eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
886 دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
15هزار ویدیو
504 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻خوردن حلال، بردن حرام مثل همۀ بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه به يادگار با خودم ببرم منزل برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني. دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون، تركش ها را طوری جاسازی كرده بودم كه به عقل جن هم نمی رسيد ولی پيدايش كرد. 😥 پرسيد : « چند ماه سابقه منطقه داری؟» گفتم :« خيلی وقت نيست » گفت : «شما هنوز نمی دانی تركش، خوردنش حلال است بردنش حرام؟ 😳» گفتم: « نمی شود جيرۀ خشك حساب كنی و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهی ببريم !😅» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻تنها با گراز قسمت چهارم اکبر کاظمی روز دوم رسیده بود، آفتاب بالا آمد و چشم انتظاری من برای کمک رفقایم و شاید هم برای مرگ و مردن شروع شد. آن روز صدای عراقی‌ها بیشتر از روزهای قبل روی اعصابم بود. به هر سختی که بود، آن روز را هم شب کردم؛ در حالی که سردی هوا وحشیانه به جانم افتاده بود. مهرماه بود اما سرمایش کم از سرمای استخوان‌سوز زمستان نداشت. دندان‌هایم طوری به هم می‌خورد که هر لحظه احساس می‌کردم فکم درحال شکستن است. روی برگ‌ها خوابیده بودم اما هر چند دقیقه یکبار از این پهلو به آن پهلو می‌شدم. گاهی هم روی شکم می‌خوابیدم. تا آمد صبح شود، صدبار این دنده و آن دنده شدم. روز سوم بود که احساس کردم داخل پای چپ که روی مین رفته، خبرهایی است. ابتدا توجهی به آن نکردم ولی کار به جایی رسید که مجبور شدم زخمم را باز کنم. کلاه را که از پایم درآوردم دیدم گندیده بود و کرم‌ها هم از بسته بودن فضا استفاده کرده و برای خودشان عروسی گرفته بودند. وقتی با این صحنه مواجه شدم، کلاه را پرت کردم آن طرف و با چوب به جان زخمم افتادم. در همین حین یادم آمد بچه که بودم و پسرعمویم دستش را بریده بود، به او گفته بودند روی زخمش ادرار کند تا خونش بند بیاید. این فکر که از بچگی در ذهن من مانده بود، باعث شد من هم چنین کاری بکنم بلکه خونش بند بیاید و زخمم هم ضدعفونی بشود. بعد از آن هم آستین پیراهنم را پاره کردم، شستم، یک سرش را گره زدم و بعد پایم را داخل آن گذاشته و با همان بند پوتین محکم بستم. مدتی که گذشت احساس کردم کرم‌ها باز برگشته‌اند. وقتی پایم را باز کردم خیلی ناباورانه دیدم کرم‌های این دفعه خیلی بزرگ‌تر از کرم‌های قبلی هستند و انگار که از خون من تغدیه کرده باشند، چند سانت رشد کرده‌اند. تصمیم گرفتم روزی چندبار با ادرار زخمم را ضدعفونی کنم شاید فایده‌ای داشته باشد. از طرف دیگر هم دوست داشتم بمیرم ولی نمی‌مُردم. روز چهارم یا پنجم بود که از داخل جوی آبی که کنارش افتاده بودم، سروصدایی بلند شد. با خودم گفتم حتما عراقی‌ها دارند شنا می‌کنند. همین‌طور که صدا لحظه به لحظه به من نزدیک می‌شد، چشمم به یک گراز خیلی بزرگ افتاد که داخل آب بود. ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‏به این تصویر خیره شو و تمام عاشقانه های دنیا را ببین.. ‏این چشمان یک مادر شهید است وقتی برایش خبر پیدا شدن‌ پیکر پسرش را بعد از ۲۸ سال آوردند خیره شده به دستان همسرش که میلرزد ‌ و میگرید...! مادر ‎شهید محسن نبوی بعد از شنیدن خبر بازگشت پیکر فرزندش😔 ➕ راهیان نور👇 🆔 @Rahianenoor_News
