فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چیزی که تاکنون راجع به جهنم و اینکه چگونه جایی است و تا حالا شنیده اید را از یاد ببرید و این یکی که اتفاقا از صدا و سیما پخش شد را گوش کنید! باید بر طرز فکر و بیان این استاد خانم ایرانی آفرین بگوییم! بهترین و مفیدترین ۲ دقیقه شبکه نسیم بود!
التماس دعا، ناصرکاوه
#آزاده_شهید_محمد_رضایی
🌷شهیدی از جنس #شجاعت_و_مظلومیت
🌷شهید محمد رضایی متولد سال۱۳۴۶ بود، او در ۱۶سالگی به همراه پدر و برادرش پابه جبهههای جنگ گذاشت. این شهید بعنوان نیروی سرتیم اطلاعات و عملیات جنگ در عملیاتها شرکت میکرد.
☀️شهید رضایی در عملیات کربلای۵ در محاصره دشمن قرار گرفت، ۱۵روز مقاومت کرد و تعدادی از سربازان و فرمانده آنان را به هلاکت رساند، اما در نهایت با تنگ شدن حلقه محاصره اسیر سربازان عراقی شد.
دوران اسارت این شهید تا شهادت او بیش از یکسال طول نکشید. محمد رضایی در دوران اسارت بدترین و سختترین شکنجهها را تحمل کرد، اما کلامی علیه همرزمان خود سخن نگفت و در نهایت در سال۱۳۶۵ به طرز خیلی دردناکی به دست نیروهای بعثی به شهادت رسید. پیکر او بعد از ۱۵سال در عراق تفحص و به طور شگفت انکیزی، سالم از زیر خاک بیرون کشیده شد و سرانجام در مرداد۱۳۸۱ به کشور بازگشت و به خواست پدرش، در مسجد خیر ساز بین راهی در مسیر شیروان به فاروج به خاک سپرده شد.ادامه را در آدرس زیر مطالعه کنید، ارادتمند: ناصر کاوه
شهید محمد رضایی ؛ شهید غریب در اسارت
https://naserkaveh.ir/2023/06/08/mohamad-rezaei/
#آزاده_شهید_محمد_رضایی
#شهید_شجاعت_و_مظلومیت
🌷تمامت میکنم!؟👇
✨کنار اروند مینشینم. دستهایم را در این رود وحشی فرو میبرم، چشمهایم را میبندم و مسافر زمان میشوم. به دی 65 میروم؛ «کربلای 4». تو را میبینم که رد ترکشی عمیق، بر پیشانیات نشسته و با لباسهای غواصی از آبهای اروند بیرون میآیی و پا در خاک عراق میگذاری.
✨اروند، عجیب دلشورهی تو را دارد! با این همه، مانع رفتنت نمیشود و موج کوچکی را به سویت میفرستد و آن بوسهی خداحافظیاش میشود بر گامهای استوارت. تو میروی و او، همه نگاه میشود و نگاههایش را پشت سرت میریزد و بدرقهات میکند. چشم باز میکنم و قلم به دست میگیرم تا هر آنچه را که از تو برایم گفتهاند روی کاغذ بیاورم. اشک اما پردهی چشمانم میشود. پلک میزنم؛ قطرهای از دل چشمانم میجوشد و در آبهای اروند میریزد. او، موج میزند؛ مـَد میکند. اروند دلتنگ محمد است...
