eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
881 دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
15.1هزار ویدیو
514 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 شهیدی که زندگی‌اش را فدای امام حسین علیه‌السلام کرد... ایام محـرّم که می‌شد، سید منصـور تمام دارایی خود‌ش رو می‌داد به تکیه‌ی محل ، و خرجِ مراسم عزاداری حضرت سیـدالشهدا علیه‌السلام می‌کرد. وقتی هم بهش اعتـراض کردم ، گفت: بـرای امـام حسیـن علیه‌السلام ، دادنِ سـر و جان هم کم است، چه رسد به پول ... 🌹خاطره‌ای از زندگی شهید سیدمنصور جوادیون اصفهانی 📚منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه ۱۲۶
🌾 روایتی از ۱۳شهید نوجوان جهرمی که روز عاشورای ۶۲ تشنه شهید شدند... 🌷 اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچه‌ها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر  و برخی دیگر چیزی می‌نوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله می‌کردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن می‌شد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز می‌شد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن می‌کرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش می‌رسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچه‌ها می‌گرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود. نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچه‌ها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان چهارده پانزده ساله با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس  ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند. فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کوموله‌ها هستند، کوموله‌ها هستند.» شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین گفت: دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد. کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است. آنان تمام وسایل بچه‌ها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم. نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. در همین حین یک مینی‌بوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد. تمام حواسم پیش بچه‌ها بود، خدایا چه بر سر بچه‌ها می‌آورند. جرأت نمی‌کردم از سرنوشت بچه‌ها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم. فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم. غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم. بدن بی‌جان و تیرباران شده 13 جوان و نوجوان معصوم که هر یک گوشه‌ای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال 1362 به جمع شهدای کربلای 61 هجری قمری پیوستند. ☝ راوی:
🌟 | 🔰 شهیدی که زندگی‌اش را فدای امام حسین علیه‌السلام کرد... 📝 ایام محـرّم که می‌شد، سید منصـور تمام دارایی خود‌ش رو می‌داد به تکیه‌ی محل ، و خرجِ مراسم عزاداری حضرت سیـدالشهدا علیه‌السلام می‌کرد. وقتی هم بهش اعتـراض کردم ، گفت: بـرای امـام حسیـن علیه‌السلام ، دادنِ سـر و جان هم کم است، چه رسد به پول ... ✍🏻 خاطره‌ای از زندگی شهید سیدمنصور جوادیون اصفهانی 📍منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه ۱۲۶ ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
☀️ زود قضاوت نکنیم👇 *«زری و فخر رازی»* زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه و چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.  نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقِ تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.  زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان “مادر زری” هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است. ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است.  معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید توی لرد محله (محله مرغ فروش ها) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد. کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتماً با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به
خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند.  گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت: خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم. عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم. عباس دوباره داغ کرد و گفت: می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت: تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید. عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت. ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سرخانه و زندگیت، ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.  با این بچه حرامزاده چه کنیم؟ حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سروصدا نکرده است. شما با سروصدای خودتان باعث آبروریزیتان شده اید. این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید. بچه اش را هم بگذارید سر راه. رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم. رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت. گویا در یزدنو خوزستان کشاورزی میکرد. سالهای سال آنجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد. بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد. یک روز دایی هایش می آمدند و او را میزدند. یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر. زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد. یک روز از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام. دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند. میگوید مادر جگرم سوخت. دارم میسوزم. تنم درد دارد میسوزد بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است. مادرش گفت هر کس میرود توی خرابه و مواظب آنجایش هم نیست باید هم بسوزد. هیچکس توی خانه شان نبود. سلطان بود و زری … من رفتم پیش ملا نباتی (
در قدیم کسی که قرآن یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد) گفتم زری دارد میمیرد. ملا گفت دیگر چرا؟ گفتم نمیدانم. بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟ گفت پیرزن یهودی دوره گرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچه اش می افتد. من هم دوا را به خورد او دادم. حالا حالش به هم خورده است. بی بی ملا گفت زن، این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیفتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود. بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم. زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود. من نشستم پهلوی زری. بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم. سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم. ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد. بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند. انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد. بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر. سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد. عباس همه را میکشد. ملا به من گفت؛ حسین زری را دوست داری؟ گفتم خیلی.  گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور. من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟ گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچه هاست. گفتم تو را به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد. زن اوستا گفت بیچاره دختره. ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم. (آن موقع ها در یزد فقط حمامی ها شیر داشتند آنها با گاو آب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد) بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد. زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد. بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد. زری بی حال توی حیاط افتاده بود. پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود. تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود. بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟ سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیر زمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید. این بی پدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید. بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد. شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبرده اید. هفت ماه است او را میزنید. سلطان گفت اگر او را به دکتر ببریم رسول و دایی هایش او را میکشند. بی بی گفت غلط میکنند. من میروم و دکتر میاورم. بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت. کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت حسین تو از خانه بیرون برو.  من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است. بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم. در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید. نعره زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم. بی بی گفت برو تو دیگر غلط نکن. علیرضا گفت الان میروم عباس را میاورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد. دو ماه از این ماجراها گذشت. سر و صداها کمتر شده بود. عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد. یک روز دم غروب جیغ سلطان درآمد که بچه ام مرد. زن ها دویدند. مادرم گفت این بچه را کشتند. زن های همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند. من هم رفتم. زری توی زیر زمین افتاده بود. لاغر و مردنی با شکم گنده. عباس آمد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کرده اید زری مرد که مرد. همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید. پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس. گفت مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر. شما مردهای احمق حسود پدر سوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید. بی بی زینب گفت این چه جور بچه ای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده. تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرمله ات که از هر حرمله ای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند. با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیر زمین آمده بودند. بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان… بی بی زینب به احمد آقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور. عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو. زن ها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند. آقا رجب ماشینش را آورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد. زری را عمل کردند یک غده ۹/۵ کیلویی از شکمش در آوردند. من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم. زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد. من هفت هشت بار به دیدنش رفتم. یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟
گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت. حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد. همه زن های محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند. زری بعد از چهل روز به خانه آمد. کم کم من دوازده سالم شده بود. زری هم ۱۶ساله بود. بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم. زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده. من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم. خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد. زری در عرض هفت هشت ماه همه کتاب های دوره ابتدایی را خواند… زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد. باز دعوا شروع شد. عباس دعوا میکرد. علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت. فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود. زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود. من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود. گفت آحسین کجا؟گفتم میروم از زری درس بپرسم. گفت تو هم دیگر بزرگ شده ای و نباید به خانه ما بیایی. زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد. من گفتم عباس آقا به چشم و به خانه رفتم و از آنجا خود را به پشت بام رساندم. زری آمد پش بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟ گفتم بله. گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا. بدو بدو به در خانه بی بی رفتم. دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب. حیاط آب و جارو کرده و با باغچه گلکاری شده قشنگی داشت. یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن بود. بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود. پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت. موهای سرش را هم شانه زده بود. قیافه اش به زنهای ۵۰ ساله محله ما میخورد. یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود. بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟ ولی یک کمی هراسان شد. گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان. گفت چی شده؟ دوباره کتک خورده؟ گفتم نه میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند. بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن. رفتم ماشین آوردم و بی بی به خانه زری آمد… بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از آنها میفهمد. گفت ننه با هر آدمی میشود کنار آمد با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با آدم حسود. خدا گرفتار حسودت نکند. بی بی شب را در خانه سلطان ماند. فردا دست زری را گرفت و او را به آموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد. برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود. بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود. یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟ من کتابها را گرفتم و به دو به خانه بی بی رفتم. زری کتاب ها را کار نداشت آنها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم. وقتی کتابها را به زری دادم او خنده کرد و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله. گفتم زری پاهایت خوب شد گفت بله.وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه آمد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا آورد. تمام ساق پایش جای داغ بود. جای سیخ کباب داغ. پایش خیلی زشت شده بود. زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد. بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد. یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد. من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت. زری کلا در خانه مادربزرگش بود. او دیگر بزرگ شده بود من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم. بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد و پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. سال ۴۴ بود. آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند. حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری عروس شده بود. مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم. عباس گفت برای چکار میخواهد برود شیراز؟ بیخود کرده است. حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم. بی بی زینب گفته بود: «شما مردهای پدر سوخته سه هزار سال است نگذاشته اید ما زن ها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم. رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت.  خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند». در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد. همه دنبالش میگشتند. سلطان ناراحت بو
د. من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم. دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست. او فهمید من به چی فکر میکنم. گفت حسین تو همیشه راز دار بودی. بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد. بعد از پنج روز بی بی پیدا شد. بی بی به همه گفته بود نذر کرده بودم بروم امامزاده بنافت السادات و در آنجا بودم. بی بی یواشکی۸۸۰۰۰ تومان پول به زری داد. این را خود زری به من گفت. (قدرت خرید ۸۸۰۰۰ تومان در سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود). زری به شیراز رفت. در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز آنها را دارم. نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت. تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد. مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰ تومان خریده ام. دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است. با بقیه پول ها هم سه مغازه خریده ام و انها را اجاره داده ام. وضعم خوب است. امسال هم شاگرد اول شده ام. دانشگاه هم به من بورس میدهد. زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم. بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد. زری به یزد آمد من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم. زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام. آن جعبه مال توست برو آن را بردار. زری گفت حسین میروی برایم برداری؟ من به پشت بام خانه بی بی رفتم. جعبه را پیدا کردم. سنگین بود. وقتی میخواستم به داخل خانه بیاورم دیدم حرمله و ده دوازده تا از نوه های بی بی در حیاط خانه هستند. زری از روی حیاط به من اشاره کرد که برو. جعبه را به خانه خودمان بردم. زری شب به خانه ما آمد. جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد. حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه. بی بی زینب نوشته بود؛ عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند. بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی و زن باز هستند. این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز. زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم. سه روز بعد زری آمد. گفت حسین بیا با من به شیراز برویم. گفتم میخواهم بروم مشهد. گفت از شیراز به مشهد برو. گفتم پول ندارم گفت مهمان من. فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم. زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکاییش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید. مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد. بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم… وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکیش را گرفت. در سال ششم پزشکی با استاد آمریکاییش ازدواج کرد. گاهی برای هم نامه مینوشتیم. در موقع سربازیم دو ماه در شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم. زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت. من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود. برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم. سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم. مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم. زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد. در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد. یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است. درمانگاه بی بی زینب روزانه حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد. چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟ اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟ و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد. عباس در خیابان ستارخان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد. خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا. پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند. سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا. میگویند سلطان در جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد. حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد. علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند. سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟ گفت ما حالا عقلمان میرسد که او را به دکتر ببریم و دخترها هم عقلشان میرسد که چه بکنند که شکمشان بالا نیاید. خنده کنان گفت این عفریته ها کارشان را میکنند و شکمشان بالا نمی آید ولی خواهر ما کاری نکرد و شکمش بالا آمد. این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.  تح
ول یعنی این از زری پرسیدم می‌توانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی. حالا وقت پاسخ دادن ندارم. 🌹 *این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی پیش روی شما قرار گرفت است.* *منبع: کتاب شازده حمام اثر ماندگاری از دکتر محمد حسین پاپلی یزدی*
🚩قسمتی از وصیت نامه :👇 💥 خدايا! تو شاهدی چندين بار به عناوين مختلف، خطر منافقين انقلاب😈 را گوشتزد کرده ام... 🎩 به مسئولين بارها گفته‌ام که خطر اينان به مراتب زيادتر از خطر منافقين خلق است، چرا که علاوه بر همه شيوه‌های منافقانه‌ی منافقين، سالوسانه در صف حزب اللهيان قرار گرفته و کم‌کم آنان را در صفوف آخرين و سپس به صف قاعدين و بازنشستگان سوق شان داده و صفوف مقدم را غاصبانه به تصرف خود در آورده‌اند، به گونه‌ای که عملاً عقل و اراده منفصل برخی تصميم گيرندگان قرار گرفتند و در عزل و نصب‌ها و حفظ و ابقاءها دست به تخريب می‌زنند و اعمال قدرت می‌کنند .😇(یکی از دلایلی که منافق داخلی و خارجی, کینه از شهید لاجوردی داشته و دارند به این دلیل است که منافقان داخلی را شناسائی کرده بود وداشت کارهای آنها را رصد میکرد و درحال شناسائی آنها بود و این شهید مانند شهید آیت و دیالمه تنها شهیدانی بودند که هم منافقان داخلی و هم منافقان خلق, از ترورشان خشنود و خوشحال شدند....)  