#۲۲ذےالحجہ 🗓 💫همچو میثم همه هستم به سر دار برم همه هست و همه نیستم به فدای تو علی 🔴شهادت ميثم تمار در اين روز در سال ۶۰ ه.ق جناب ميثم تمار به دليل وفاداری به خاندان پیامبر اسلام به دست ابن زياد به دار آويخته و به شهادت رسيد. 📚 (اعلام الوري: ج ۱، ص ۳۴۳. قلائد النحور: ج ذي الحجة، ص ۴۱۶. منتخب التواريخ: ص ۱۳۱. مراقد المعارف: ج ۲، ص ۳۴۰. وقايع المشهور: ص ۲۴۰) 🏴سالروز شهادت عاشقانه و مظلومانه یار شیدا دل ولایت جناب میثم تمار گرامی باد. ➕ راهیان نور👇 🆔 @Rahianenoor_News
🌺اینفوگرافی مروری بر واقعه مباهله🌸 🌴اللهم عجل لولیک الفَرَج🌴
💟 آیت الله بهجت(ره): در بین تمام مستحبات ، دو عمل است که بی نظیر می باشد و هیچ عملی به آنها نمےرسد. ✨۱- نماز شب ✨۲- گریه بر امام حسین (ع) 🌺 شهید مهدی زین الدین: ما باید حسین‌ وار بجنگیم, حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه حسین‌ وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی... هرگاه شب جمعه شهدا را ياد کرديد آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد می كنند.... 🌺 لایوم کیومک یا اباعبدالله خواهر شهید جهاد مغنیه می گفت: مادر من یک زن فوق العاده ست. وقتی خبر شهادت بابا (عماد مغنیه) رسید رفت دو رکعت نماز خوند. و تا دید ما با دیدن پیکر بابا بی تاب شدیم، خطاب به بابا گفت: الحمدلله که وقتی شهید شدی، کسی خانواده ات رو به اسارت نبرد و به ما جسارت نکرد. و اینگونه ما آروم شدیم... خبر شهادت جهاد که رسید، باز مادر غیر مستقیم ما رو آروم کرد، صورت جهاد رو بوسید و گفت: ببین دشمن چه بر سر جهادم آورده، البته هنوز اربا اربا نشده، لایوم کیومک یا اباعبدالله (ع) ... ما هم از خجالت آروم شدیم... 🌺 شهیداحمد کاظمی: اگر می خواهید تاثیر گذار باشید... اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید؛ ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم... 🌺اینجا قیامته!؟ با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.شهید ڪه شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا (س) نگهش داشتم. با گریه گفتم: "مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره"؟ بالاخره حرف زد گفت: "مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاست. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید". گفتم:,اندازه ظرفیت پایین من بگو... 🌿فڪر ڪرد و گفت: "همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره میگیم" بهش گفتم:"چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره"؟ نگاهم ڪرد و گفت: "مهدی! "همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید..." برشی لز زندگی شهید جعفر لاله 🌺مثل دشمنای امام حسین(ع) تانک عراقی آتش گرفت. یه سرباز خودش رو از تانک پرت کرد بیرون. گیج گیج بود. نگاهی به اطرافش کرد. سر جاش ایستاد و قمقمه اش رو برداشت. شروع کرد به آب خوردن. یکی از بچه ها نشانه رفت طرفش. علی اکبر زد زیر اسلحه اش و گفت: چی کار کمی کنی؟ مگه نمی بینی داره آب میخوره؟ نگذاشت بزندش گفت: شما مثل امام حسین (ع) باشید، نه مثل دشمنای امام حسین (ع)...روایتی از زندگی شهید علی اکبر محمد حسینی 🌺یا حسین شهید داشتیم پیکر شهدامون رو با کشته های بعثی تبادل می کردیم که ژنرال عراقی گفت: چند تا شهید هم ما پیدا کردیم، تحویلتون میدیم یکی از شهدایی که عراقی ها پیدا کرده بودند پلاک نداشت. سردار باقر زاده پرسید: از کجا می دونید این شهید ایرانیه؟ اینکه هیچ مدرکی نداره! ژنرال بعثی گفت: با این شهید یک پارچه قرمز رنگ پیدا کردیم که روی اون نوشته بود: «یا حسین شهید»، فهمیدیم ایرانیه...
