eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
938 دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
17.1هزار ویدیو
548 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📊 | 🔻اینفوگرافی شهدای شاخص ۱۴۰۱ شهید عباس پورش جهانی. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
base.apk
4.47M
📱 | 📥پیشنهاد_دانلود 📥 📌نرم افزار علم و اخلاق : مقام معظم رهبری زیبا و حکیمانه فرموده اند: «آمیزش علم و معنویت، علم و ایمان، علم و اخلاق، آن خلا امروز دنیاست. دانشگاه اسلامی، علم و ایمان، علم و معنویت، علم و اخلاق را با هم همراه می کند.» 🔻مجموعه «شهدای علم و اخلاق» آمیزه ای از خاطرات علمی واخلاقی شهدا است که می تواند از طرفی الگوی جامعه الگوی جامعه علمی و دانشگاهی ما باشد و از سوی دیگر الگوی جامعه اخلاقی و عرفانی... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
21.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻با تو هر لحظه‌ی من بوی خدا می گیرد عطر اخلاص و مناجات و دعا می گیرد بچشان بر دل ما طعم عبودیت را سجده هامان به نگاه تو بها می گیرد... با پای دل راهی آسمان شو...! ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
base.apk
4.56M
📱 | 📥پیشنهاد_دانلود 📥 📌ایستاده در باد، یادی است از زنان جوان و پرنشاطی که نردبان رستگاری را تا آسمان شهادت پیمودند و نسیم بهشت را با رایحه ایثارشان معطر ساختند... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
❀ ﴾﷽﴿ ❀ 📓خطبه 19از نهج البلاغه 🔻 «اشعث بن ابن قیس» به امام(علیه السلام) اعتراض کرد که اى امیرمؤمنان! این مطلبى که گفتى به زیان توست نه به سود تو، امام با بى اعتنایى نگاهى به او کرد و فرمود: ✅ تو چه مى فهمى چه چیز به سود من است یا به زیان من؟ لعنت خدا و لعنت همه لعنت کنندگان بر تو باد اى بافنده (دروغ) و فرزند بافنده و اى منافق فرزند کافر! ✅به خدا سوگند یک بار کفر، تو را اسیر کرد و یک بار اسلام، ✅مال و حسب تو نتوانست تو را از هیچ یک از این دو اسارت آزاد سازد (و اگر آزاد شدى به کمک اموال دیگران یا با خواهش و التماس و خیانت بود)! ✅ (آرى!) آن کس که شمشیرها را به سوى قبیله اش هدایت کند و مرگ را به سوى آنان سوق دهد سزاوار است که نزدیکانش به او خشم ورزند و بیگانگان به او اعتماد نکنند. 🗓 جمعه 5فروردین 1401 22شعبان 1443 ‌ ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
🍂 برادر پدر •┈••✾💧✾••┈• به من می گفت: «لااقل شما به او چیزی بگویید، من كه هر چه می گویم به گوشش فرو نمی رود. پسر من است آن وقت جلو چشم دیگران به من می گوید برادر!😂 این عیب نیست. آخر آدم این حرف را به كی بزند. چند روز بیشتر نیست آمده جبهه خودش را گم كرده. تازه می گوید این جا پدر و پسر ندارد همه با هم برادریم و برابر. بابا جنگ كه دیگر رابطۀ پدر و فرزندی را به هم نمی زند من لرم به غیرتم بر می خورد» •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۳ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• وقتی همه جا امن بود و گلوله از آسمان نمی‌بارید، به ده می‌رفتیم. آذوقه برمی‌داشتیم و دوباره به کوه برمی‌گشتیم همان‌جا بود که پسرعمویم به شوخی گفت: «فرنگیس، راست گفتی! رد تو را گرفته‌اند. تو باعث شدی که روستای ما را هم بمباران کنند. دیدی چه بر سرمان می‌آورند؟!» گلوله‌باران هر لحظه شدیدتر می‌شد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فایده ندارد، باید از اینجا هم فرار کنیم. از زمین و آسمان بمب می‌بارید. همۀ وسایل را توی خانه گذاشتیم و از خانۀ عمویم، از کنار کوه‌های بان‌دروش فرار کردیم. این بار خانوادۀ عمویم هم همراه ما آواره شده بودند! کوه‌های بان‌دروش را که پشت سر گذاشتیم، عمویم گفت: «باید برویم دورتر. بهتر است به روستای گواور برویم. آنجا امن‌تر است. نزدیک هم هست. نزدیک جاده رفتیم. یک ماشین ریوی ارتشی به آن سمت می‌رفت. ایستاد و راننده‌اش گفت: «خدا خیرتان بدهد! اینجا چه می‌کنید؟ از جانتان سیر شده‌اید؟ زود سوار شوید تا شما را به عقب ببرم.» با ماشین، قسمتی از راه را رفتیم تا به گواور رسیدیم. خسته و کوفته، از ماشین پیاده شدیم. گواور تقریباً از جنگ دور بود. آنجا نیروهای امداد مستقر بودند. چند تا چادر به ما دادند و چراغ علاءالدین و پتو و... . وسایل را گرفتیم و چند روزی ماندگار شدیم . در آن چند روز، یک چشممان به سمت گیلان‌غرب بود و چشم دیگرمان به آسمان. بعد از چند روز، به شوهرم گفتم: «من دلم طاقت نمی‌آورد. بیا به دولابی برویم. زن‌ها می‌گویند بعضی از مردم آنجا پناه گرفته‌اند. آنجا نزدیک گیلان‌غرب است. به خدا اینجا از ناراحتی می‌میرم.» علیمردان وقتی ناراحتی‌ام را دید، قبول کرد. رفتم و با عمویم صحبت کردم. حال و روز او از من بدتر بود. او هم سریع قبول کرد. اما پدر و مادرم تصمیم گرفتند با بچه‌ها به ماهیدشت بروند؛ به یک جای دورتر و امن‌تر. همگی جمع شدیم و دوباره آمدیم سر جاده. آنجا با هم خداحافظی کردیم. آن‌ها به سمت ماهیدشت حرکت کردند و ما منتظر ماشین ماندیم تا به سمت گیلان‌غرب برویم. این بار هم ماشین‌های نظامی ‌ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب می‌گفتند: «مردم دارند به جاهای دورتر فرار می‌کنند، شما می‌خواهید بروید توی دل آتش؟!» یکی از ارتشی‌ها گفت: «چرا این کار را می کنید؟ به جای اینکه به جای امن‌تر بروید، به قلب دشمن می‌روید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمی‌کنید؟» با ناراحتی گفتم: «برادر، شما نمی‌دانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، اینجا را دیده‌ایم. وجب به وجب خاکش را می‌شناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانه‌مان، توی کوه‌ها زندگی کنیم، بهتر است از اینکه از اینجا دور شویم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۴۳
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۴ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زده‌اند. با دیدن آن منظره ومردمی ‌که آنجا بودند، دلم ‌شاد شد. دولابی نزدیک گیلان‌غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره‌، رودخانۀ بزرگی جریان داشت. از آبادی‌ها و طایفه‌های مختلف آنجا جمع شده بودند. با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ‌ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همۀ مردم، از طایفه‌های مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود از نوک کوه تا ته دره. همه جا چادر بود. به محض اینکه رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراک‌پزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبۀ آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانه‌ام نزدیک‌تر بودم. شاید روزی هم می‌توانستم توی دل تاریکی تا خانه‌ام بروم و برگردم. آنجا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می رفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص می‌خورد. می‌گفت کاش می‌شد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجی‌مان