✨خرداد 66 بود. عدنان و علی آمریکایی، در اردوگاه تکریت 11، آسایشگاه به آسایشگاه دنبالت میگشتند. به آنها خبر رسیده بود که «محمد رضایی» از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) است. گفته بودند غواص راهنما بودهای و خطشکن. فهمیده بودند که پیش از اسارت، مجوز ورود چند بعثی به جهنم را صادر کردهای. بسیجی بودنت هم که بدجور آتش به جانشان انداخته بود؛ شده بودند گلولهی آتش. علی آمریکایی و عدنان که تا آن موقع آبشان توی یک جوی نمیرفت، سر مسألهی تو اتحادی پیدا کرده بودند که آن سرش ناپیدا. کل اردوگاه را زیر پای شان گذاشتند تا رسیدند به آسایشگاه شما.یک دست لباس داشتی. همان را هم شسته بودی و منتظر بودی تا خشک شود. با لباس زیر توی آسایشگاه، کنار یکی از بچهها نشسته بودی و با هم حرف میزدید که علی آمریکایی آمد پشت پنجرهی آسایشگاه تان. اسم چند نفر را خواند. تو هم جزء آنها بودی. اسمت را که برد، دستت را بالا گرفتی. تا چشمهای سبزِ بیروحش به تو افتاد، حال گاو خشمگینی را پیدا کرد که پارچهای سرخ را نشانش داده باشند. در چشم بههم زدنی تمام بدنش به عرق نشست. دنبال یکی هم قد و قوارهی خودش میگشت؛ هیکلی، قدبلند، چهارشانه. باورش نمیشد آن همه حرف و حدیث پشت سر تو باشد؛ یک جوان20ساله، متوسط قامت و لاغراندام. همهی حساب و کتابهایش را بههم ریخته بودی. چهرهی پرصلابت و نگاه آرامت که خبر از آرامش درونیات میداد، ناخن به روحش میکشید. هرچند همهی محاسباتش اشتباه از آب درآمده بود، ولی حداقل از یک چیز مطمئن شده بود که امثال تو، شیرهای در زنجیرند و نباید زنده بمانند. تو داشتی لباسهای خیست را میپوشیدی که آنها بر سرت ریختند و کتکزنان تو را از آسایشگاه بیرون بردند. پس از چند ساعت به آسایشگاه آوردنت. همه میدانستند که بدجور شکنجهات کردهاند. نگهبان صدایش را ته گلویش انداخت: از این به بعد کسی حق ندارد با محمد رمضان، ارتباط برقرار کند. حرف زدن با محمد رمضان، ممنوع. راه رفتن با محمد رمضان، ممنوع. و بایکوتت کردند. بعثیها تو را «محمد رمضان» صدا میکردند؛ رسم شان این بود که به جای بردن نام فامیل هر اسیر، نام پدر و پدربزرگش را میبردند. اسم پدر تو هم رمضانعلی بود و نام جدت غلامحسن.
✨بچهها دورتا دور آسایشگاه نشسته بودند. همه میدانستند معنی بایکوت چیست و شکستن آن چه مجازات سنگینی دارد. آنجا که خبری از پماد و مرهم و... نبود. دل شان میخواست بیایند و کنارت بنشینند تا حرفهای شان مرهمی باشد برای زخمهایت. ولی کسی طرفت نمیآمد. خودت هم میدانی دلیلش ترس نبود، بلکه هیچکس نمیخواست که بعثیها به خاطر شکستن بایکوت، به تو حساس شوند و بیشتر آزارت دهند. تو هم نمیخواستی جاسوسهای آسایشگاه، خبر بیشتری برای نگهبانها ببرند و آنها، همآسایشگاهیهایت را آزار دهند. ولی بچهها دست بردار نبودند و با اشارهی چشم و ابرو احوالت را میپرسیدند. همه طعم ضربههای عدنان و علی آمریکایی را چشیده بودند و میدانستند کشتن آدمها، برای این دو، از آب خوردن هم سادهتر است. کتک زدنهای عادیشان آدم را به حال ضعف و مرگ میانداخت، وای به وقتی که بخواهند شکنجهات کنند. آنها خوشحال بودند که تو هنوز زندهای! راستی! چه زیبا نماز میخواندی با آن تن زخمی و کبود. آمده بودی توی حیاط؛ مثل همه. البته با یک تفاوت؛ کسی حق نداشت با تو راه برود یا حرف بزند. تک و تنها سرت را انداخته بودی پایین و با آن بدن مجروح، جلوی آسایشگاه تان راه میرفتی. «سیدمحسن»، نوجوان 16ساله از بچههای آسایشگاه کناریتان آمد کنارت و ایستاد به احوالپرسی. بایکوت بودنت به کنار، قانون اردوگاه اجازه نمیداد افراد آسایشگاههای مختلف با هم حرف بزنند. گفتی: «برو! محسن برو!»
✨ اما او گفت: «ول کن محمد! ته تهش کتکتم میزنند دیگر!»
