eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
930 دنبال‌کننده
22هزار عکس
16.8هزار ویدیو
542 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸دستگیری حضرت زهرا(س) راوی شهید برونسی:(4)👇 🌺...از جاش بلند شد.گفت: حالا بریم سیدجان که دیرمی شه، برای این جور سوال وجواب ها وقت زیاد داریم. خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم. گفتم: نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود. آمدچیزی بگویدکه یک دفعه حاج آقای ظریف پیداش شد سلام واحوالپرسی گرمی کرد و گفت:👈 دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!👊 منتظر تکه، پاره کردن تعارف نماند. 🌺...رو به من گفت: بریم سید؟... طبق معمول تمام عملیات های ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند. از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سوالم، حسابی ناراحت شده بودم... دمغ و گرفته گفتم؛ آقای برونسی هست، با خودش برو. لبخندی زد و گفت: اون جاهارو شما بهتر یاد داری سید جان، خوبه که خودت بری. دلخور گفتم: نه دیگه حاج آقا!😨 حالا که ما محرم اسرار نیستیم، برای این کار بهتره که نریم. ظریف آمد بین حرف مان. به من گفت: حالا من از بگو، مگوی شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقای برونسی راست می گه. دیگر چیزی نگفتم. ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش... خود ظریف نشست پشت یک پی ام پی، من هم کنارش. دو، سه تا پی ام پی دیگر هم آماده حرکت بودند. سریع راه افتادیم طرف منطقه عملیات. رسیدیم جایی که دیشب زمین گیر شده بودیم... 🌺...به ظریف گفتم: همین جا نگه دار. نگه داشت. پریدم پایین. روبه رویمان انبوهی از سیم خاردار های حلقوی و موانع دیگر، خودنمایی می کرد.😇ناخودآگاه یاد دستور دیشب افتادم؛ بیست و پنج قدم میری به راست.سریع سمت راستم را نگاه کردم. سرجام خشکم زد!😍 کمی بعد به خودم آمدم. شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها، شماره هارا بلند، بلند میگفتم، وبی پروا: یک، دو، سه، چهار. درست بیست و پنج قدم آن طرف تر، مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی، موانع دیگر دشمن، می رسیدی به یک معبر که باریک بود وخاکی! فهمیدم این معبر، درواقع کار عراقی ها بوده برای رفت وآمد خودشان و خودروهاشان.😎ماهم درست ازهمین معبر رفته بودیم طرف آنها.بی اختیار انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم:👈الله اکبر!صدای ظریف،مرابه خودآورد... 🌺...باتعجب پرسید: چراهاج واج موندی سید؟ طوری شده؟انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو؛ یعنی به طرف عمق دشمن، و دوباره شروع کردم به شمردن قدم هایم.چهل، پنجاه قدم آن طرف تر، موانع تمام می شد و درست می رسیدی به چند متری یک سنگر. رفتم جلوتر. نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود. نفربر فرماندهی؛ و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود😀 که بچه ها با چند تا گلوله آر پی جی،اول حمله، منهدمش کرده بودند. بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا وداخل همان سنگر،به درک واصل شده بودند!...