را دربیاوریم. چاره‌ای نبود. باید مانند بقیۀ مردم روزگار می‌گذراندیم. هوا کم‌کم سرد شده بود. در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهامان را با آن انجام می‌دادیم. کم‌کم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را می‌آوردند. گاهی نفت را مجانی می‌دادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان بخریم. آن‌هایی که توان داشتند، تانکر‌های کوچک خریدند و نفت را توی تانکر نگهداری می‌کردند. بعضی‌ها بشکه داشتند و عده‌ای هم چند تا دبۀ پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت باید با همین سه تا دبه بسازیم. دبه‌ها را پر ‌کردیم. سعی می‌کردم قناعت و صرفه‌جویی کنم. یک روز نگاه کردم و دیدم قطره‌ای نفت نداریم . سوز سردی می‌آمد. توی کوه، سرما تن را می‌سوزاند. با خودم فکر کردم چه ‌کار کنم. نمی‌خواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچه‌ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلی‌ها را دسته کردم. چوب‌ها را آتش زدم و زغال که شدند، آن‌ها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی ‌که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه ‌کار کنیم؟ گازِ زغال، ما را می‌گیرد.» خندیدم و گفتم: «برای آن هم فکری دارم!» کمی ‌نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می‌داد، با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس، ببخش!» بلند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که می‌زنی؟ اینجا که خانۀ خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آواره‌ایم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۴۴
🍂 •┈••✾••┈• 🔻تشدید حملات هوایی عراق درخلیج فارس و افزایش ناوگان نظامی آمریکا در منطقه براي اسکورت نفتکش‌هاي کویتی، رویارویی و درگیری نظـامی ایران و آمریکـا را بـاعث شـد و تحولات خلیـج فـارس و لشکرکشـی آمریکـا به منطقه نیز به تحریـک بیشتر افکار عمومی در ایران انجامیـد. مسـئولان بـا بیـان اینکه جنـگ بـا آمریکا برای ملت ایران ازجنگ با عوامل آن شـیرین‌تر است، تبلیغات گسترده‌اي را براي جـذب نیروهـای مردمی به راه انداختنـد. در نتیجه، کاروان مـدافعان خلیـج فارس با برگزاري مراسم گوناگون از سراسر کشور به جبهه هاي جنگ رهسپار شدند. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۵ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• فصل هفتم تلخ بود، اما باید تحمل می‌کردیم. رفتم بیرون و جلوی در چادر نشستم. توی سرما، دست‌هایم را بغل کردم و به رود دولابی که تا ته دره می‌رفت، نگاه کردم. بارها از دولابی رد شده بودم، اما فکر نمی‌کردم یک روز دولابی خانه‌ام شود. رودخانه از بالا مثل ماری بود که می‌خزید و می ر‌فت. همان هم برای مردم نعمت بود. هم از آبش می‌خوردیم، هم وسایلمان را توی آب می‌شستم و هم در آن حمام می‌کردیم. این طرف و آن طرف رودخانه، کوه و تپه بود همه جا پر بود از چادر آواره‌ها. مردم از صبح تا شب کنار هم می‌نشستند و حرف می‌زدند و رفت و آمد ماشین‌ها را تماشا می‌کردند. هر وقت رفت و آمدها بیشتر می‌شد، می‌دانستیم که نیروهای خودی دارند حمله می‌کنند. و ما از روی همان کوه‌ها برایشان دعا می‌کردیم. بیشتر وقت‌ها به فکر خانواده‌ام بودم که رفته بودند به روستایی نزدیک ماهیدشت. دلم برایشان تنگ شده بود و خبری از آن‌ها نداشتم. دائم فکر می‌کردم جمعه و لیلا و ستار و جبار و سیما چه می‌کنند؟ آن دو برادرم رحیم و ابراهیم که در جبهه بودند، چه می‌کردند؟ از همه‌شان بی‌خبر بودم. یک شب که توی چادر نشسته بودیم، صدای فریاد زنی بلند شد. جماعت از چادرها زدند بیرون. زنی که توی چادرِ نزدیک ما بود، جیغ می‌کشید و می‌گفت: «عقرب... عقرب.» دویدم رفتم ببینم چه خبر است. عقرب توی پتوهای زن بیچاره رفته بود و زن دنبال عقرب می‌گشت و فریاد می‌کشید. کمک کردیم و عقرب را با تکه سنگی کشتیم در آنجا، عقرب‌ و مار و مارمولک‌هایی که ما به آن‌ها کولنجی می‌گفتیم، مردم را می‌گزیدند. مار و عقرب فراوان بود. هر شب عقرب‌ها چند نفر را نیش می‌زدند. تمام کوه، پر بود از لانۀ عقرب‌ها. یک روز از حرصم آفتابه‌ای دست گرفتم و اطراف چادرها گشتم. لانۀ عقرب‌ها و مارها را می‌شناختم. از وقتی بچه بودم، یاد گرفته بودم که از آب بدشان می‌آید. توی لانۀ عقرب‌ها آب ریختم. عقرب‌ها یکی‌یکی از زیر خاک بیرون می‌آمدند. با پا و سنگ آنها را کشتم. هر کدام از این عقرب‌های سیاه، می‌توانستند بچۀ بی‌گناهی را بکشند. پس از آن، کار خاصی نداشتم، به جز اینکه هر روز تا آنجا که می‌توانم، عقرب بکشم. یواش‌یواش هواپیماها هم از بالا به جانمان افتادند. جایمان را پیدا کرده بودند و روزی نبود که به ما سری نزنند. می‌آمدند و صدای وحشتناکی می‌دادند که بعدها از رزمندگان شنیدیم به آن دیوار صوتی شکستن می‌گویند. وقتی دیوار صوتی را می‌شکستند، تمام کوه پر از صدا می شد کوه صدای هواپیماها را چند برابر می‌کرد. حاضر بودیم بمباران شویم و این همه صدا توی گوش بچه‌ها‌مان نپیچد. هواپیماها از بالا بمباران می‌کردند و حیوانات وحشتناک هم از روی زمین امانمان را بریده بودند. زمستان و برف، با هم از راه رسیدند. مجبور بودیم در دولابی بمانیم. سرما تا مغز استخوانمان را می‌سوزاند. چراغ‌های علاءالدین نمی‌توانستند چادر را گرم کنند. از سرما می‌لرزیدیم و دست و پامان سرخ می‌شد. توی آن سرما، حیوانات وحشی هم به ما نزدیک می‌شدند. هر خانواده‌ای با خودش تفنگ داشت تا اگر گرگ یا حیوان درنده‌ای به طرفشان آمد، بتوانند دفاع کنند. دیگر فهمیده بودیم این جنگ طولانی می‌شود. دولابی هم زیاد بمباران می‌شد. دیدیم آنجا با خط مقدم تفاوتی ندارد. مدتی بعد نیروهای خودی آمدند و با بلندگو اعلام کردند کسی نباید اینجا بماند، همه باید بروند ‌عقب. چادرها را که جمع می‌کردیم، همه گریه می‌کردند. دوباره با علیمردان سوار ماشینها شدیم. از دولابی حرکت کردیم و یک ساعت بعد برگشتیم به گواور. گواور امن بود. در گواور، زمین بزرگی بود که سپاه آنجا را برای ما آماده کرده بود. اول چادر زدند. چادرهای زیادی آماده کرده بودند و هر خانواده‌ای زیر یک چادر نشست. همان وسایل اولیه زندگی را به ما دادند. پدر و مادرم و بچه‌ها توی یکی از روستاهای اطراف ماهیدشت در امان بودند. دلم خوش بود که اقل‌کم جای آن‌ها خوب است. کم‌کم نیروهای کمکی هم آمدند و شروع کردند به خانه ساختن. نیروهای جهادی بودند و از استان‌های دیگر آمده بودند. خانه‌ها ساخته شدند؛ خانه‌هایی ساده، مخصوص زمان جنگ. خانه‌هایی با یک یا دو اتاق کوتاه و ساده، فقط برای اینکه سرپناهی داشته باشیم و توی سرما و گرما زجر نکشیم. خانه‌ای که برای من ساختند، یک اتاق دراز داشت و یک اتاق کوچک. با سنگ و گل ساخته بودند. وقتی خانه‌ام را می‌ساختند، جلوی خانه می‌نشستم و با خودم می‌گفتم: «فرنگ، این یعنی اینکه جنگ مدت‌ها طول می‌کشد و حالا حالاها نباید فکر کنی که به خانه‌ات برمی‌گردی.» آرام‌آرام شهرکی درست شد و شهرک گواور نام گرفت. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۴۵