مادر محمد میگه: محمد جان این دو تابعیتی ها چه مشکلی دارند؟!! محمد متن اصلی سوگندنامه پذیرش تابعیت انگلیس را براش میخونه. این همون متنی هست که برخی مسئولین ما خوندن ، امضا کردن و تابعیت انگلیس را گرفتند. زن و بچه را فرستادن لندن و خودشون اینجا مسئولیت گرفتن. خب اینها دلشون برای مردم نمیسوزه. اینها برای این مملکت کار نمی کنند. مشکل دوتابعیتی ها اینجاست. اینها سوگند میخورن که از تمامیت ارضی و منافع انگلیس حمایت کنند. اینها تبعه انگلیس میشن و ایران رو میفروشند. دولت حسن روحانی پر از مسئولین دوتابعیتی بود. https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3
🌷شهید گمنام “مفقودالاثر” نیستن “مفقودالجسدند!”… اثرشان هست، و هرگز مفقود نشده است… - http://naserkaveh.com/شهید-گمنام/ 🌷داخل خاک عراق مشغول جستجو بودیم؛ یکی از افسران عراقی خبر آورد که در منطقه ‌ای جلوتر از اینجا یک گورستان دسته جمعی از شهدای ایرانی است؛ اما عراقی ‌ها اجازه عبور نمی‌ دادند. با تلاش بسیار وپس از مدتها پیگیری به آن منطقه رفتیم؛ آنروز تلخ ترین روز دوران تفحص من بود. ۴۶ شهداى غواص آنجا بودند، دست و پا و چشم‌ های همگی آنها بسته شده بود؛ آنچه می‌ دیدم باور کردنی نبود؛ بعثی‌ ها این اسیران جنگی را زنده به گور کرده بودند. پلاک همه آنها را هم جدا کرده بودند تا شناسایی نشوند. آنها ۴۶ شهید گمنام بودند. در کنار همه پیکرها که سالم و کامل بود یک دست قطع شده قرار داشت؛ این دست متعلق به هیچ کدام از پیکرها نبود؛ انگشتر فیروزه زیبایی هم بر دست داشت؛ این دست مدتهای طولانی مونس من شده بود؛ هر وقت کار ما گره می‌ خورد به سراغ این دست می‌ آمدیم؛ گویی این دست آمده بود تا دستگیر همه ما باشد. راوى: شهید تفحص, علی محمودوند 🌹مرا داخل تابوت یکی از شهدا بگذارید... 📣یکی دنبال جنازه می دوید. تا تابوت شهید گمنام را بگیرد. پرسیدم: برای چه می خواهی؟... گفت: مادرم گفته تابوت شهید گمنام را به خانه بیاور. پرسیدم: برای چه می خواهی ببری؟ جواب داد: مادر من 95 سالش است و فوق تخصص قرنیه چشم می باشد وبه من گفت، دنبال این شهیدان گمنام برو، و زمانی که شهیدی را دفن کردند تابوتش را برایم بیاور زیرا ما ارامنه رسم داریم, که ما را با تابوت در قبر می گذارند. مادرم گفت: اگر می شود جنازه مرا داخل تابوت یکی از شهدا بگذارید... 👈 راوی: حاج حسین یکتا 🌷سرگذشت "سه رزمنده ی شهید گمنام" كه حاضر به توهين به امام نشدند🌷 ✨...بعد از بازجويي از سه اسير ايراني كه منجر به شكنجه شد، لشگر 24 توانست اطلاعات نظامي اي پيرامون حضور و مقاصد آينده نيروهاي ايراني در منطقه شمالي به دست آورد... 📣هشام صباح الفخري پس ازپايان بازجويي گفت: آن سه ايراني را پيش من بياوريد. سريع آنان را نزد هشام بردند. او گفت: به (امام) خميني فحش بدهيد!.... 📣آن سه اسير ايراني بدون هيچ حركتي درجاي خود ايستادند. هشام ازجاي خود برخاسته و چند سيلي سنگين به صورتشان زد و گفت: چرا؟ چرا؟ چرا؟ ✨به طرف هلي كوپترش رفت و از محافظانش خواست كه آن سه نفر را هم بياورند. آن سه سرباز ايراني به همراه هشام سوار هلي كوپتر شدند. همراه آنان، سربازان محافظ هم كه سلاح هايشان را به طرف آن سه ايراني نشانه رفته بودند، سوار شدند. هلي كوپتر به پرواز درآمد. هشام در آسمان به سه ايراني گفت: شما را پيش خميني مي فرستم. به او بگوييد: هشام به تو سلام ميرساند! ها...