید دیدم از درون ضریح امام رضا نوری تشعشع پیدا کردو این نور ابتدا خود ضریح را در خودش بلعید و ضریح یک قطعة نور شد و بعد این نور به در و دیوار سرایت کرد و در و دیوار را در خودش محو کرد. بعد طوری شد که من و پدرم قادر به دیدم هم نبودیم و هر کسی خودش را در حلقهای از نور میدید. اعتقادم این است هر کس به اندازه ظرفیتش این صحنهها را دیده است. بعد در این دنیای نورانی آن کسی را که از همراهان امام رضا بود و در بیمارستان روی شانة من دست گذاشت را دیدم. آمد و پیش من نشست این جمله را گفت:
امام رضا(ع) میفرماید: راضی شدید از اینکه شماها را حرم آوردیم؟
دیگر هیچ حاجت دیگری ندارید؟...
🌟.... احساس میکنم درآن زمان زبان حاجت خواهی نداشتم چون فقط 16 سال داشتم ولی دوستان دیگرم که بلد بودند همة آنها یا آنجا شهید شدند یا بین راه بیمارستان یا در بیمارستان تا صبح شهید شدند، و فقط من از آن قافلة 8 نفرة زنده ماندم. ....
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
💥تفاوت دودیدگاه #ذلت👆و#اقتدار👇
التماس #آمریکای-مستکبر
«اگر صدای مرا میشنوید، این ناو آمریکایی است که با شما صحبت میکند، خواهش میکنم به خاطر ایمنی خود، فاصله و قوانین بینالمللی را حفظ کنید. اگر برایتان امکان دارد آنچه استاندارد است را رعایت کنید، اگر ممکن است فاصله 10 مایلی را رعایت کنید»، این جملات که به زبان فارسی بیان شدهاند، درخواستهای یک ناو متعلق به ایالات متحده آمریکا حاضر در خلیجفارس، از یک پرنده نظامی جمهوری اسلامی ایران در سال 1397 است! این جملات را یک بار دیگر بخوانید و به این بخشها توجه کنید: خواهش میکنم...، اگر برایتان ممکن است...، اگر امکان دارد... .
💥چه اتفاقی رخ داده که آمریکا با آن گردنکشی، جنایت و جسارت، اکنون مجبور است به خدمه ناوهای خود در خلیجفارس زبان فارسی و نحوه خواهش کردن از نیروهای نظامی جمهوری اسلامی ایران را آموزش دهد؟ جز آن اقتدار، عزت و ابهت که به واسطه انقلاب اسلامی در کشور ما ایجاد شده است؟...ارادتمند ناصر کاوه
#شفابه دست امام رضا(ع):(17)👇
🌟...بعد از ملاقات با امام رضا(ع ) در کنار ضریح بیهوش شدم .صبح در بیمارستان چشم باز کردم و دیدم آقای دکتر رفیعی با خانم غرویان و خانم بنی هاشمی و پرستارهای بیمارستان همه داخل اتاق ریختند . وقتی آقای دکتر دید وضع من خوب است دستور داد یک آزمایش خون دوباره از من گرفتند که یکی دو ساعت بعد جوابش را آوردند. بعد دوباره آقای دکتر دستغیب و آقای دکتر بلوریان و آقای دکتر رفیعی همگی داخل اتاقم آمدند و گفتند.... 🌟.... دیروز که ما تو را اینجا آوردیم تو می بایستی ظرف دو ساعت بعد از بین میرفتی؛ چون عفونت شدیدی وارد خون تو شده بود ولی امروز که آزمایش گرفتیم هیچ اثری از عفونت در خونت وجود نداشت!؟
💥گفتند که احتمالاً در آزمایشگاه آزمایش شما جابهجا شده است. به آقای دکتر رفیعی و خانم غرویان گفتم: وقتی شما به کسی مشکوک میشوید و چند بار آزمایش میگیرید؛ یعنی هر چند بارش اشتباه شده بود. وقتی این جمله را گفتم آنها سکوت کردند و هیچی نگفتند. ولی به آقای دکتر گفتم من میدانم چه شده، امام رضا (ع) با یک نگاه خودش به ما حیات و زندگی بخشید و احساس میکنم شاید اگر از آن قافلة 8 نفره جدا شدم به خاطر این است که آنها برای آینده به یک سخنگویی نیاز داشتند و فکر میکنم این راز حیات من بود...
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com