یک خانم نویسنده آمریکایی از سفری که به مصر داشت خاطراتی نوشت به این شرح:
در داخل اتوبوس داخل شهری در مصر نشسته بودم دیدم جوان مصری وارد شد، ایستاد و میله اتوبوس رو گرفت بعد از چند دقیقه دیدم توجهش به دختری که نشسته بود جلب شد.
دقت که کردم دیدم دخترک طوری نشسته که بین جورابش و پاچه شلوارش فاصله افتاده و اون پسر جوان به همون چند سانتی که عریان بود داشت با دقت و حالتی خاص نگاه میکرد.
نویسنده زن آمریکایی میگه اونجا حسرت خوردم که چرا هیچ وقت شوهرم به من همچین توجهی نداره.
همونجا به ذهنم رجوع و گذشته رو مرور کردم.
این خانم در ادامه میگه:
در بین مرور گذشته ام متوجه شدم در جامعه غربی مثل کشور من، وقتی یک مردی مثل شوهر من که از منزل بیرون میره تا وقتی که میخواد برگرده ناخواسته با صدها زن بدون حجاب و پوشش مواجهه داره و ناخواسته در ذهنش من رو با این صدها زن مقایسه میکنه و طبیعتا اونی که در این مقایسه شکست میخوره من هستم چون قطعا توان رقابت با صدها زن رو ندارم.
در ادامه میگه: درجوامع غربی وقتی یکی مثل شوهر من از سرکار به خونه برمیگرده اینقدر با زنهای مختلف و بزک کرده با پوشش نامناسب غربی صحبت کرده که وقتی به من میرسه دیگه میل و علاقه ای برای صحبت با من براش نمیمونه چون اشباعه.
مثل کسی که از صبح به غذاهای مختلف ناخنک بزنه وقتی ظهر شد دیگه میلی برای غذای اصلی نداره.
نویسنده زن آمریکایی میگه اونجا بود که به فلسفه حجاب در اسلام پی بردم و فهمیدم چرا در اسلام گفته شده خداوند حجاب رو برای تحکیم بنیان خانواده ها مقرر کرده.
وزیر محترمی که همواره #نقدینگی را عامل تورم میدانست، حالا پس از رسیدن به پست وزارت، کمبود نقدینگی را مشکل اصلی تولید عنوان کرده و قصد دارد 300 هزار میلیارد تومان به حجم نقدینگی کشور اضافه کند!
طی سه دهۀ اخیر، هزینۀ تصمیمات اشتباه مسئولان را ، سفره و معیشت مردم پرداخت کردهاند
دکتر حسین صمصامی
🔴ادامه حضور محمدجواد ظریف در دولت با واکنش منفی نمایندگان مجلس مواجه شده است
🔴 #بیداری_ملت
📌ثابتی، نماینده مجلس: مجلس با قاطعیت آرا، به تلاش دولت برای دور زدن قانون و حل مشکل انتصاب ظریف "نه" گفت
🔰کانال #بیداری_جهانی عضو شوید👇
@bidari_jahani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سریال قاضی
خدا رحمت کنه به شیری که خوردی، اون حلال زاده ای که این تکه را به این زیبایی نشان داد 🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 شعر نیست. شاعر معجزه کرده!🌹گوش دهید و به خود ببالید که شیعه امیرالمومنین(ع) و محب حضرت زهرا(س) هستید👌
به پیشکش آورده روح الله
جای فدک شش دنگ ایران را
🟢 ـــــــــــ❅🌿🌿🌿❅ــــــــــــــ
🔻 التماس دعا
تقدیم به مو سپیدان
و مو جو گندمیان گرامی
تقدیم به متولدین دهه های "سی" ،"چهل"، پنجاه "'
😚🥰😚
لازم هست گاهی تا اوقات یادآوری کنیم به:
قهرمانان بی مدال ...
☺️🥰☺️
شما قهرمانان بی مدالی بودید که هرگز شمارا بالای سکویی نبردند و مدال افتخاری بر گردنتان نیاویختند.