🌸دستگیری حضرت زهرا(س) راوی شهید برونسی:(3)👇 🌺....امانش ندادم ودنبال حرفم را گرفتم: این کار خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شمابه دستورعمل کن.گفت: این دستور رو به تو دادم، تو هم وظیفه داری اجراکنی، و حرف هم نزنی. سینه خیز راه افتادم طرف سرستون... آن جابلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم هام؛ یک، دو، سه، چهار. باوجود مخدوش بودن فکرو ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم. سربیست و پنج قدم، ایستادم. علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان.😇 همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن، چهل متر میری جلو... با کمک فرمانده گروهانها وفرمانده دسته ها، گردان را حدود همان چهل متر، بردم جلو... یک دفعه دیدم خودش آمد... سیدو چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک. گفت: بله حاج آقا. عبدالحسین گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر، شماردّ انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف.😨پیرمرد انگارماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا! 😍کجاروبزنیم؟☺🌺....گفت:شماچه کارداری که کجارو بزنی؟به همون طرف شلیک کن دیگه. به چهار، پنج تا آر پی جی زن دیگرهم گفت: شماهم صدای تکبیر رو که شنیدین، پشت سر سید به همون رو به رو شلیک کنین... رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچه هابلافاصله حمله رو شروع می کنین. من هنوز کوتاه نیامده بودم. به حالت التماس گفتم: بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن میدی ها!😀 خونسردگفت: دیگه کار از این حرف ها گذشته.رو کردبه سید آرپی جی زن. گفت: آماده ای سید جان. پیرمرد گفت: آماده آماده.پرسید: قبضه رواز ضامن خارج کردی؟😳گفت: بله حاج آقا.عبدالحسین سرش را بلندکرد رو به آسمان...🙏 🌺... این طرف وآن طرفش را جور خاصی نگاه کرد.دعایی هم زیرلب خواند. یک هو صدای نعره اش رفت به آسمان؛ الله اکبر! طوری گفت الله اکبر که گویی خواب همه زمین را می خواست بریزدبه هم. پشت بندش سید فریاد زد: یاحسین؛وشلیک کرد. گلوله اش خورد به یک نفربر که منفجر شد وروشنایی اش منطقه را گرفت. بلافاصله چهار،پنج تا گلوله دیگر هم زدندوپشت بندش، با صدای تکبیر بچه ها، حمله شروع شد.دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد. بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند... 🌺.... عبدالحسین دادزد: بگردید دنبال تانک های T- 72 ،مااین همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.بالاخره هم رسیدیم به هدف، وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد،از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند.افتادیم به جان تانک ها.آن شب، دو گردان زرهی دشمن راکاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود.نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هر کس گوشه ای خوابید، من هم کنار عبدالحسین دراز کشیدم.درحالی که به راز دستورهای دیشب او فکر می کردم، خوابم برد... 🌺....بیدارکه شدم یک دفعه یاد دیشب افتادم؛گویی برام یک رویای شیرین اتفاق افتاده بود،یک رویای شیرین وبهشتی. عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم... صورتش رابرگرداند طرفم. توی چشم هاش خیره شدم. من و منی کردم وگفتم: راستش جریان دیشب برام خیلی سوال شده.عادی پرسید: کدوم جریان؟ناراحت گفتم: خودت رو به اوراه نزن،😇این "بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو"، چی بود جریانش؟😨
🌸دستگیری حضرت زهرا(س) راوی شهید برونسی:(5)👇 🌺...ظریف پابه پام آمده بود.تازه متوجه او شدم. با نگاهش گفت: خیلی غیر طبیعی شدی سید، جریان چیه؟!😔واقعاً هم حال طبیعی نداشتم.همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سوال شده بود. آهسته گفتم: بچه هارو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم. رفت و زود برگشت. هر طور بود، قضیه عملیات دیشب رابراش گفتم. حال اوهم غیرطبیعی شده بود. گاه گاهی، بلند وبا تعجب می گفت: الله اکبر! وقتی همه ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم:👈 حالا نظرت چیه؟عبدالحسین چطوری این چیزها رو فهمیده؟گریه اش گرفت.😰 🌺...گفت: بااون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر ازاینا ازش انتظار داشته باشیم؛اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته...😇 اگر سرّ آن دستوربرام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم،حالا ولی لحظه شماری می کردم که او را هرچه زودتر ببینم...😔 توراه برگشت به ظریف گفتم: من تا ته و توی این جریان رو در نیارم،آروم نمی شم.گفت: باهم میریم ازش می پرسیم. همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود وانگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه کارپرسید.زود جوابی سرهم کردم و بهش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم... 🌺...بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟طفره رفت.قرص ومحکم گفتم: تانگی، از جام تکون نمی خورم. 😳 می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.اصرار من کار خودش را کرد.یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد.😭 به ناله گفت: باشه، برات می گم... انگار دنیایی رابه من دادند. فکرمی کردم یکسره اسرار ازلی وابدی می خواهد برام فاش شود.حس عجیبی داشتم...
