✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :3⃣✍ به روایت همسر شهید
💥 ابراهیم را کم میدیدم. صبح ها بعد از تمام کارهایی که باید می کرد، با نیروهای دیگر می رفت پاکسازی مناطق اطراف. خیلی زود رفت جزو نیروهای نظامی.... تا اینکه من حصبه گرفتم، مثل خیلی های دیگر، به خاطر آلودگی منطقه. حال من از همه بدتر بود. طوری که رفته بودم توی اغما... همه ترسیده بودند، ابراهیم از همه بیشتر... دکتر گفته بود: اگر بهتر نشد، باید سریع برسانیدش تهران یا اصفهان. این جا ماندن ممکن است به قیمت جانش تمام شود...
💥 توی بیمارستان تنها بودم. البته بچه ها می آمدند عیادتم. منتها تنهایی ام پر نمی شد. آن روزها انتظار هر کسی را داشتم جز ابراهیم. دوبار تنها آمد. هیچ وقت نیامد تو. می ایستاد دم در گزارش می داد،چند نفر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه جاهایی آزاد شده، از همین حرف ها. بعد می رفت.ته دلم می خندیدم. بعدها بهش گفتم : مگر من فرمانده ات بودم که سریع می آمدی بهم گزارش می دادی؟؟ ... می خندیدیم.
💥 یکی را فرستاد بیاید ازم بپرسد این 👇 انگشتری که دستم است، قضیه اش چی هست. خیلی بهم برخورد که یک پسر جوان رو فرستاده تا ازم بپرسه، چرا انگشتر عقیق دستم است. برخورد تندی کردم.... آن روز ها من از ابراهیم داغ تر بودم، ترجیح می دادم آن جا توی آن منطقه خطرناک باشم و شهید شوم، تا این که در دنیا بمانم و ازدواج کنم. هر کس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را این طوری می شنید : " نه "...
💥از این حرفها خسته شده بودم، صبح یکی از روز های ماه رمضان، مهر همان سال، بعد از نماز، بدون اینکه به کسی بگویم، ساکم را برداشتم رفتم ایستگاه مینی بوس های کرمانشاه، حرکت کردم به سمت اصفهان. می خواستم خیلی چیزها را فراموش کنم.
دیگه خیالم راحت بود که تا آخر عمر او (ابراهیم) را نمی بینم...
💥سال شصت بود،که یکی از دوست هام در اصفهان گفت: "می خواهد برود پاوه." گفت : "چطور می توانم بروم؟ " گفتم: برادری هست، به اسم همت، که الان هم فکر کنم آن جاست. با او تماس بگیری از همه نظر مشکلت را حل می کند. هم از نظر خانه و هم از نظر کار... تاکید کردم که اگر رفتی آنجا از من هیچ حرفی نزنیا... اوهم حرفی از من نزد...خود ابراهیم فقط زرنگی به خرج داده بود گفته بود : " شما را خواهر بدیهیان معرفی کرده؟ " او هم گفته بود: " بله. شما از کجا فهمیدید؟"ابراهیم زنگ زد خانه مان.... گفت: "شنیدم قرار است بیایید پاوه؟ دیدم نیامدید، دیر کردید، گفتم شاید خدای ناکرده.." گفتم :" نه، کی گفته؟ اصلا همچنین قراری نبوده... "گفت : " دوستتـان زنگ زد گفت. "گفتم :" نه، اولاً قرار نیست بیام، بعد هم این که اگر بیام اصلا آن جا نمیام. "
💥توی یکی از جلسه های امور تربیتی یکی از دوستانم از نیمرخم مرا شناخت.آمد و گفت : "پس چرا نرفتی پاوه؟... اگر من بیام تو هم می آیی؟ گفتم :"خانوادت اجازه می دهند؟"
گفت : " به امتحانش می ارزد. " به مادرش گفته بود، می خواهد برود کردستان و مادرش فکر کرده بود، می خواهد برود شهر کرد و گفته بود : باشد ... بخصوص وقتی شنیده بود من هم همراهش می روم، گفته بود ؛بهتر خیالم این طوری راحتر است...هر منطقه یی استخاره کردم بد آمد، جز کردستان. به دوست همراهم گفتم :" هر جا به جز پاوه. "می دانستم ابراهیم فرمانده سپاه پاوه شده.