😚🥰😚
کسی شما را تافته جدا بافته تربیت نکرد و تا مدرسه بدرقه نشدید و پشت در مدرسه با ماشین به استقبالتان نیامدند.
😚🥰😚
خودتان تنها به مدرسه رفتید و ثبت نام کردید و آخر سال هم کارنامه گرفتید .
😚🥰😚
در هیچ کلاس فوق برنامه ای ثبت نام نشدید.
به کلاس موسیقی و استخرو زبان و کامپیوترو...نرفتید.
😚🥰😚
بازیهای شما و خوشگذرانی های شما در کوچه برگزار شد.
😚🥰😚
شماهنوز با هم بازیهایتان رفیق شفیق مانده اید.
😚🥰😚
در خانه کسی در جستجوی معدل و نمرات شما نبود و حتی بعضی از والدین نمی دانستند فرزندشان در چه پایه ای تحصیل می کند؟
😚🥰😚
هرگز از شما برای کاری نظر سنجی نشد .
😚🥰😚
شما نسلی بی توقع و پر بازده بودید و هیچگاه بارتان را بردوش کسی تحمیل نکردید.
😚🥰😚
کمتر خواسته ای بود که به آن برسید و آرزوهای شما لابه لای روزهای شلوغ زندگی گم شد.
😚🥰😚
شما نسلی بودید که بی سر و صدا و بی توقع و کم هزینه بزرگ شدید و همیشه کمک حال خانواده بودید .
😚🥰😚
کار کردید و گذران زندگی! ساده ازدواج کردید.
😚🥰😚
و اکنون نسلی شدید که فرزندانتان را حمایت میکنید.
😚🥰😚
کوله پشتی هایشان را بردوش میگیرید و بدرقه شان میکنید. به استقبالشان تا مدرسه میروید.
😚🥰😚
فرزندانتان را غرق در مهر و مهر ورزی می کنید.
😚🥰😚
چندین مهارت به آنها می آموزید و در کلاسهای متعدد ثبت نامشان می کنید.
😚🥰😚
شما فرزندانتان را نابغه تربیت کردید و باز هم برای خودتان کاری نکردید.
😚🥰😚
شما نسلی بودید مهربان و مسئول و مهرورزی را تمام کردید ،
😚🥰😚
مادران و پدرانتان را به خانه سالمندان نسپردید و علاوه بر بار زندگی خودتان ، آنها را نیز تا آخرین لحظه درحد توانتان حمایت کردید،
😚🥰😚
راستی شما چگونه اینچنین مسئولیت پذیر شدید؟
😚🥰😚
اینهمه مهر و مهربانی را از کجا آموختید؟
😚🥰😚
شما نسلی بودید که هیچکس شما را نشناخت و فرصت خاصی برای رشد شما فراهم نکرد.
😚🥰😚
چنین نسلی هرگز نخواهد آمد.!
😚🥰😚
هیچکس شما را نابغه تربیت نکرد اما به جهاتی نابغه شدید!
😚🥰😚
نابغه هستید و مسئولیت پذیر و هنوز هم در میانسالی با شور و شوق و پر تلاش زندگی می کنید و دنیا زیر پاهای شما می چرخد.
😚🥰😚
دلتنگ می شوید، خسته می شوید، اما نامهربانی نمی کنید. مسئولیتهایتان را ترک نمی کنید.
🥰😚🥰
ارادتمند همه رفقای قدیم...
🌹❤️👏
🔴٢٧آبان ماه سالروز شهادت فرمانده لشکر علی بن ابیطالب(ع)، سرلشکر مهدی زین الدین و برادرش مجید گرامی باد
🔹شهید زینالدین از آن دسته فرماندهانی بود که شخصاً برای شناسایی وارد منطقه دشمن میشد. حتی در زمانی که شرایط مساعد شد، به زیارت نجف و کربلا رفته بود و در راه برگشت وارد قرارگاه عراقیها شده و در آنجا چای نوشیده بود!
