بسم الله الرحمن الرحیم
وقت بخیر
ظریفی می گفت:
🍁راننده ترمز گرفت
دست انداز را که رد کرد ، رو به مسافر
بغلدستش گفت:
این دست اندازها اگر نبود
سَرِ تقاطع ها خیلی خطرناک میشد
خدا خیرشان دهد
🍁گاهی هم زندگی میافتد توی دست اندازلابد خدا میخواهد ازخطرِ روزگارِ پُرتقاطع،کم کند
سختیها را دستانداز میکند تا زندگیمان کم خطرتر شود
🍃إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً 🍃
بدرستیکه بعد از هر سختی آسانی است .
❣
🔻 " گودال قتلگاه "
ابوالقاسم صداقت
در ابتدای سال شصت بودیم و غربت و مظلومیت جبهه ها. جبهه و شهر آبادان هم در آن محاصره نیمه تمام، حکایتی داشت شنیدنی.
با نیمی از نیروهای گردان بلالی عازم آبادان شده بودیم. امکان رفتن از روی جاده ممکن نبود. باید مسیر زیادی را با همه مشکلاتش از طریق دریا و با لنج طی می کردیم تا به جبهه آبادان برسیم. رفتن از طریق لنج کار بسیار مشکلی بود که هم وقت زیادی را صرف خود می کرد و هم خطرات زیادی به دنبال داشت.
مسئولین جنگ تصمیم به کشیدن مسیری از نیمه جاده ماهشهر تا آبادان کرده بودند.
جهاد سازندگی با تمام تجهیزات و ماشین آلات خود در این جبهه مستقر شده بود و شب ها مشغول کار می شد و ما باید تامین آنها را به عهده می گرفتیم. با هر مشقتی بود وارد منطقه شدیم. منطقه ای کاملاً کفی و بدون هیچ سنگر و جان پناهی و با یک خاکریز به طول سیصد متر. تنها موجودی ما ایمان و شوری بود که برای دفاع از این خاک مقدس با خود به همراه داشتیم.
ابتدا نیروها را در طول خاکریز به گروه های پنج شش نفره تقسیم کردند. تجهیزات ما عبارت بود از تعدادی سلاح ژ۳ و آرپی جی که به هر گروه یکی داده بودند. تنها سلاح نیمه سنگین ما تفنگ 106 بود که گاهی هم از آن استفاده می کردیم.
روزهای گرم آنقدر ما را کلافه کرده بود که تمام روز را مجبور بودیم در سایه ماشین آلات سپری کنیم. گاهی با چفیه و برانکارد حمل مجروح، سایه بانی می ساختیم و زیر آن پنهاه می گرفتیم.
گرمای روز یک طرف داستان ما بود. شب که می شد چنان سرمای استخوان سوزی به راه می افتاد که هر چه می پوشیدیم گرم نمی شدیم. روزها به همین منوال می گذشت و خبری از آمدن امکانات نبود.
ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔻دشمن بر اساس سهمیه، آتش خمپاره هایش را بر سر ما می ریخت. سهمیه ما در هر بعدازظهر دو سه گلوله بیشتر نبود که در پانصد ششصد متری ما به زمین می خورد.
برای ایمنی اولیه افراد، دستور داده بودند گودال هایی حفر کنیم تا از ترکش ها در پنهاه باشیم.
سنگرهایی که فقط گودال بودند و از سقف خبری نبود.
در آن گرمای طاقت فرسا و با کمترین امکانات، گودال ها حفر شدند و آماده استفاده.
ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
از راست، شهید بخشیان، شهید رستگاری و ابوالقاسم صداقت (راوی این خاطره)
از بچه های همان سنگر
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻شرح شهادت
عملیات ثامن الائمه (ع) آخرین عملیاتی بود که علیرضا در آن شرکت داشت. در این عملیات نیروهای تحت امر او مامور به حمله و گرفتن پل حفار از نیروهای بعثی شدند. گروهان تحت فرماندهی او در این عملیات در روز روشن به گردان عراقی حمله ور شده و توانستند گردان محافظ پل را شکست داده و پل را از دشمن گرفته ومانع ورود نیروهای کمکی دشمن به ساحل خودی شوند.