🍂 🔻 تحول در سپاه و جنگ ۱ 💢 محسن رضایی: انگیزه بسیار قوی و ذهنیت من درباره جنگ این بود که اگر جنگ خاتمه یابد کشور تا مدتی طولانی به آرامش و ما به وضعیت باثباتی خواهیم رسید. زمانی هم که به فرماندهی سپاه منصوب شدم، ابتدا شهید کلاهدوز را به منطقه فرستادم و از او خواستم که در عملیات ثامن‌الائمه(ع) شرکت ‌کند که ایشان از آنجا مرتب مطالبی را به من منتقل می‌کردند و گاه از آقای ظهیرنژاد به‌دلیل صحبت‌هایش گلایه کرده، می‌گفتند زمانی‌که به تهران آمدم درباره او با شما حرف خواهم زد. 💢 باوجود ارتشی‌بودن، خود وی، از هماهنگی با ظهیرنژاد خسته شده بود. بعد از آن ایشان ماندند و من که 10، 15 روز بود به فرماندهی سپاه منصوب شده بودم صلاح ندانستم که در منطقه حاضر شوم، ولی بعد از شهادت ایشان من به گلف آمدم. [تصمیم داشتم] کاری کنیم که نتبیجه‌اش دو برابر عملیات قبلی باشد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔻: 🕌 خدایا! من با امام خمینی میثاق بسته ام و به او وفا دارم زیرا كه او به اسلام و قرآن وفادار است و اگر چندین بار مرا بكشند و زنده ام كنند، دست از او نخواهم كشید... سلام من به خواهران مهربانم، حجاب خود را حفظ کنید در هر کجا هستید و راه مرا ادامه دهید. برادران خوبم!... عاجزانه از شما می خواهم که اسلام را یاری کنید و حرفهای روحانیون و بزرگان را گوش کنید. صبر و مقاومت داشته باشید و از شهادت من هیچ وقت ناراحت نباشید. 📍ملت همیشه بیدار و مؤمن! در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید. برادران حزب الله ! مواظب اخلاق خودشان باشند که خدای نکرده اخلاق شما باعث شود که مردم از شما دوری بجویند. 🔅 پدر و مادر جان! مرا ببخشید و حلال کنید که نتوانستم فرزند خوبی برای شما باشم. آن زنانی که حجاب خود را حفظ نمی کنند و با آرایش زیاد در بیرون از خانه می آیند بدانند که این کار گناه بسیار دارد. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| ▫️روایت شهید مصطفی صدرزاده از نماز جماعت شهید بادپا🌷 ▫️از نماز خوندن خودم خجالت کشیدم. ➕ راهیان نور👇 🆔 @Rahianenoor_News
توضیحات برادر عزیز جناب حاج رحیم راسخ از همراهان کانال ، در خصوص شهید سید حسین علم الهدی 👇 🔻 درود خدا بر شهدا خاطره ای از شهیدحسین علم الهداء بچه محله و مسجدی قدیمی دوران نوجوانی وقبل انقلابم. روحش شاد قبل ازانقلاب بنابر دلایلی روزها کار می کردم و درسم را شبانه می خواندم. صاحب کارم مرحوم حاج آقامحمد افضلان تاجر سرشناس خیابان کاوه اهواز، موتور هندا ۷۰ را برای کار وصول مطالبات از مشتریها در اختیارم گذاشته بود. روزی برای پیگیری کار به منطقه کوی یوسفی رفتم و پسر دائی کوچکم را همراه خود بردم که در منطقه یوسفی برخوردیم به تظاهرات و در کنار تظاهرکنندگان حرکت می کردیم وشعار می دادیم که ماموران حکومت نظامی حمله کردند و جمعیت متفرق شده پسر دائیم از موتور پیاده شد که فرار کند او را دستگیر کردند. در بازجویی ها گفته بود با من آمده برای تظاهرات چون کوچک بود گفته بودند باید پسر عمه اش خود را معرفی کند تا آزادش کنیم. لذا پدرم گفت برو خودت رامعرفی کن تا بچه مردم را آزاد کنند‌. با ساک کوچکی رفتم میدان لشکر۹۲ که کنار پارک کودک و زورخانه بود خود رامعرفی کردم چند روزی گرفتار بودم. شب می بردنم کلانتری۵ کمپلو روزها برای بازجویی به لشکر برمی گرداندند. یک روز که در محوطه برای بازجویی منتظر بودم ناگهان دیدم شهید حسین علم الهداء را آوردند. زمانی که از کنارم می گذشت آستینش بالا بود و معلوم بود که تازه وضو گرفته. آرام بهم گفت من حمید علم الهداء هستم .