🔹شهید مهدی زینالدین با رتبه چهار کنکور تجربی و پذیرش در دانشگاه فرانسه، درس و آینده و ثروت را رها کرد و برای اسلام و وطنش جنگید و در چنین روزی همراه با برادرش مجید به شهادت رسید.
🌹ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم.چند دقیقه طول کشید... تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده... نزدیك عملیات بود می دانستم دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون.گفتم: این چیه؟گفت: عكس دخترمه...گفتم: بده ببینمش... گفت: خودم هنوز ندیدمش! گفتم: چرا؟ گفت: "الآن موقع عملیاته,می ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده. باشه بعد" کتاب زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه
خاطره ای از شهید مهدی زین الدین, فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب(ع)
🌷ساده زیستی در سیره شهید مهدی زین الدین، فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب(ع) 👈 مهدی برای رای دادن به مسجد رفته بود. یکی از او مسئولین را شناخت و به بقیه معرفی کرد. بعد از رای دادن تا دم در بدرقه اش کردند و پرسیدند وسیله داری؟ موتور گازی بیرون مسجد را نشان شان داد و گفت این هم برای برادرم مجید است. شوکه شده بودند از این همه سادگی یک فرمانده لشکر
راوی: ابوالقاسم عمو حسینی
🌹ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم.چند دقیقه طول کشید... تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده... نزدیك عملیات بود می دانستم دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون.گفتم: این چیه؟گفت: عكس دخترمه...گفتم: بده ببینمش... گفت: خودم هنوز ندیدمش! گفتم: چرا؟ گفت: "الآن موقع عملیاته,می ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده. باشه بعد" کتاب زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه
خاطره ای از شهید مهدی زین الدین, فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب(ع)
🌺 شهید مهدی زین الدین: ما باید حسین وار بجنگیم, حسینوار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه حسین وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی... هرگاه شب جمعه شهدا را ياد کرديد آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد می كنند.
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت #ناصر_کاوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | بانوی مبارز و فعال
📝 رهبر انقلاب: مرحوم خانم مرضیهی دبّاغ، یکی از کسانی است که میتواند نمایشگرِ حقیقتِ گرایشِ زن در جامعهی اسلامی باشد، نه فقط در جمهوری اسلامی ما؛ در نگاه اسلام، در منطق اسلام، در فرهنگ اسلام.
🗓 سالروز درگذشت بانوی مبارز و انقلابیِ خستگیناپذیر خانم مرضیه حدیدچی دباغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم
توجه،توجه،توجه،توجه،توجه
👆👆👆👆👆👆
هشدار جدی وصریح نائب بحق منجی عالم بشریت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف ولی امرمسلمین رهبر معظم،فرزانه،بصیر،آگاه،مدیر،مدبرودر
صحنه حضرت امام خامنه ای دام ظله العالی نسبت به سیاست آندلس کردن ایران اسلامی
حزبالله شهادت محمد عفیف را تأیید کرد
🔹مقاومت اسلامی لبنان اعلام کرد حاج محمد عفیف، رهبر بزرگ رسانهای و مسئول روابط رسانهای حزبالله در راه بیتالمقدس به شهادت رسید.
🔹حاج محمد عفیف نمونهای از برادر وفادار، حامی، حافظ صدای مقاومت و سنگبنای فعالیت رسانهای، سیاسی و جهادیِ حزبالله بود.
🔹او بود که از تهدید به مرگ نترسید و با جملۀ معروفش که میگفت: «بمباران ما را نترساند؛ پس تهدیدها چگونه میتوانند ما را بترسانند؟!» با شهامت همیشگیاش بر حضور پررنگ رسانهها برای مقابله با ماشین رسانهایِ اسرائیل، رساندن صدا و موضع مقاومت و ترسیم واضح ویژگیهای نبرد جاری از طریق نشست زندهاش در قلب ضاحیه اصرار داشت.