اهمیت این کار در آن بود که اگر پل همچنان در دست نیروهای عراقی باقی میماند آنها میتوانستند نیروهای خود را از طریق این پل از رودخانه عبور داده و برای نیروهای ما دردسرساز بشوند و با توجه به برتری تسلیحاتی خود امکان بازپس گیری منطقه از نیروهای خستهٔ ما نیز وجود داشت.
علیرضا در حین درگیری از ناحیه سر و شانه مورد اصابت تیرهای دشمن قرار گرفت و به آرزویش رسید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔻یکی از همین گوال ها مربوط می شد به ششش نفر آدم باصفا.
انسان هایی که قرار بود بازیگران حادثه ای باشند که برای خود و کشورشان جاودانه بمانند.
ساکنین این سنگر بی سر، عبارت بودند از حمید رستگاری، علی دانش، نعمت الله بخشیان، نادرعلیخانی، ابراهیم غیاث آبادی، رضا پودات و بنده.
به اولین روز اردیبهشت رسیده بودیم. رضا پودات اولین روزی بود که جبهه را تجربه می کرد. دقیقا روز قبل بود که یکی از این جمع تصمیم به رفتن گرفته بود که مانعش شدم و او هم ماندگار شده بود. چند لحظه قبل از حادثه هم یکی دیگر از آنها قصد رفتن به سنگر بغل را داشت که باز نگهش داشتم و او هم از رفتن صرف نظر کرده بود.
ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ ساعت به 4:5 یا 5 بعدازظهر رسیده بود. دوستان همسنگری شربتی درست کرده بودند و در حال گفت و گو شربت را هم میل می کردند. حسنعلی رکنی از بچه های سنگر بغل بود که مهر نمازی به امانت گرفته بود و تازه آن را آورده بود تا برگرداند که از دستش به زمین افتاد و دو نیم شد.
همزمان با افتادن مهر، جلو چشم هایم تیره و تار شد و بوی باروت و خاک همه جا را فرا گرفت. برای لحظاتی نمی دانستم چه شده و کجا هستم. خمپاره ای که هر روز به فاصله پانصد متر از ما به زمین می خورد این بار میهمان سنگر با صفای ما شده بود. تمام افکار خود را جمع کردم و نهیبی به خود زدم و گفتم: ابوالقاسم! خمپاره درون سنگر خورده! منتظر چه هستی ! شهادتین را بخوان!
شهادتین را در ذهن جاری کردم و منتظر درخشش نور و روشنایی شدم. هر چه صبر کردم خبری از شهادت نشد و بدون هیچ صدایی در جای خود آرام گرفته و خود را به دست شرایط سپردم.
هوش خود را از دست نداده بودم ولی هیچ چیزی را هم نمی توانستم ببینم.
اتفاقات یکی دو روز گذشته و ممانعت از رفتن همسنگران را در همان حال از ذهن می گذراندم و به تقدیر آنها فکر می کردم.
همین دیروز بود که بعد از اتمام کار کندن سنگر، با آن همه مشقت، فرمانده محور آمده بود و از ما خواست تا آن را رها کرده و چند متر آن طرف تر مجدداً گودال دیگری حفر کنیم. خدایا این قطعه زمین چه داشت و رابطه اش با گودال قتگاه چه بود که همه اتفاقات باید دست به دست هم می دادند و این حادثه را برای این افراد بوجود می آورد.
ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ در این افکار بودم که اولین فرد خود را به سنگر ما رساند و او کسی نبود جز شهید علیرضا صابونی.
قبل از هر چیزی رو بمن کرد و گفت: "نترس عزیزم! فقط شهادتین خود را بگو".
..و این توصیه نابی بود که از روح بلند او خبر می داد. با سختی به او گفتم که شهادتین را گفته ام. اصرار کرد که باز هم بگو. بار دیگر تکرار کردم.
سروصدا و همهمه زیادی در اطرافم به وجود آمده بود و گویا شهدا را به کناری می گذاشتند. یکی الله اکبر می گفت و دیگری فریاد و ذجه می زد و دیگری ماشین را خبر می کرد.
ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