eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
935 دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
17هزار ویدیو
546 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ⚘﷽⚘ 🖇عاشقانه‌_شهدا....❤️ 🌟امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌ڪنے ?... اگر می‌گفتم ڪارے را دارم انجام می‌دهم می‌گفت: «نمی‌خواهد! بگذار ڪناروقتے آمدم با هم انجام می‌دهیم.» 🌟 می‌گفتم:«چیزے نیست، مثلاً‌ فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ است»... می‌گفت: «خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم می‌شوریم!» 🌟مادرم همیشہ به او می‌‌گفت: «با این بساطے ڪه شما پیش می‌روید همسر شما حسابے تنبل می‌شود ها!» 🌟امین جواب می‌داد: «نه حاج خانم! مگر زهرا ڪلفت من است?... زهرا رئیس من است.» 🌟بہ خانہ ڪه می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامے ڪنار سرش می‌گرفت و می‌گفت: 《سلام رئیس.》❤️ 🌟روزِ آماده شدن حلقه‌های ازدواجمون ، گفت : « باید کمی منتظر بمونیم تا آمـاده بشه !! » گفتم : «آمـاده است دیگه، منتظر موندن نـداره! » حلقه‌هـا رو داده بود تا ۲ حرف روش حک بشه "Z&A" 🌟اول اسم هردومون روی هر دو حلقه حک شد! خیلی اهل ذوق بود ؛ سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه نه سـاده؛ واقعاً‌ از من هم که یه خانومم بیشتر ذوق داشت . . . راوی: خانم زهرا حسنوند (همسر شهید امین کریمی
🌹 مهمـان امشــب  هستند 🌹 حاجت ها رو از شهدا طلب کنید  مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن .....سلام دوستان گل ✋من امين كريمي هستم. خيلي خوشحالم تو گروهتون مهمونم كرديد امشب قراره باهم آشنا بشيم☺️من در يكم فروردين سال ١٣٦٥. تو خانواده مذهبي بدنيا اومدم 😊 اصالتا اهل مراغه هستم ولي تهران ساكن شديم☺️مثل همه بچه ها دوران خوش مدرسه رو شروع كردم. تو كودكي و نوجواني بچه شيطوني بودم و البته باادب ،زرنگ و باهوش☺️هر رشته ورزشي كه فكر كنيد ، بنده سركار داشتم باهاشون 😂 حتي مقام هم آوردم ، مثل ورزشی جودو، کنگ فو، کاراته و کیک بوکسینگ  مقام کشوری دارم، آن‌ هم مقام اول یا دوم!☺️فارغ التحصیل رشته کامپیوتر و دانشجوی کارشناسی الکترونیک و ورزشکار حرفه‌اي هم بودم يه جورايي😉از خود تعريف نباشه، نخبه هم بودم. 🚩📣خلاصه ما هم تصميم گرفتيم ازدواج كنيم💑 منتها هركسي كه بهم معرفي ميشد ، يه جورايي رد مي كردم😉 يه روز رفتم حرم حضرت معصومه😍 گفتم: «خدایا، تو می‌دانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را می‌خواهم که این ملاک‌ها را داشته باشد...» بعد رو به حضرت معصومه (س) ادامه دادم 👈 «خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (س) باشد.»🌷هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!» مادرم که موضوع رو با من مطرح کرد، فوراً اسم دختر رو پرسیدم ، تا نام زهرا را شنیدم، گفتم موافقم!‌به خواستگاری برویم! «با حضرت معصومه معامله کرده‌ام.»😊خلاصه رفتيم خواستگاري رو زهرا خانم رو پسند كرديم و ازدواج كرديم ، زندگي خوب و شيريني داشتيم 🚩🌷همسر شهيد امین کریمی مي گويد👇 📣من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری می‌‌آمد به دلم نمی‌نشست! برایم اعتقاد و ایمان همسر آینده‌ام خیلی مهم بود. دلم می‌‌خواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف... می‌دانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است. شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت می‌دهد این چله را آیت‌الله حق‌شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام! کار سختی بود! اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین‌ها، سختی بکشم. آن‌هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم... 📣چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم... چهره‌اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او می‌روند و حاجت می‌خواهند اما به جز من هیچ‌کس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی! هیچ‌کس از چله من خبر نداشت... به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاری‌ام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود!
🌷خصوصيت شهيد كريمي از زبان همسرشون 👈امین در نگاه بیرونی یک فرد سرسخت و مغرور بود و در خانه بسیار مهربان و دلگرم خانه. و گاهی می گفت: مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش باشد. برایش احترام بسیار زیادی قائل بودم. زمانی که به خانه مادرم می‌رفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل می نشستم. هرچه می‌گفت: بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم. می‌گفتم: من اینطور راحت‌ترم. دستم را روی زانوهایت می‌‌گذارم و می‌نشینم.  می‌گفت: یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست...