🔹او با قلم درخشان و مواضع شجاعانهاش حروف شکوه و پیروزی میکشید و وحشت بر جان دشمن میزد و با تار صدایش موسیقی مرگ را برای خانۀ ضعیفشان مینوشت. تفنگ سخنانش آنها را میکُشت و صدایش شمشیری بود که آنچه کربلاییها در میدان انجام میدادند، منتقل میکرد؛ او بود که در گوش و دل دشمن فریاد زد و گفت: «مقاومت یک ملت است و ملت هرگز نمیمیرد.»
@Farsna
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
🔥قفس غزه
مرور سریع داستان فلسطین با زبان عامیانه
مجموعه 80 دقیقه ای در 9 قسمت، داستان فلسطین را از ابتدا تا طوفان الاقصی با زبانی عامه فهم با خط سیر زمانی مرور شده است
✳️کارگردان:امیرحسین قلی زاده
✅متن: محسن فایضی
1️⃣قسمت اول: فروپاشی عثمانی: آغاز درد فلسطین
https://tn.ai/3174279
2️⃣قسمت دوم: چرا بریتانیا را پدر رژیم صیونیستی میدانند؟
https://tn.ai/3174961
3️⃣قسمت سوم: از یوم النکبت تا جنگ شش روزه
https://tn.ai/3175401
4️⃣قسمت چهارم: از شوک جنگ ۶ روزه تا انتفاضه اول
https://tn.ai/3176432
5️⃣قسمت پنجم: از پیمان اسلو تا انتفاضه ۲۰۰۰
https://tn.ai/3177142
6️⃣قسمت ششم: از انتفاضه مسجدالاقصی تا خروج اسرائیل از غزه
https://tn.ai/3178826
7️⃣قسمت هفتم: از انتخابات تا محاصره نوارغزه
https://tn.ai/3179483
8️⃣قسمت هشتم: تلاش برای حذف حماس در جنگ های ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۴
https://tn.ai/3179935
9️⃣قسمت نهم و پایانی: نبرد برای مسجدالاقصی(سیف القدس ۲۰۲۱ و طوفان الاقصی ۲۰۲۳)
https://tn.ai/3179764
کانال آقای محسن فائضی کارشناس مسائل فلسطین و محور مقاومت:
@Thirdintifada
✅پایگاه هنر و محتوای ایرانیوم
@iraniyom
هدایت شده از جهاد تبیین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از بین بردن یک کشور به روش آمریکایی
⁉️ نخستین کار آمریکا پس از حمله به کشورها چیست؟
⁉️ مهمترین زیرساخت یک کشور کدام است؟
⁉️چه تعداد دانشمند عراقی توسط آمریکا ترور شدند؟
#وعده_صادق #جهاد_تبیین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلش برای سید تنگ شده بود...
بی تاب شهادت...
حاج عفیف ...
1_14956024532.mp3
7.64M
شرح حالی از شهید حاج یونس زنگی ابادی سلام الله علیه
شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی فرمانده تیپ امام حسین علیه السلام لشکر ۴۱ ثارالله کرمان...
یک روز به حاجی گفتم حاج یونس تو که پسرت چند روزی بیشتر نیست که به دنیا آمده است چرا برای دیدنش به منزل برنمی گردی گفت چگونه در حالی که امام امت به خدمت ما در جبهه ها نیاز دارد من به دیدن فرزندم بروم، خدا خودش او را حفظ می کند الان جبهه از هر چیز دیگری واجب تر است... هر خطی که حاجی توی آن بود محال بود که شکسته نشود یا عراقی ها بتوانند آن خط را از ما پس بگیرند چون حاج یونس مایه می گذاشت. حاج یونس یکی از استوانه های لشکر اسلام بود که خالصانه برای خدا در هر موقعیتی که قرار گرفت بدون کوچکترین چشم داشت وغروری به تلاش و فعالیت شبانه روزی پرداخت... حاجی دائم می گفت برادران هدف را گم نکنید هدف ما حفظ جمهوری اسلامی و اجرای فرمان امام(ره) است. پس اختلاف و تفرقه در جمع ما بی معناست و باید دست به دست هم بدهیم و در مقابل باطل ایستادگی کنیم...