مانده بودم که منظورش چیست من که کامل ایشان و خانواده محترمش را می شناسم. ناگهان به لطف خدا چیزی به ذهنم افتاد که منظورش این است اگر در بازجویی از شما چیزی در مورد من سوال کردند نام من حمید هست نه حسین. (سید حمید برادر کوچکش بود) پس از چند دقیقه سید حسین رفت در زورخانه محل بازجوی و شکنجه. ماموری مرا صدا کرد رفتم جلو و من را کنار پله های زورخانه نگه داشت صدای یازهرا(ص) و یاحسین(ع) همراه ناله شدید می آمد. مامور کمی در را باز کرد تا صحنه شکنجه را ببینم. حسین به سینه روی زمین درازکش افتاده بود و هربار با وسیله ای شبیه باتون سیاه که دست یک نظامی هیکل درشت با چهره وحشتناکی بود ضربه ای به او می‌زد و بیش از نیم متر از سطح زمین بلند شده و باز به زمین می خورد. من را برده بودند تاصحنه شکنجه را ببینم و بترسم و اگر اطلاعاتی دارم در اختیارشان قرار بدهم. ازقضا شهید علم الهداء و جمعی از مبارزین قبل از انقلاب که کار تکثیر اعلامیه ها را انجام می دادند و دائم در منزل مرحوم پدر بزرگ حمید کاشانی که دیوار به دبوار منزل پدری من بود رفت و آمد داشتند که آنها را کاملا می شناختم. مامور دائم می گفت این را می شناسی من باحالت گریه می گفتم نه بخدا من برای خرجیم روزکار می کنم. شب درس می خوانم و ایشان را نمی شناسم. خداوند لطف کرد و من اعتراف نکردم بعد از چند بار سوال کردن و تهدید به شکنجه بحمدالله باورش شد که من چیزی نمی دانم و من را به زندان کارون منتقل کردند. ولی آن صحنه شکنجه برای من خیلی وحشتناک بود و بعداز ۴۰ سال هیچگاه از خاطرم پاک نمی شود. در زندان کارون هم باز با شهید هم بند شدم. یادم هست که برای اینکه در مورد ایشان به مامورها چیزی نگفتم از من تشکر کرد. در زندان برای اینکه شعار می دادیم و همه کاره بچه ها شهیدعلم الهدی بود. مسولین زندان برای تنبیه ما بندمان را عوض کرده و شهید بهمراه تعدای از بچه ها که سن کمی هم داشتیم به بند محکمین مجرم که اکثر آنها افرادی خلافکار با چهره های خشن بودند منتقل کردند. چند روزی نگذشت که رفتار و حسن اخلاق شهید بر هم‌بندیهایی که مامورین ما را برای تنبیه پیش آنها انداخته بودند تاثیر گذاشته ما را در شعار دادن همراهی می کردند و آنها هم با ما شعارهای انقلابی سرمی دادند لذا مامورین زندان ما را به بند دیگری منتقل کردند و ۴۵ روزی که من بازداشت بودم شهید علم الهداء را می دیدم که میدان دار تمام برنامه های زندان بود و ماموران زندان را کلافه کرده بود. با شعار مرگ بر شاه همه زندانیهای سایربندها ایشان را همراهی می کردند. روحش شاد یادش گرامی باد. رحیم راسخ
تصویر داستان مسلم 🔸شب اول محرم @amooakhavan
پاورپوینت نقش کودکان ونوجوانان در عاشورا.ppsx
4.65M