🌸دستگیری حضرت زهرا(س) راوی شهید برونسی:(6)👇 🌺...با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لورفت وتوی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید.😨 مثل همیشه، تنهاراه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود.💪 "توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم کوشک ومتوسل شدم به وجود مقدس 👈 خانم حضرت فاطمه زهرا (س).چشم هام رابستم و چند دقیقه ای با حضرت رازو نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم رانمی فهمیدم.حس کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند.😰 با تمام وجود خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه که در نتیجه شکست دراین عملیات دامن مان رامی گرفت، نجات مان بدهند...😳 🌺...در همان اوضاع، یک دفعه صدای 👈🌹 خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید.. "به من فرمودند:👇 🌟فرمانده!😇این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید ماهم از شما دستگیری می کنیم،ناراحت نباش... "لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود.چشم هاش باز پرازاشک شد.ادامه داد:" 🌺..چیزهایی را که دیشب به توگفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان 🌹 خانم حضرت زهرا(س)  بود. بعد من باالتماس گفتم:🍀"یافاطمه زهرا (س)"،👈اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمیدهید فرمودند: الان وقت این حرف هانیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی" با صدای بلندی زد زیر گریه.😰بعد که آرام شد،آهی از ته دل کشید و گفت: اگراون لحظه زمین رو نگاه می کردی، ازشدت گریه خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود.حالش که طبیعی شد، گفت: سید، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی...گفتم: الان که باظریف رفته بودیم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شماا زهر جایی که دستور گرفتی،اون حرف ها مال خودت نبوده است😇 پرسید: مگر چی دیدین؟هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم گفت: من خاطر جمع بودم که ازجای درستی راهنمایی شدم... 👈 برشی اززندگی منبع: کتاب خاک های نرم کوشک
19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عنایت حضرت زهرا(س) در دفاع مقدس.... استاد عالی... روایتی از شهید عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ جوادالائمه...یادش گرامی و راهش پر رهرو باد...💗
✳️ لبیک یا خامنه ای از : فرمانده معظم کل قوا به : کلیه افسران جنگ نرم موضوع : استفاده از فضای مجازی 🟣 دشمن دو هدف را در جنگ نرم دنبال می کند : یکی می خواهد این زنجیره تواصی به حق و صبر را قطع کند . دوم این که حقایق را وارونه نشان دهد . 🟣 جوانان ما ، افسران جنگ نرم ما هستند . جوانان ما نباید اجازه بدهند که یک چنین اتفاقی بیفتد . باید امید آفرینی کنند ، توصیه به ایستادگی کنند ، توصیه به تنبلی نکردن و خسته نشدن . 🟣 امروز # فضای _ مجازی یک فرصتی است برای این کار . حالا فضای مجازی را دشمنان به گونه‌ی دیگری از ان استفاده می کنند ، اما شما جوان های عزیز از فضای مجازی جور دیگری استفاده کنید . برای امید آفرینی ، برای توصیه به صبر ، برای توصیه به حق ، برای بصیرت ‌آفرینی ، برای توصیه به خسته نشدن ، تنبلی نکردن ، بیکاره نماندن و ...
‏۱۶ آذر ‎ سالروز گرامیداشت ۳ شهید عزیز احمد قندچی، مهدی شریعت‌رضوی و مصطفی بزرگ‌نیا است. ۳‌شهید مبارز با استکبار(انگلیس و آمریکا) که در سال ۱۳۳۲جانشان را دادند تا ایران عزیز زیر چکمه‌ی استعماری این شیاطین قرار نگیرد. استکبارستیزی در خون دانشجویان ایرانی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تذکر جالب حاج حسین یکتا به خانم بدحجاب در هواپیما دختر! چشم میخوری، وَر‌ می‌پری!