ها...ها... ...✨ وقتي هلي كوپتر به نزديك مرز رسيد، بسيار بالا رفته بود. از بالاي هلي كوپتر در حالي كه سربازان و اهالي «قلعه ديزه» از پايين شاهد بودند، آن سه سرباز ايراني به پايين انداخته شدند و پس از غلت خوردن بر قله هاي بلند كه چون توپي غلتان از نقطه اي به نقطه ديگر مي افتادند، سرهايشان از بدن شان جدا شد. هشام اين مناظر را مي ديد و لذت مي برد و مي گفت،به هيچ يك از ايراني ها رحم نكنيد! يكي از افسران گفت، قربان! به نظر مي رسد يكي از آنان زنده باشد. به هيچ وجه، من مطمئن هستم. زيرا در هر درگيري تعدادي از اسيران ايراني را از همين ارتفاع به پايين انداخته ام، طوري كه يك بار يكي از آنان قبل از سقوط مرد. چند وقت پيش هم تعدادي از سربازان عراقي كه از درگيري با ايراني ها در شرق بصره فرار كرده بودند، از همين ارتفاع پايين انداختم...   منبع: کتاب خاطرات اسرای عراقی 💗شهید گمنام سلام... خوش اومدی...👇 ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ می سپاﺭﻧﺪ... ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ مسجد ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ😇 ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ.... 😢 ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ:👇 💥 ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ... ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ... ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤ
ﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ... ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ... ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟... ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽﺁﻭﺭﻧﺪ. ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ. -زندگي- به -سبک-شهدا - کاوه راوي: سردار باقر زاده - مسئول کمیته جستجوی مفقودین 🌷شهید ابراهیم هادی هر وقت اسم مادر سادات به زبان می آورد بلافاصله می گفت: "سلام الله علیها"... یکبار در زورخانه مرشد بخاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا (س) کرد... ابراهیم همین طور که شنا می رفت باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد, شعرش را تغییر دهد... اوایل جنگ بود و مرزها دست عراق بود. در ارتفاعات گیلان غرب بودیم, با حسرت به ابراهیم گفتم: یعنی میشه مردم ما راحت از این جاده عبور و به شهر خودشون برن؟... ابراهیم هادی گفت: چی میگی!... روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند!... وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفت همیشه با وضو بود وهميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می‌خواند... پرسیدم: "چه نمازی؟! "...گفت: "دو رکعت نماز مستحبي می‌خونم و از خدا می‌خوام که یه وقت تو مسابقه‌، حال کسی رو نگیرم... همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. خدا هم دعایش را مستجاب کرد... ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور... کتاب شهدا و اهل بیت, ناصرکاوه برشی از زندگی شهید, ابراهیم هادی