🌸"پاورپوینت نقش کودکان ونوجوانان در بالندگی حماسه عاشورا"🌸 ✅توضیح رشادت های کودکان و نوجوانان عاشورا و درس و پیامی که این حماسه برای کودک و نوجوان امروز در بر دارد♻️
4_5818917401672025349.docx
18.9K
🦋متن داستان مسلم 🔸شب اول محرم @amooakhavan
یاران کوچک حسینی ....ppsx
13.76M
🏴پاورپوینت "یاران کوچک حسینی"🏴 💥ویژه اجرا برای مقطع ابتدایی💥 ✅پاورپوینت حاضر به صورتی جذاب و با استفاده از روش های گوناگونی چون شعر،داستان،جدول،به هم وصل کن و... کودکان ونوجوانان را با سه یار کوچک امام حسین در واقعه کربلا ( حضرت علی اصغر ، حضرت عبدالله بن الحسن وامام باقر ) آشنا می سازد.🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼ حسن روحانی میگوید شرایط صنعت هسته ای ما بعد از برجام بمراتب بهتر از قبل شده است!!!!! 🔽 سخنان رهبر معظم انقلاب چیز دیگری می گوید...... ببینید و قضاوت کنید...... وقتی چند هزار سانتریفیوژ جمع میشه ، سایت فردو جمع میشه و در حد یک آزمایشگاه هسته ای نزول پیدا میکنه ، وقتی اورانیوم غنی شده ایران با قیمت کم به خارجیها فروخته میشه، قلب رآکتور اراک بتن ریزی میشه و...... اینها خسارت فراوانی هست که برجام به صنعت هسته ای ایران زد .....😞😞 https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3
🍂 🔻 در دفاع مقدس 8⃣ ماموریت‌های مهندسی: 5- مقابله با خرابی های دشمن: دشمن متجاوز در طول 8 سال جنگ تحمیلی توسط بمباران و موشکباران، نسبت به تخریب زیر ساختهای کشور، از جمله پلهای مهم راه آهن ، نیرو گاه ، پالایشگاه ، فرودگاه ، بنادر و ... مبادرت کرد، که مهندسین کشور با اقدامات خود در مرحله نخست تلاش در جهت مهار خسارات وارده برآمده و سپس نسبت به باز سازی محدود بخشهای مهم آن جهت تداوم تولید و خدمات ضروری مورد نیاز در شرایط حاد بحرانی کشور بر آمدند. 6- مهندسی در خدمت ایمنی شهروندان: شهرهای مختلف کشور نیز از خوی ددمنشی متجاوزان و کشور های تجهیز کننده وی نبوده و حملات هوایی و موشکی اهدایی غرب و شرق به صدام ، سبب خسارات مادی و معنوی و تلفات جانی شهروندان بی دفاع گردید . و مهندسین کشور در جهت تامین امنیت جانی و روانی مردم نسبت به آماده سازی فضا های امن استقرار مردم و نیز ایجاد پناهگاههای عمومی و اختصاصی اقدامات لازم را بعمل آوردند. °°°°° 🔅 مراحل اجرای اقدامات مهندسی در عملیات های نظامی علیه دشمن: مهندسی رزمی، توسط یگانهای مستقل و مهندسی یگانهای رزمی و نیز جهاد سازندگی جهت موفقیت هر عملیات نظامی علیه دشمن اقدامات و پشتیبانی های لازم را در هر عملیات با شکوه رزمندگان اسلام، در سه مرحله زمانی ارائه می نمودند. 🔅 بستر سازی مهندسی در پیش از عملیات یا مهندسی آماده سازی: در این مرحله ، مهندسی با آماده سازی و پشتیبانی مهندسی ، بستر اجرای عملیات نظامی را با اقدامات احداث و ترمیم جاده های مورد نیاز ، ساخت سکوهای توپخانه و ادوات اردوگاهها و مقر های عقبه و یگانهای رزمی ، درمانگاه صحرایی و همچنین آمادگی جهت پشتیبانی مهندسی در حین عملیات شامل آمادگی نصب پل بر روی رودخانه و یا عبور از کانال و موانع مصنوعی ایجاد شده توسط دشمن را مهیا می سازد. اقدامات مهندسی در حین عملیات یا مهندسی رزمی - به محض شروع عملیات و پیشروی رزمندگان علیه اشغالگران