✨ تو نگران او بودی و او نگران تو. چند روز پشت سرهم میبردند و شکنجهات میدادند و با چوبهای قطور و کابلهای ضخیمِ فشارقوی برق، که در 3لایه بهم بافته شده بود، وحشیانه به جانت میافتادند. میدانستند راه رسیدن به جهنم را برای دوستان شان کوتاه کردهای. میگفتند: بگو چه کسانی آن موقع همراهت بودند؟ بعد اتو را داغ میکردند و به پوستت میچسباندند و تو در جواب آنها نفسهایت را با ناله بیرون میدادی: «یا زهرا(س)... یا حسین(ع)...» بدنت میسوخت و تاول میزد. با کابل بر تاولهایت میکوبیدند و تاولها پاره میشدند. میگفتند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو... » از درد به خود میپیچیدی و جواب میدادی: «یا زهرا(س)... یا حسین(ع)...» و نمیگفتی آنچه را که آنان مشتاق شنیدنش بودند و باران کابل و چوب بر پیکرت باریدن میگرفت. تَنشان که به عرق مینشست، نوشابههای خنک را قُلپ قُلپ از گلو پایین میدادند. میرفتند استراحت میکردند و ساعتی بعد دوباره بازمیگشتند. و باز ضربههای چوب بود و کابل و اتوی داغ و خدا بود و تو بودی و نالههای یا زهرا(س) و یا حسین(ع). یکی از بچهها به تو گفت: محمد! اینها میکشنت! امام گفته: آنها که در اسارتند، اگر دشمن از آنها خواست که عکس مرا پاره کنند یا به من توهین کنند، این کار را انجام دهند. اما تو گفتی: «امام وظیفه داشته این حرف را بزند. اما من وظیفه ندارم برای اینکه جانم سالم بماند، به رهبرم توهین کنم.»
ضعیف شده بودی و بیرمق. چند روز پشت سرهم کتک و شکنجه توانی برایت نگذاشته بود. بدن رنجور و نیمهجانت را کشانکشان به سمت حمامها بردند. لباسهایت را درآوردند. بدن کبود، سوخته و تاول زدهات را زیر دوش آب داغ گذاشتند و با کابل بر آن کوبیدند. چند بطری شیشهای آوردند و به در و دیوار حمام کوبیدند. بطریها، شیشههای تیز و برندهای میشدند و کف حمام میریختند. تو را روی شیشهها میغلتاندند و با کابل بر بدنت میکوبیدند و با پوتینهای زمخت شان روی بدن رنجور و نحیفت میرفتند. شیشههای برنده، پوستت را میشکافتند و در گوشتت فرو میرفتند. خون، از تاولها، از سوختگیها، از زخمها، از ردپای خرده شیشهها بیرون میدویدند. همه چیز نشان میداد که واقعا تو را به حمام آوردهاند؛ به حمام خون.
✨میگفتند: «باید به مسئولان مملکتت توهین کنی.» اما تو مظلومانه ناله میکردی: «یا زهرا(س)... یا حسین(ع)...»
✨و آن کابلها که حالا دیگر مَرکب لختههای خون شده بود، محکمتر از قبل بر پیکرت فرود میآمد. صدای خِرِشخِرِشِ شیشهها، شکسته شدن استخوانها و نالههای ضعیف یا زهرا(س) و یا حسین(ع)ات نسیمی شده بود تا اهالی آسمان را نوید دهد که مسافری از فرزندان روحالله در راه است و تو ذرهذره به دروازهی بهشت نزدیک میشدی. نعره میزدند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو... و تو با آخرین نفسهایت جواب میدادی: «یا...ز...ه...ر...ا(س) یا...ح...س...ی...ن(ع)» کابلها قوس میگرفتند و با قدرت بر پیکرت مینشستند. گوشت و پوست بدنت باضربههای کابل کنده میشد. کابلها به سمت بالا تاب برمیداشتند و تکههای پوست و گوشت بدنت را به سوی سقف و در و دیوار حمام پرتاب میکردند. بارها و بارها ازت پرسیدند: «افسران و سربازان ما را تو کشتی. چه کسان دیگری همراهت بودند؟ نام ببر!»
و تو که نای حرف زدن نداشتی، با اشارهی ابرو جواب میدادی: «نه!»