moieni: شریعتمداری: آقای خاتمی! مالک‌اشتر دیگر از میدان باز نمی‌گردد 🔹مدیر مسئول روزنامه کیهان: بیانیه اخیر خاتمی بعد از  اعتراف آشکار دشمنان بیرونی به شکست آشوب‌های اخیر نوشته شده است. 🔹متن بیانیه را بخوانید و با مواضع رسماً اعلام شده آمریکا، انگلیس و اسرائيل در حمایت از آشوب‌ها مقایسه کنید کمترین تفاوتی با یکدیگر ندارند! 🔹آقای خاتمی می‌نویسد: جامعه با شعار زیبای زن زندگی آزادی حرکت خود را به سوی آینده بهتر نشان می‌دهد؛ بگونه‌ای کم‌سابقه و شاید بی‌سابقه فرهیختگان، استادان، نخبگان و دانشجویان را در اصل حرکت حاضر می‌بینیم!  🔹آیا از خاتمی به‌عنوان یک روحانی تعجب‌آور نیست که ترویج فرهنگ برهنگی، حمله وحشیانه آشوبگران به خانم‌های محجبه و کشیدن چادر و روسری از سر آنها را  اقدامی زیبا و حرکت به سوی آینده‌ای بهتر معرفی می‌کند؟!  🔸این جمله را از متن بیانیه او نقل می‌کنم؛ به مسئولان توصیه می‌کنم که این حضور را قدر بدانند و بجای برخورد ناروا با آن، دست یاری به سوی آنان دراز کنند و با کمک آنان وجوه ناصواب حکمرانی را بدرستی بشناسند و پیش از آنکه دیر شود به‌سوی حکمرانی خوب حرکت کنند! 🔹می‌بینید که به مسئولان توصیه می‌کند حضور آشوبگران را قدر بدانند و با آنها همراهی کنند! 🔹اغتشاشگران غیر از بریدن گلوی مامور نیروی انتظامی، آتش‌زدن آمبولانس‌های حامل بیمار، حمله مسلحانه به مردم کوچه و بازار، شکنجه و به‌شهادت رساندن بسیجیان، ترورهای خیابانی، سوزاندن قرآن، حمله به مساجد چه ویژگی‌ای داشته‌اند که خاتمی اصرار دارد مسئولان با آنها همراهی کنند؟! 🔹آیا این مواضع خاتمی دقیقاً با مواضع آمریکا و انگلیس و اسرائیل درباره آشوب و آشوبگران کمترین تفاوتی دارد؟! حالا قابل درک است که چرا نتانیاهو خاتمی و حزب او را بزرگترین سرمایه اسرائيل در ایران می‌داند و او جرات تکذیب هم ندارد. 🔹در جریان جنگ صفین جناب مالک‌اشتر به خیمه معاویه رسیده بود که تعدادی از خوارج حضرت امیر را مجبور کردند مالک را برگرداند. 🔹خاتمی و دوستان داخلی و خارجی او  بعد از ۴۳ سال هنوز درک نکرده‌اند که در انقلاب اسلامی مالک هرگز خیمه معاویه زمان را رها نکرده و از میدان باز نمی‌گردد.
🔺 *رسانه اصولگرا: دایی، «خلاف‌عقلانیت» حرکت می‌کند/ او عذرخواهی نکرد/ حاضر نشد بخاطر ایرانیان به جام‌جهانی قطر برود/ با ارتش لایک‌ها مقابل سیاست ایستاده* مشرق نوشت: 🔹علی دایی در قبال اغتشاشات ۷۰ روزه اخیر و قضایای جام جهانی دقیقا برخلاف عقلانیت حرکت کرد و مسیری را پیمود که به همراهی با بدخواهان مردم ایران منجر شد. 🔹علی دایی نه از بابت حرف‌های ناصحیحی که پیرامون یک حادثه در اردبیل مطرح کرده بود و کذب بودن آنها هم اثبات شد عذر خواست، نه حاضر شد به خاطر مردمش به عنوان مهمان ایرانی در جام جهانی شرکت کند و این آخر هم با اعلام رسمی تعطیلی گالری جواهرفروشی خود، در سمت ایجاد خلل در کسب و کار مردم و همراهی با آشوبگران گام برداشت.