به او گفتم :" می رویم سقز. "
گفت :" یعنی اینقدر برات مهمه؟ "
گفتم : "بله. خیلی."گفتم : " وقتی رسیدیم آموزش و پرورش کرمانشاه و ازت پرسیدند کجا می خواهید اعزام شوید، فقط بگو سقز. یادت نره؟؟ "
گفت : " نه. "
💥رسیدم کرمانشاه، باران زیادی می آمد، رفتیم آموزش و پرورش. پرسیدند : " خب خواهرها دوست دارند کجا اعزام شوند؟ "دوستم گفت : "پاوه." زبانم بند آمده بود، نه به دستم و نه به آن که داشت حکم مان را می نوشت نتوانستم چیزی بگویم. حکم را دست مان داد و گفت: مواظب خودتان باشید.... به دوستم گفتم : مگر من دو ساعت به تو توضیح ندادم نگو پاوه؟ ... مگر من زندگی خصوصی ام را برای تو تعریف نکردم که بفهمی برای چی می گویم سقز؟ چی شد که گفتی پاوه؟... گریه می کرد و قسم می خورد، (باور می کنید؟) قسم می خورد که خودش هم متوجه نشده چرا گفته پاوه.... تمام راه را، در آن هوای بارانی و غروبی که رنگ می باخت و شبی که می غرید، فقط گریه می کردم و نمی دانستم چرا...!؟
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال کتاب
https://t.me/joinchat/AAAAAEJEIKPUP7yYXPfLSg
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :4⃣✍ به روایت همسر شهید
💥 ساعت ده شب رسیدیم پاوه. ابراهیم نبود.گفتند: "رفته مکه ..." سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار. اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما.چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی...
💥خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند: "حاج همت." برام مهم نبود، خبر هایی که از عملیات بهم می رسید مهم بود. و این که برم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسئولی دعوت کنیم برای بچهها صحبت کند. قبول کردو گفت:خیلی هم خوب است. اتفاقا من یکی رو می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند. گفتم: "کی؟".گفت: "فرمانده سپاه پاوه، برادر همت." گفتم :" نه،نه،او نه. او سرش خیلی شلوغ ست، من خودم خبر دارم، فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهتر است."گفت: "چه فرقی می کند؟"... گفتم : "فرق، خب چرا، حتماً دارد." باید برویم سراغ کسی که "نه" نشنویم. من خودم آنجا بودم و دیدم، سرش خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم.......
💥گفت: "باشه، هر چی شما بگید."
نفس راحتی کشیدم. برنامه را تنظیم کردیم، با فرماندار هم هماهنگ شد. یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدندگفتند: فرماندار حالشان به شدت بد شده و نمی تواند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند و گفتند دفعه بعد... مدیر مان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید. نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه. رفتم توی کتابخانه مدرسه نشستم، که در زیر زمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید.
💥مدیر مدرسه چند بار فرستاد دنبالم که الان مهمان مان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشواز شان.... سرایدار مدرسه هم هی می آمد، می گفت: برادر همت می خواهد بیاید...ِ نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفت: برادر همت آمده اند...آن قدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم، آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اصلا نمی آیم...که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سری از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد و سلام کرد وگفت: خوش آمدم به خانه خودم پاوه....
💥 فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی ازدوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد. چون واسطه اتمام حجت کرد که من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم. گفتم: "چی را؟..." گفت: "اینکه خیلی ها سر شهید شدن حاجی قسم" خوردنداو کسی نیست که ماندنی باشد..." گفتم: "مگر من هستم؟ گفت: حالا با این حساب باز هم نمی خواهید با هم حرف بزنید؟... بر سر دوراهی بودم، که چه بگویم به ابراهیم. نمی دانست خواب دیدم ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد. نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه سوم، دیدم ابراهیم توی اتاق نشسته. دور تا دور هم خانه هایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند...
💥گفتم: برادر همت! شما اینجا چکار می کنی؟... برگشت گفت: برادر همت اسم آن دنيای من است. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زیداست... این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم... بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش اقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی گفت... گفتم: ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیر تان را بکنید...گفت: عبدالحسین شاه زید، یعنی ایشان مثل امام حسین علیه السلام به شهادت می رسند. مقام شان هم مثل زید است، فرمانده لشکر حضرت رسول...