✨ از حمام آوردنت بیرون و با پارچه روی بدن پارهپاره و پر از زخم و سوختگیات، آب و نمک ریختند. آخرین نالههای جانسوزت، آرام، راه شان را به آسمان باز میکردند. عدنان که از مقاومت و سرسختی تو به ستوه آمده بود، فریاد زد: «تمامت میکنم!»آنگاه پیکر تو را به داخل حمام کشیدند. قالب صابونی را در دهانت گذاشتند و با پوتینهایشان آن را در حلقت فرو کردند. از حمام بیرون آوردنت و روی زمین خاکی اردوگاه انداختنت. بعد رفتند سراغ یکی از بچههای اردوگاه که از امداد و کمکهای اولیه سررشته داشت. او نبضت را گرفت. چهار، پنجبار در دقیقه بیشتر نمیزد. ضربان قلبت به حدی کند و ضعیف شده بود که شهادتت قطعی بود. صدایی که از گلویت بیرون میآمد، صدای نفس کشیدن نبود. صدای خُرخُر کردن بود. یک استخوان سالم در بدنت نمانده بود. هرطور دست و پایت را تکان میدادند به همان شکل باقی میماند. آخرین خُرخُر را که از گلو بیرون دادی، گفتند: «ماتَ.»؛ یعنی تمام کرد. یعنی شهید شدی! بعد پیکر بیجانت را روی سیم خاردارها انداختند و از آن عکس گرفتند تا بگویند تو در حال فرار بودهای و آنها مجبور شدهاند تو را بزنند! تاخت و تازهای عدنان شروع شد. عربده میکشید و به سربازها دستور میداد. تمام اردوگاه به حالت آمادهباش درآمده بود. چند نفر دویدند و پتویی را از یکی از آسایشگاهها بیرون آوردند. یک پتوی راهراهِ سبز و سفید. از همان پتوهای زِبر اسرا. آسایشگاه به آسایشگاه میدویدند و دستور میدادند: «همه کف آسایشگاه دراز بکشند. سرها روی زمین. بلند کردن سر، ممنوع . نگاه کردن، ممنوع. صحبت کردن، ممنوع.»
هرچند درهای آسایشگاهها قفل بود، ولی میخواستند با این کارشان حصار در حصار ایجاد کنند. این دستورات که از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر ابلاغ میشد، همه را متوجه این کرد که یا اتفاقی افتاده یا قرار است حادثهی مهمی رخ دهد. کنجکاوی عدهای، تحریک شده بود. خوب که نگاه میکردی، سرهایی را میدیدی که از پشت پنجرهی آسایشگاهها، چشم در حیاط اردوگاه میگرداندند تا آنچه که از آن منع شده بودند را ببینند. آنگاه تو افق نگاهشان میشدی؛ آن پتوی زِبر را دور تو پیچیده بودند و با سیمخاردار دورش را بسته بودند. سپس ماشینی آمد و تو را به نقطهی نامعلومی برد.
بعد چند نفر از اسرا را به زور کتک و شکنجه، مجبور به امضای برگهای کردند تا طی گزارشی صوری به صلیب سرخ ادعا کنند؛ تو در حال فرار بودهای و آنها مجبور شدهاند تو را با گلوله بزنند! تعدادی از بچهها را هم به حمام فرستادند تا آثار جنایت شان را که به در و دیوار حمام مانده بود، پاک کنند....✨ مرداد 81 بود. آن روز مشهدالرضا(ع) میزبان 22 شهید بود. یکی از آنها هم تو بودی. بالاخره بعد از پانزده سال به خانه برگشتی. پدرت آمده بود معراجالشهدا. 21 شهید آنجا بودند، ولی تو نبودی. ✨حاجرمضانعلی پرسید: محمد رضایی کجاست؟✨ پاسخ شنید: پدر جان! پیکر محمدت سالمِ سالم است. او را در سردخانه گذاشتهایم. حاجرمضانعلی، بین شهرهای فاروج و شیروان، درست در کنار جاده، مسجد امام سجاد(ع) را ساخته بود و جلوی مسجد برای خودش مزاری تهیه کرده بود. تو که آمدی، آن را داد به تو.✨روز تشییع پیکرت، مردم زیر تابوتت را گرفته بودند و تو را تا مزارت همراهی کردند. تشییع تمام شد؛ جمعیت تازه متوجهی خونابههایی شدند که از تابوتت گذشته و بر شانهی آنها چکیده بود!
#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
منبع: سایت امتداد، به قلم سمیه مهربان جاهد وبلاگ اردوگاه تکریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر حلقوم بعضی مفسدین رو این جور بگیرند همینطور اقرار میکنند...
نظر شما چیه؟!
چه شود اگر شود 😂😂😂😂
#جهاد_تبیین بر همه ما واجب است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خبر_خوب از سوی دشمنان جمهوری اسلامی ایران!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای #خامنه_ای در طوفانی ترین برهه از زمان، ایران را با #کمترین_هزینه 👈 به #سواحل_امنیت رساند👇
#امام_خمینی
#پشتیبان_ولایت_فقیه_باشید،
#تا_آسیبی_به_مملکت_نرسد.
ارادتمند #ناصرکاوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تروریستای پاکستانی که بتازگی به شمال افغانستان اعزام شدند!