🌷راز تسبیح سبز(خواب همسرشهيد) 💥امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتی‌ها را بیاور. برای شما یک هدیه مخصوص آورده‌ام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت «حالا برو آن جعبه را بیار!» 📣یک تسبیح سبز به من داد... با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم! گفت «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...» گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟» گفت «خب گرون که هست اما مخصوصه‌ها... این تسبیح به همه جا تبرک شده ... و البته با حس خاصی برایت آورده‌ام... این تسبیح را به هیچ‌کس نده...» تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا می‌داند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.. تسبیح‌ام سبز بود که یک شهید به من داده بود... 🚩📣من مسئول آموزش بسيجي ها برای اعزام نيروها به سوريه بودم 😎 بيش از يه سال و نيم از ازدواجمون ميگذشت كه ميخواستم به سوريه برم 🙃😊 منتها نمي دونستم چطور موضوع رو به همسرم بگويم. زهرا خيلي حساس بود و نبود من براش طاقت فرسا بود😥 بهش گفتم ميخوام برم ماموريت ١٥ روزه ، زود برميگردم، گفت كجا گفتم جاي دوري نيست ، زود برميگردم ☺ ولي همسرم شك كرد و گفت: امين نكنه ميخواي بري سوريه ؟😳 🌷اولين اعزام شهيد به سوريه از زبان همسر شهيد👈مي دانستم ميخواهد به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود. تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود. به امین گفتم «امین، تو که می‌دانی همه زندگیم هستی ...» 😔خندید و گفت «می‌دانم. مگر قرار است شهید شوم.» گفتم «خودت می‌دانی و خدا که در دلت چه می‌گذرد اما می‌دانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.»سر شوخی را باز کرد گفت «مگر می‌شود من جایی بروم و خانم‌ام را تنها بگذارم؟☺️🌸 🚩📣باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت‌خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول می‌کشد. غصه‌ام شد. گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشته‌ای. خودت هم می‌دانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزه‌ات من چه حالی پیدا می‌‌کنم. شب‌ها خواب ندارم  و دائماً‌ با تو تماس می‌گیرم...» گفت «ببین بقیه خانم‌ها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه می‌کنند و می‌گویند به سلامت!» گفتم «نمی‌دانم آنها چه می‌کنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...»گفت «مگر می‌شود؟» گفتم «من نمی‌دانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...» سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»‌ گفتم «در این سن و سال دلم نمی‌خواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!» گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً‌ تکرار می‌کنی یا امام حسین خودم و خانواده‌ام فدای تو شویم؟» گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش می‌شوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»😰خلاصه رضايت همسرم رو گرفتم ولي زهرا هنوز بي قراري ميكرد ، آرومش كردم و گفتم : من خادم حرمم ، خط مقدم نميرم كه😊نخستين اعزامم مهر ماه ١٣٩٤ بود ، البته مدتها بود تلاش و درحال تحقيق كردن برا رفتن به سوريه بودم 😊تقريبا دو هفته اي شد رفتن كه امدم مرخصي يه روزه☺️همسرم خيال كرد ديگه بر نميگردم ، كه گفت اخيش امين خيليي بهم سخت گذاشت ، تو كه ميدوني بدون تو نميتونم نفس بكشم ، قول بده ديگه تنهام نزاري😭 هيچي نگفتم 😔شب شد گفتم زهرا وسايلم رو جمع كن بايد فردا برم همسرم با تعجب 😳گفت كجا امين ؟ گفتم :سوريه 😊 ديدم همسرم با گريه گفت امين قول بده اين اخرين ماموريتت باشه 😭بهش قول دادم 😊 ، گفتم تا ١٥ روز ديگه بر مي گردم و آخرين ماموريتم باشه ،و تنهاش نزارم ديگه ☺️🌷🌷🌷خواب همسر شهيد (محافظ درهای حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)🌷