💥همین طور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روز ها، در مجموع،فرمانده لشکر 27حضرت رسول بود. همین خواب بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه سیزده از سوره کهف آمد با این معنی که: آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایت شان را بیفزودیم... حاج آقا پایین استخاره نوشته بود که: بسیار خوب ست، شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام دهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید...
💥 بعدها که ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد، بهش می گفتم: ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد، تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. اخرش ولی انگار باید... می خندیدم، یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت.او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم. مانده بودم چکار کنم، خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم. با خود گفتم:
بعداز چهل شب، هر کس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود... درست شب سی و نهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری. جواب استخاره را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال کتاب
https://t.me/joinchat/AAAAAEJEIKPUP7yYXPfLSg
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
ادامه دارد...✒
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت:5⃣✍به روایت همسر شهید
💥 تازه اول راه بود گفتم: حالا تعارف را می گذاریم کنار می رویم سر اصل مطلب... اصل مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دخترهاشان را بدهند به سپاهی یا رزمنده، حتی آنهایی که خیلی ادعا داشتند. و بخصوص خانواده ی من. گفتم: خانواده ی من تیپ خاص خودشان را دارند. به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اول این که باید راضی شان کنید به این ازدواج. بعد هم این که باید بدانند من اصلا مهریه نمی خواهم. گفت: من وقت این جور کارها را ندارم. عصبانی شدم گفتم: شما که وقت نداری با پدر و مادر من حرف بزنی یا راضی شان کنی بیخود کرده ایی آمده ای ازدواج کنی، همین جا قضیه راتمامش می کنیم. مرا به خیر و شما را به سلامت...
💥 بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون، که برگشت گفت: من گفتم وقت ندارم، نگفتم که توكل هم ندارم. شما نگذاشتید من حرفم تمام شود... ازم خواهش کرد بگیرم بنشینم. نشستم. گفت: خطبه ی عقد من و شما خیلی وقت است که جاری شده. نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی... گفت: توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه ی خدا طواف می کردم، فقط شما را کنار خودم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم. به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من است، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدمتان به خودم گفتم این قسمتم بوده که ... نگاهم کرد...
💥گفتم: من سر حرف خودم، در هر حال، هستم. راضی کردن خانوادهام با شما, حرف آخر. یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه های اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود. رفته بود پاوه... به ابراهیم گفته بودند, این دختر خواستگار زیاد داشته. اصلا پا توی اتاق نگذاشته که بخواهد حرف بزند. جواب که، چه عرض کنیم والله...
گفته بوده شاید این بار با دفعه های قبل فرق داشته باشد. گفته بودند: نیستش که الآن... گفته بوده بزرگترهاش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط است....گفته بودند ولی اصل ماجرا اوست نه ما که بیاییم مثلا چیزی بگوییم... گفته بوده «خدای او هم بزرگ است. همین طوری که خدای من...»
💥مادرم می گفت: نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بد قلقی نکردیم، یا جواب رد ندادیم، من أصلا آماده شده بودم بگویم شرط اول مان این است که داماد سپاهی نباشد، واقعا نمی دانم چرا این طور شد. شاید قسمت بوده.... فکر کنم یک روز قبل از عقد بود که ابراهیم بهم گفت: اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید کنار من زندگی کنید؟... گفتم: من این روزها فقط فهمیده ام که آرم سپاه را باید خونین ببینم... نگاهم کرد، در سکوت، تا بگویم: من به پای شهادت شما نشسته ام... می بینید؟من هم بلدم توکل کنم... اما اصلا مراسم نداشتیم، من بودم و ابراهیم و خانواده هامان، یک حلقه خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. ابراهیم حلقه نخواست. از طلا و پلاتین واین چیزها خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت...
💥گفت: اگر مصلحت بدانید من فقط یک انگشتر عقیق بر می دارم... به 150 تومان... پدرم گفت: تو آبروی ما را بردی.. گفتم: چرا؟... چی شده مگر؟... گفت: کی شنیده تا حالا برای داماد فقط یک انگشتر عقيق بخرند؟... گفت: "می خندند به آدم...." ابراهیم زنگ زد خانه. مادرم عذر خواست، گوشی را داد به پدرم. پدرم گفت: شما بروید یک حلقه ی آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت می کنیم... ابراهیم گفت: این از سر من هم زیاد است، آقای بدیهیان... شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشتركم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم... بقیه اش دیگر کرم شماست و مصلحت...خدا خودش کریم است.... به همین انگشتر هم خیلی مقید بود ابراهیم که حتما باید دستش باشد....