💢فرازهایی از وصیت شهید زنگی آبادی
🔹می خواستم سخنی با ملّت داشته باشم مواظب منافقين داخلی باشيد و نگذاريد آنها ثمره خون شهدای ما را پايمال كنند.
🔸همان گونه كه تا به حال ثابت قدم بوده ايد از اين به بعد نيز پا در ركاب باشيد دست از اطاعت خدا بر ندارید و به فکر آخرت باشید...
🔹در مقابل مشکلات و سختیها محکم و صبور باشید و در هر صورت خدا را شکر و ستایش کنید...
#کتاب_کشکول_دفاع_مقدس
#ناصرکاوه
روایت عجیب نویسنده کتاب خاطرات شهید زنگی آبادی از ظهور دوباره شهید پس از شهادتش حتما مطالعه کنید👇
http://javidnia.blog.ir/post/355
*روایت عجیب نویسنده کتاب خاطرات شهید زنگی آبادی از ظهور دوباره شهید پس از شهادتش/ عجیب و از بی نظیر ترین شهیدان دوران دفاع مقدس*
صدای زنگ تلفن من را به خود آورد. بی اهمیت به صدای زنگ مشغول جمع آوری ورقه ها شدم. باز هم صدای زنگ. ورقه ها را جمع می کردم و به درون کارتن می انداختم. بازهم صدای زنگ تلفن. روزهای گذشته را با خود مرور می کردم. بازهم صدای زنگ تلفن. از آقای کرمانی درخواست کرده بودم نگارش زندگینامه یکی از سرداران را به من بسپارد. باز هم زنگ تلفن. آقای کرمانی مسئول چاپ کتاب های مربوط به کنگره بزرگداشت سرداران بود. باز هم زنگ تلفن. آن روز یک کارتن پر از برگه داده بود دستم. بازهم زنگ تلفن. برگه ها مجموعه ای از گفتار خانواده، دوستان و همرزمان سرداری شهید بود. بازهم زنگ تلفن. با مطالعه برگه ها وا رفتم. باز هم زنگ تلفن. نا امیدانه احساس کردم این همه خاطره از شهید قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را ندارد. بازهم زنگ تلفن. از طرفی پروین، لیلا و سهیلا با دیدن کارتن دلخور شده بودند.باز هم زنگ تلفن. میدانستند تا چند وقتی که نگارش کتاب را در دست دارم من را بسیار کمتر خواهند دید. بازهم زنگ تلفن. اما چه کنم ؟ زندگی خرج دارد؟. باز هم زنگ تلفن. باید کاری کنم تا داستان جذاب شود. باز هم زنگ تلفن. می توانم از تجربه ای که در نگارش دارم برای خلق داستانی جذاب استفاده کنم. باز هم زنگ تلفن. حال آدمی را داشتم که بین زمین و آسمان معلق است. باز هم زنگ تلفن. و این زنگ تلفن. چه سماجتی دارد. باز هم زنگ تلفن. احتمالاً یکی از خوانندگان است.باز هم صدای زنگ تلفن. و باز هم ....... این بیست و پنجمین بار است که صدای تلفن بلند می شود. تعداد زنگ ها را شمرده بودم.گوشی را برداشتم.
سلام علیکم. بفرمایید.....
علیکم سلام. می خواستم بگویم شما می توانید برای رفع این به ظاهر مشکل، از صناعات داستانی برای پرداختن به خاطرات استفاده کنید و جای دست بردن در آن کاری کنید که خواندنی تر شود .
حیرت زده شده بودم. او چه کسی است که ذهن من را می خواند؟!!
شما؟
من زنگی آبادی هستم.
ببخشید. کی؟!
یونس زنگی آبادی.
خشکم زده بود. سریع گوشی را گذاشتم. با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شده بودم. زل زده بودم به دو چشم که در میان تاریکی هویدا شده بود. دو چشم پر فروغ و مهربان در طرح محوی از یک سر. دو چشم پر از لطافت و لبخند. حسی که داشتم حیرت بود نه ترس. فضا بسیار دوستانه بود. دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. بی اختیار گوشی را برداشتم. من خوابم یا بیدار؟
دوباره همان صدا بود. سر تا پا گوش شده بودم.