🌹دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود... خلاصه سفرم اخرين سفر شد ولي بي بازگشت ، بعد ١٨ روز در نبرد با تكفيري هاي ملعون 😡به آروزيم رسيدم و به شهادت رسيدم😍🌸 📣چه ناخداهایی که درخاک خفتنـد تاما درهمسايگی اقيانوس شبی رابدون طوفان به صبح برسانيم آنها دراوج کوچ کردند ومامانده ايم وخوابهايی که موج‌ها برايمان ديده اند... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍂 روزهای شروع جنگ در جنوب 1 🔻 احمد چلداوی برای اولین بار تو عمرم کنکور داده بودم اونم نه برای ورود به دانشگاه بلکه برای ورود به هنرستان صنعتی شرکت نفت اهواز... اونم چه کنکوری، کتبی و شفاهی.... خیلی زحمت و استرس داشت خصوصا کنکور شفاهی...اما بالاخره قبول شده بودم.... حالا می‌خواستم ببینم این هنرستان شرکت نفت که همه برای ورود به اون سر و دست می‌شکوندن چجوریه... .. روز اول بازگشائی مدارسه 31شهریور 1359. کتابامو زیر بغل زدم هنوز راه نیفتاده بودم که... صدای غرش هواپیماها ✈️ سکوت شهرمو به هم می ریزه و اندکی بعد صدای چند انفجار مهیب و ستون رو به هوای دود غلیظ، چهره خشن جنگ را بهمون نشون میده... رادیو میگه تا اطلاع ثانوی مدرسه ها تعطیلن. به خودم میگم ای بخشکی شانس، یه بارم که دلم هوای مدرسه کرد تعطیل شد همه چی. اونم تا اطلاع ثانوی.... ... مسجد جواد الائمه 🕌 علیه السلام رو هم با توپ دوربرد می زنن. چند نفر در مسجد شهید میشن.... می‌گن دشمن رسیده دب حردان یعنی15 کیلومتری اهواز. می‌خوام برم سوسنگرد پدربزرگ و مادربزرگامو از محاصره بیارم بیرون. سه راه خرمشهر جاده رو بستن. میگن عراقیا جاده رو گرفتن، نمیشه رفت.... خدایا چه کنم اون پیرمردا و پیرزنا چه گناهی کردن. .. اصلا چی شد یه دفعه صدام زد به سرش... سر جاده همه منتظرن یکی بیاد خبری از محاصره بیاره.... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 👇👇
🍂 روزهای شروع جنگ در جنوب 2 🔻 احمد چلداوی ... می‌پرسم چه خبره. میگن جنگ شده. می‌گم جنگ؟.😳 مگه ما با کسی سر دعوا داشتیم؟. میگن صدامه دیگه زده به سرش... میخوام برم بجنگم اما فقط 14سالمه. اسلحه هم بلد نیستم. دوره هم ندیدم.... جنگ که شوخی نیست. مرد می‌خواد. یه بچه سال اول هنرستان آخه مال جنگیدن نیست که! مادرم بهم میگه... قحط بنزینه اما اهل محل جمع شدن و دارن از این بمبای دستی می‌سازن. چی بهشون می‌گفتن ...🤔 آهان کوکتل مولوتف ... ... حالا دیگه بلدم با ام یک کار کنم ... خدایا عجب اسلحه پیشرفته ای، هشت تا گلوله می‌خوره. تازه لازم هم نیست بعد هر شلیک گلنگدن بکشی. خودش اتوماتیکه...😚 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 👇👇
🍂 روزهای شروع جنگ در جنوب ۳ 🔻 احمد چلداوی رو پشت بام مسجد جواد الائمه دارم پست میدم دوباره صدای غرش هواپیماها میاد. عبدالله محمدیان دوان دوان میاد میگه بزنشون دیگه معطل چی هستی...؟ .... این بار که رفتن😔 اما دقت می کنم بار بعدی که اومدن دقیقا میزنم تو باکش.🎯 شاید هم تو بمباش تا تو هوا منفجرش کنم... نه اصلا میرنم نوک دماغ خلبانشو میپرونم تا دیگه هوس کشتن مردم بیگناه به سرش نزنه.... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 روزهای شروع جنگ در جنوب 5 🔻 احمد چلداوی رزمنده ها یه بسیجی کوچولو مثل خودمو نشونم می‌دن می‌گن ازش فیلم بگیر.. می‌گم چرا؟ می‌گن تنهائی با دست خالی فقط با یه .... (روم نمیشه بگم ) تعداد زیادی عراقی رو اسیر کرده.... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
روزهای شروع جنگ در جنوب 6 🔻 احمد چلداوی ...حالا دیگه گردان نور تغییر اسم داده. حاج اسماعیل اسم گردانو گذاشته گردان کربلا... شرهانی هم عالمی داشت واسه خودش... ...شهید معتمدزرگر، شهید کریمی، شهید جامعی.... نصفه شب از خواب بیدار میشم... ای وای من کجام.. پس بچه ها کوشن.. نکنه عراقیا حمله کردن همه کشته شدن. من بیدارم یا خوابم. پس چرا تنهام. نکنه من تموم کرده ام. ....اما نه اینجا هنوز دو کوهه است. اگر چه تا بهشت راهی نیست.. ...په یه دسته آدم کجا رفتن یهویی.... ... همشون دسته جمعی رفتن نماز شب... یه جوری هم رفتن که منو از خواب بیدار نکنن... ... ای خدا بگم چکارتون کنه.. زهرمو ترکوندین که شما.. فکرم هزار جا رفت... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 روزهای شروع جنگ در جنوب 7 🔻 احمد چلداوی نزدیک ظهره. بچه ها از خط مقدم خودمون رفتن جلو شناسائی.. دیر کردن.. باز این دل هزار جا رفته... 💔 اصلا این دل که هزار جا میره نمیشه اسمشو گذاشت دل. دل باید فقط یه راه بره... اصلا دل که نباید اینور اونور بره باید یه جا محکم وایسه و با هر بادی مثل بید نلرزه... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