💢 پژوهش خبر
:
✍کرامات شهدای گلزار کرمان
🌹شهیدی که در قبر خندید سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
🌹شهیدی که سر مزار خودش فاتحه می خواند سردار شهید حمیدرضا جعفر زاده
🌹شهیدی که هنگام دفن قرآن خواند سوره ی کوثر را تلاوت نمود و از کفن او صدای اذان بلند شد سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
🌹پیدا شدن مفقود شده در صحرای طبس با توسل به سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
🌹تکه ای از بهشت شهیدی که نشانی از حرم حضرت عباس علیه السلام دارد شهید عجب گل غلامی
🌹شهیدی که بدنش بعد از تفحص سالم بود شهید سید رضا صمدانی
🌹کارگری که بیماران را شفا می دهد و اعدامی را نجات می بخشد شهید حاج علی محمدی
🌹شهیدی که در اثر برق گرفتگی فوت شده بود و با توسل به امام رضا به دنیا بازگشت تا در سوریه به شهادت رسید شهید غلامرضا لنگری زاده
🌹شفای بانوی معلول زرندی با توسل به سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در گلزار شهدای کرمان
🌹مادر شهیدی که بر شانه های پسرش نشست و به کربلا رفت ننه سکینه مادر سردار شهید علی شفیعی
🌹شهیدی که چشم برزخی داشت و پیکرش هنگام دفن شهید حاج قاسم سلیمانی کنار او سالم بود سردار شهید محمد حسین یوسف الهی
🌹سگی که هنگام نماز خواندن پشت سر شهید حاج یونس زنگی آبادی می نشست و محافظ او بود.
🌹شهید گمنامی که آدرس مزارش را داد شهید حسین عرب نژاد
🌹شهیدی که مستجاب الدعوه بود سردار شهید علی ماهانی
🌹شهیدی که به مادر بی سوادش شعر آموخت او شاعر شد و کتاب چاپ کرد شهید سید حسن موسوی
🌹شهیدی که شب های جمعه بالای مزارش نوری مثل لامپ روشن می شد و بیماران را هم شفا دادند شهید ایرج بهرامی
🌹شهیدی که با ریختن تربت امام حسین علیه السلام از ساکی که به سوریه برده بود بیمار را شفا داد شهید مدافع حرم علیزاده حسینی
🌹شهیدی که کرامت داشتن و بیمار شفا دادن شهید قاسم خواجویی
🌹شهیدی که پیراهنش توسط گروه کوهنوردی در سیرچ سه سال بعد از سقوط هواپیمای شب عید غدیر سالم پیدا شد شهید مقداد معین الدینی
🌹حاجت گرفتن از شهید منوچهر رستمی
🌹شهیدی که در بیداری دیده شد شهید محمد علی دیندار
🌹شهیدی که باب الحوائج و امامزاده و مزارش دارالشفاست سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
🌹شهیدی که امام رضا جواب سلام او را داد سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
🌹شهیدی که شهادتش توسط آیت الله بهجت پیش بینی شده بود شهید مدافع حرم غلامرضا لنگری زاده
🌹شهیدی که در کودکی سخت بیمار شد و آقا ابوالفضل علیه السلام او را شفا داد سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
🌹شهیدی که شب جمعه از مزارش نوری به سمت آسمان سیطره داشت شهید سید حسن موسوی
🌹شهیدی که بیمار را شفا داد شهید سید علی اکبر صابری
🌹شهیدی که بخاری خراب بچه هایش را درست کرد شهید غلامعباس امانی
🌹شهیدی که دخترش را برای امتحان از خواب بیدار کرد سردار شهید محمد شیخ بیگ
🌹شهیدی که سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از او مدد می گرفت سردار شهید حاج قاسم میر حسینی
🌹شهیدی که در روز مادر برای مادرش پول فرستاده بود شهید مدافع حرم ابوالفضل مرادی
🌹ماری که هنگام تلاوت قرآن شهید مظهری صفات قرآن گوش می داد.