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال کتاب
https://t.me/joinchat/AAAAAEJEIKPUP7yYXPfLSg
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت:6⃣✍به روایت همسر شهید
💥 طوری که وقتی شکست، فکر کنم توی عملیات خرمشهر، رفت با همان عقیق و با همان مدل یکی دیگر خرید، دستش کرد آورد نشانم داد. خندیدم گفتم: حالا چه اصراری ست که این همه قید و بند داشته باشی؟... گفت: این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترک هردوشان، من دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی ها همین را یاد من می آورد. و من گاهی محتاج میشوم که یادم بیاورد. میفهمی محتاج شدن یعنی چه؟. بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت: هر بار که می گفتی این را نمی خواهم آن را نمی خواهم، یا مراعات جیب مرا می کردی اگر چیزی می خواستی، خدا را شکر می کردم و می گفتم این همان کسی است که سالها دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم....
💥 آن روزها مد بود ماها سارافون بپوشیم. حالا مانتو مد است. سارافون سرمه یی ام را پوشیدم، با یک جفت کفش ملی، و یک روسری مشکی به جای مقنعه های الآن. زن برادرش آمد روسری کرمش را داد به من گفت: این را سرت کن که شگون داشته باشد!... ابراهیم رفته بود مادرش را از شهرضا بیاورد. زنگ زد خانه مان احوالم را بپرسد و این که کم و کسری دارم یا نه... گفتم: «نه.» گفتم: فقط یادتان باشد شما هم باید با لباس سپاه بیایید توی مراسم عقد...
خندید گفت: مگر قرار بود با لباس دیگری بیایم؟... آمد، ولی لباس معلوم بود براش بزرگ است. گفتم: «مال كيه؟» گفت: «لباس های خودم خیلی کهنه بود.»
💥راست می گفت. هنوز هم دارم شان. کهنگی شان را به یادگار نگه داشته ام. گفت: از برادرم قرض گرفته ام. شلوارش را گتر کرده بود، با پوتین واکس زده، حاضر و آماده. انگار همین الآن بخواهد بلند شود برود جبهه... عقد ما روز 23 دی ماه سال 60 بود، یا به عبارتی هفدهم ربیع الاول، روز تولد پیغمبر. برای عقد رفتیم خانه ی آقای روحانی، که بعد امام جمعه ی اصفهان شدند. من قبلش اصرار داشتم ,اگر می شود برویم خدمت امام. تنها خواهشم از ابراهیم همین بود... گفت: هر کاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم از تان. فقط خواهشم این ست که نخواهید لحظه یی عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سر پل صراط جواب این قصورم را بدهم....
💥 آن روزها ما شور و حال عجیبی داشتیم، جوانی بود و خیلی چیزهای دیگر، پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه هم نمی آمد. به ابراهیم گفتم: مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟... گفت: آخر خوب نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می خواهم دختر تان را بدون مهریه عقد کنم. چرا چنین چیزی از من خواستی؟... به پدرم گفت من جفت خودم را پیدا کرده ام، آقای بدیهیان، به خاطر پول و مادیات هم از دستش نمی دهم. هرچی شما تعیین کنید من قبول دارم. پاش را هم امضا می کنم پدرم نگاهی به من کرد و ابراهیم و همه. سکوتش طولانی شد. ابراهیم گفت: این حرف را با تمام وجودم گفتم. مطمئن باشید...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال کتاب
https://t.me/joinchat/AAAAAEJEIKPUP7yYXPfLSg
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
ادامه دارد...✒️
4_685064536595628307.mp3
زمان:
حجم:
10.68M
✅ قال رسول الله:رَجَبٌ شَهْرُ الِاسْتِغْفَارِ لِأُمَّتِی ...
🔊ای خالق دادارم پاکم کن و خاکم کن...
🔹#مناجات_با_خدا (شب اول ماه رجب) و روضه شب جمعه
#پیشنهاد_دانلود
🎤حاج میثم #مطیعی
🔹کانال اشک - پایگاه نشر روضه
Eitaa.com/Kanal_AshK