فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
#دیالوگ
اشک هم براش نریختم...
لباس مشکی هم براش نپوشیدم...
وقتی هم که جنازشو اوردن تشت حنایی دستم بوده...
با یه پاکت شیرینی...
عکساش رو هم هست ...
📎پ ن : غیرت مادران شهدا...
مادری که دو پسرش شهید میشوند اما خم به ابرو نمی آورد...
#مادر_شهیدان_خرمی🌷
●به کانال سنگرشهدا بپیوندید●
| سنـــگــرشـــღــــدا | •••❥•ʝøɪɴ:
#چهارشنبه_سوری
یادے ڪنیم ازاونایی ڪہ نہ یہ روزدرسال؛
بلڪہ هرروز #تو_۸_سال چهارشنبہ سوری داشتن...🔥
نہ با این #تیروترقہ ها...
بلڪہ بامین ونارنجڪ وآرپی جی...
●به کانال سنگرشهدا بپیوندید●
| سنـــگــرشـــღــــدا | •••❥•ʝøɪɴ:
🌹مدافع عصمتش بود😰:👇
🌟 امكان شستشوي زخـم نبـود. بايد سريع از خونريزي جلوگيري مي كرديـم و آمپـول كزاز و سرم به آنها تزريق مي كرديـم. در ميان آنها زني ميان سال بود كه به خاطر شدت جراحتـش فكر كردم زنده نيست. پيكر خونيـن او به خاك و خـون آغشته بـود. از نـاحيه صـورت به شـدت آسيب ديـده بـود. شكافي عميق از بالاي سر تا لب فـوقاني ديده مي شد كه صـورت را دو قسمت كرده بود. پـوست صورتـش كه چاك خـورده بـود, در دو طرف سر جمع شـده بـود و در وسط استخـوان جمجمه و فك دنـدان هايـش ديـده مـي شد.كره چشمـش از حدقه بيرون زده بـود وكنار گـوش هايـش قرار گـرفته بـود.😨
🌟دقت كـردم ديـدم تكـان نمـي خورد. نبضش را گرفتـم. ناله اي كرد, حدس زدم در بيهوشي است, اما مطمئن بودم كه زنده است. تصميـم گرفتـم به او آمپول كزاز تزريق كنـم. آرام دستـم را نزديك بـردم. ناگهان دستـم را گـرفت.جا خـوردم, مطمئن بـودم كه نمي تواند ببيند. خيلي زود فهميدم براي چه دستـم را گرفته است. آرام دهانـم را كنار گوشـش بردم و گفتـم: مـن زن هستـم. بلافاصله دستـش شل شد و آرام مچـم را رها كرد. لحظه اي به چشمـش كه آويزان از حدقه بود, خيره شدم و به واكنشـش فكر كردم. او در آن حال هـم مدافع عصمتـش بود...
کتاب مرواریدهای بی نشان
ناصر کاوه....التماس دعا🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درسی که یک سیبزمینی فروش به حجت الاسلام قرائتی داد
🔹سفارشی از آیت الله بهاالدینی که قرائتی را به گریه انداخت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیانات مهم حجتالاسلام اراکی در مورد تشیع_انگلیسی (سید صادق شیرازی) :
انگلستان پول هنگفتی به آن ها می دهد ... و تا قم هم آمده اند ... خیلی [از علما و ...] نسبت به آن ها ناآگاه اند ...
_ اراکی؛ نماینده سابق ولی فقیه در انگلستان
#روز_عرفه_را_از_دست_ندهید
#یک_گواهی_همه_جانبه
🔴یک فراز از دعای عرفه هست که عبارات سختی دارد و آدم را مجبور میکند که به سراغ ترجمه برود. همان قسمتی که حضرت میخواهد شهادت بدهد به اینکه اگر در تمام طول عمر هم تلاش کند تا شکرِ فقط یکی از نعمتهای خدا را انجام دهد، باز هم موفق نمی شود و اصلا این کار، محال است!
.
💝اباعبدالله گواهی به این ناتوانی را از حقیقت ایمان و یقین و توحید صریح و بیشائبه اش آغاز میکند و بعد آن را در سرتاسر جسمش جریان میدهد :👇
.
راههای نور چشم
چینهای صفحهی پیشانی
روزنه های تنفس
پرههای نرمهی بینی
حفرههای پردهی شنوایی
حرکتهای زبان
فرورفتگی سقف دهان
محل روییدن دندان
مغز سر
رگهای طولانی گردن
آنچه قفسهی سینه را در بر گرفته
بندهای پی شاهرگ
پردهی قلب
کنارههای کبد
سرِ انگشتان
جایگاههای مفاصل
آنچه را دندهها در برگرفته
گوشت و خون و مو و پوست و عصب و رگها و....
.
💕 حسین علیه السلام در عصر روز عرفه به خدا می گوید: 👈 «من با همهی این اعضای بدنم گواهی می دهم که نمیتوانم از پس شکر یکی از نعمتهایت هم بر بیایم!»
.
💢 ولی بعید است که بهترین بندهها برای اعتراف به عجز خودشان فقط به دعا اکتفا کنند. یعنی گمان میکنم شهادت دادن و گواهی کردن، فقط با زبان نیست چون بعضی موقعها هم هست که عمل انسان بهترین گواه است و 💕سیدالشهدا احتمالا داشته درصحرای عرفه از رفتار آیندهاش خبر میداده و گواهیِ عملیاش را حکایت میکرده...
.
چون یک ماه بعد در یک عصرگاه ِ غبار آلود و داغ و حوالی یک گودال در ...اصلا تقصیر من است که سراغ ترجمهی دعا رفتم!
بعضی روضه ها را باید عربی خواند تا همه نتوانند بفهمند... چه کسی فکر میکرد ربط بین دعا در صحرای عرفه و عمل به آن در بیابان غاضریه را بتوان در لابهلای سطور «لهوف» پیدا کرد:
.
💔«وُجد فی قمیص الحسین مائه و بضع عشره ما بَيْنَ رَمْيَةٍ وَ طَعْنَةٍ وَ ضَرْبَةٍ».... 👇
گویند در پیراهن حضرت صد و اندی اثر تیر و نیزه و شمشیر بود. امام صادق (ع) میفرماید: در پیکر حسین (ع) اثر سی و سه نیزه و سی و چهار ضربت شمشیر یافتند😰😭
💕یا_حسین_مظلوم ....
التماس_دعا... ناصر کاوه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شهیدان_زنده_اند_الله_اکبر
💠اتفاقی جالب در #تفحص یک شهید...
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹می گفت : اهل تهرانم و #عضو_گروه_تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
#شهید_سیدمرتضی_دادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...
ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....
راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم....
گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم :
«شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم....
به قصابی رفتم ، خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است
به میوه فروشی رفتم...
به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم...
جواب همان بود ، بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات...
خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
جلو رفتم و #کارت_شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم....
اعتراض کردم که:
چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود....
بخدا خودش بود....
کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود....
به خدا خودش بود....
گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم...
مثل دیوانه ها شده بودم....
عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم ، می پرسیدم :
آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...
مثل دیوانه هاشده بودم..
به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹🌹🌹