🌹مادر شهیدی که سردار شهید علی شفیعی را در بیداری دید مادر شهید مهدی باقری کارگر
🌹شهیدی که حضرت زینب سلام الله را در بیداری دید شهید مدافع حرم محمد علی حسینی
🌹شهیدی که در سردخانه زنده شد و همراه شهید حاج قاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد به شهادت رسید سردار شهید حاج حسین پورجعفری
🌹شهیدی که بعد از دفن پیکرش سالم بود و بوی گلاب می داد شهید سید حمید میر افضلی سید پابرهنه
🌹دختر شهیدی که جایگاه پدرش را در خواب دید خادم شهدا سردار شهید محمد شیخ بیگ
🌹شهیدی که به افرادی که بچه ندارند نظر خاص و توجه ویژه دارند سردار شهید محمد شیخ شعاعی
🌹شهیدی که تاریخ شهادت خودش را گفته بود چهل روز بعد از رحلت امام شهید حسین خورشیدی
🌹شهیدی که بعد از یک هفته از شهادتش از پیکرش خون تازه جوشید شهید رضا دادبین
🌹عنایت شهید رضا دادبین به فرد اصفهانی قبولی در دانشگاه و سفر مکه
🌹معجزه ی حقیقی دعای شهدا در شانزده قسمت
🌹شهیدان سید رضا و سید رضی جاوید موسوی که سردار شهید حاج حسین بادپا و شهید محمد جمالی از آن دو حاجات خود را می گرفتند.
🌹شهیدی که نحوه ی شهادت خود را در دست نوشته اش اعلام کرده شهید مجید انجم شعاع
🌹شهیدی که با مادرش همزمان محضر امام رضا رسید شهید چراغعلی زید آبادی
🌹شهیدی که آیت الله جوادی آملی بشارت بازگشت پیکرش را به مادر شهید داد شهید احمد بختیاری
🌹مادر شهیدی که فوت شد و از آن دنیا بازگشته مادر سردار شهید حاج حسین بادپا
🌹شهیدی که از بعضی اتفاقات آینده خبر داشت شهید حمیدرضا سلطانی پور
🌹شهیدی که سراسر زندگی اش عطر و بوی حضرت عباس علیه السلام را داشت شهید عباس عباسی
🌹ارتباط با عالم برزخ شهید محمد رضا کاظمی و شهید محمد حسین یوسف الهی دو روز قبل از شهادت
✅شادی روح ملکوتی و مطهر شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هوش_مصنوعی (۴۲)
هنوز از راه نرسیده، دارند با استفاده از هوش مصنوعی، کلاهبرداری می کنند.
#مردم_هوشیار_باشید
ارادتمند: #ناصرکاوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جهاد_تبیین (۴۲)
در #جهاد_تبیین هر نفر میتواند کارهای بزرگی را انجام دهد، هیچکس خودش را دست کم نگیرید👈 و هیچ کس را کوچک نشماریم، این کلیپ را با دقت تماشا کنید👌
ارادتمند: #ناصرکاوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️لطفا این کلیپ را همه تماشا کنند، ولی خانم ها که در خانه آشپزی می کنند ، چندین بار تماشا کنند👇
#هرگز_برای_خاموش_کردن
#تابه_روغن از #آب استفاده نکنید
التماس دعا، #ناصرکاوه
🌷همه چیز دست
#امام_حسین_علیه_السلام 👈است!؟
☀️باهم قرار گذاشته بودیم هرکسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.
شهید که شد خوابشو دیدم.
داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا سلام الله علیها نگهش داشتم.
باگریه گفتم: «مگه قرار نبود هرکسی شهید شد ازون طروف خبر بیاره.»
بالاخره حرف زد گفت:
«مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعه؛ ولی ظرفیت شما پایینه.هرچی بگم متوجه نمی شید.»
گفتم: «اندازه ظرفیت کوچیک من بگو»
فکر کرد وگفت:
«همین دیگه ، امام حسین علیه السلام وسط میشینه ماهم حلقه میزنیم دورش، برای آقا خاطره میگیم.»
بهش گفتم:
«چی کارکنم تا آقا من روهم ببره »
نگاهم کرد وگفت: «مهدی! همه چیز دست امام حسینِ علیه السلام همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت آقا، نگاه می کنه هرکسی روکه بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.»
#کتاب_شهداواهل_بیت
#ناصرکاوه
خاطره ای از #شهید_جعفر_لاله به روایت #حاج_مهدی_سلحشور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_محمدی_شاهرودی
پاسخ میدهند
#آیا_صدای_زندگان_به_مردگان_میرسد؟
ادامه را در آدرس زیر مطالعه کنید👇
ارادتمند: #ناصرکاوه
https://www.yjc.ir/fa/news/6738666/%D8%A2%DB%8C%D8%A7-%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D8%B1%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C-%D8%B1%D8%B3%D8%AF
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ حاجیه خانم، کوچولو با شیشه شیر😍🕋