بعثی ، مهندسی رزمی یگانها وارد عمل شده و در زیر آتش شدید توپخانه و ادوات دشمن نسبت به احداث معابر جدید ، ایجاد خاکریز و احداث مواضع و سنگر های جدید دفاعی در خطوط مقدم جدید اقدام می نماید . اقدامات مهندسی پس از عملیات یا مهندسی پشتیبانی رزم - پس از اتمام عملیات پیشروی رزمندگان اسلام ، رزمندگان مهندسی نسبت به تثبیت و تحکیم خطوط و مواضع دفاعی جدید و راههای دسترسی و احداث سنگر ها و استحکامات مورد نیاز رزمندگان و ایجاد موانع جدید در مقابل دشمن اقدام می نمایند. همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻تنها با گراز قسمت پنجم اکبر کاظمی وقتی گراز را دیدم، خیالم راحت شد. با اینکه می‌دانستم گراز آدم‌خوار است، آن لحظه حتی گراز را به عراقی‌ها ترجیح داده بودم. او در فاصله شش متری من ایستاده بود و به من زل زده بود. من هم گه‌گاهی دستی برایش تکان می‌دادم. تا اینکه بالاخره ترسش ریخت و به سمت من آمد. آمد و آمد تا رسید کنار من. گراز داخل آب بود و من کنار جوی آب روی زمین افتاده بودم. سرش را بالا آورد و من را بو کرد. با خودم گفتم حتما معجزه‌ای شده و این گراز آمده تا من را نجات بدهد. دستم را بالا بردم تا حلقه کنم و گردنش بیندازم بلکه من را بلند کند و پشتش سوار شوم، اما با این کار من پا به فرار گذاشت و رفت... فردای آن روز چیزی از روشن شدن هوا نگذشته بود که همان گراز دوبار جلویم ظاهر شد. ولی این بار به من نزدیک نشد و کمی دورتر ایستاد. او به من نگاه می‌کرد، من به او.... یک لحظه به خودم آمدم دیدم دارد گریه می‌کند و اشک‌هایش قطره قطره توی آب می‌افتد. دو سه ساعتی که روبه روی من ایستاده بود، اشکش خشک نشد. چهار پنج روزی کارش همین شده بود. می‌آمد زل می‌زد توی چشم‌های من و گریه می‌کرد و می‌رفت. مدتی به همین شکل گذشت ولی دیگر خبری از گراز نشد و من باز تنها شدم. حدس زدم یا روی مین رفته یا عراقی‌ها از ترس جانشان، تیرش زده باشند. ماجرای من به روز نهم رسیده بود و من همچنان در انتظار مرگ نفس می‌کشیدم. خوراکم فقط آب بود. گاهی آب را به نیت آب می‌خوردم، گاهی به نیت غذا... یکبار تصمیم گرفتم حرکت کنم به سمت نیروهای خودی ولی با خودم گفتم از یک طرف پایم وضعیت خوبی ندارد و زانوهایم آنقدر زخم شده‌اند که دیگر نمی‌توانم روی زمین بگذارم، از طرف دیگر این رفتن باعث دور شدن من از آب که در حال حاضر تنها منبع تغذیه‌ای من است، می‌شود. هلی‌کوپتر عراقی‌ها تنها موجودی بود که هر روز از روی شیلر و حتی پیکر نیمه جان من بی تفاوت عبور می‌کرد. روز دهم تصمیم به خودکشی گرفتم لذا یک چوب برداشتم، سرش را تمیز و تیز کردم و لای گوشت‌هایم دنبال رگ اصلی می‌گشتم. اما اینجا هم موفق نشدم. پایم هم که در اختیار کرم‌ها و مگس‌ها و زنبورها و کلاغ‌ها بود و تازه آن بدبخت بیچاره‌ها از من تغذیه می‌کردند. تنهایی آنقدر به من فشار آورده بود که با همه این موجودات البته رفیق هم شده بودم و با آنها حرف هم می‌زدم و سرگرمم می کردند. وضعیت بدنی‌ام‌ به گونه‌ای شده بود که بند بند استخوانم را حس می‌کردم . فقط قلبم کار می‌کرد و کلیه‌ها... چشم‌هایم هم اندک سویی داشت. ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