من برای ترساندنت نیامده ام. بلکه برای ادای حقی که بر ذمه توست آمدم. هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی، شمشیری است در نیام که باید برآید. من این شمشیر را در دست تو می گذارم. زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین. به وقت عباس شدن بی دست شدم و به وقت حسین شدن بی سر. مرا از پاهایم شناختند. این ها را می دانی......خوانده ای ...
یعنی من انتخاب شده ام؟
ما خود را تحمیل نمی کنیم. بلکه در دل ها جا می کنیم.
باید چه کنم؟
حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یادها برانگیزد که در قیامت برانگیخته می شوم. کامل، نه شرحه شرحه، آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام، چنینم. پس تو خاطرات مرا که چون جسم دنیایی ام شرحه شرحه است، همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود، به اندام کن. با سر و دست . بخواهی می توانی .
می خواهم. پس حتماً می توانم.
مرا نه ناظر خود، که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید. به هر جمله ات قد می کشد. اگر کتاب تو جسم باشد، من روح آنم .
من مفتخرم .
از تعارف کم کن.
حرف دلم را زدم .
برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو ...
آیا ارتباط یک طرفه است ؟
همین طور تلفنی ؟
تو اراده کن من می آیم. به هر صورتی که بخواهم. من اذن از خدا دارم . منبرای زینب شدن اجازه گرفته ام.
ناگهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن. گوشی را گذاشتم. حجمی از سوالات به من حمله ور شد. یعنی خواب می دیدم؟ واقعاً او سردار شهید، حاج یونس زنگی آبادی بود؟ درباره این واقعیت با چه کسانی مشورت کنم؟ چه کسی باور می کند شهید با من تماس تلفنی داشته است؟ چه کسی باور می کند خیره شدن من به دو چشم مهربان و خندان را؟ به هرکسی توضیح دهم باید برایش قسم جلاله بخورم. آخر باور کردنی نیست. باید اولین کاری که می کنم از مخابرات پیگیر تماس شوم.
تمام شب واقعه را مرور می کردم. صبح اولین کاری که کردم پیگیر تماس شدم. حتی در حوالی آن ساعت
هیچ تماسی ثبت نشده بود.! از طرفی 25 مرتبه زنگ خوردن گوشی اتفاقی غیرممکن بود. از نظر قانونی اگر زیر 25 مرتبه تماسی گرفته شود و پاسخ ندهیم. گوشی اشغال شده و قطع می شود.
عقل و عشق حکم می کرد به اتفاقات آن شب اعتماد کنم. فصول کتاب در حال تکمیل است. با اتوبوس راهی روستای زنگی آباد شدم. روستایی در 20 کیلومتری کرمان. در جاده زرند. به روستا که رسیدم یک لحظه دوباره شک شیطانی به سراغم آمد. این چه کاری ست که من کردم. شاید خیال بوده شاید..... هنوز شاید ها کامل نشده بود که دوچرخه سواری جلوی من ایستاد.
سلام علیکم. آقای صفایی؟
علیکم سلام. بله. شما؟
چشمانش پر از اشک شد و گفت: من مرتضی هستم. برادر شهید حاج یونس زنگی آبادی. از دوچرخه پیاده شد و من را در آغوش کشید و گفت: بفرمایید برویم منزل. شما مهمان حاج یونس هستید. قدمتان سر چشم. دیشب حاج یونس به خوابم آمد و گفت: که این ساعت به پیشواز شما بیایم!
دیگر تمام اتفاقات عجیب داشت برایم عادی می شد. مطمئن بودم عجیب تر هم خواهد شد. مهمان همسر و فرزندان شهید شدم. مصطفی و فاطمه فرزندان شهید بودند. وقتی فهمیده بودند فرستاده ای از طرف پدر می آید برای دیدنم لحظه شماری کرده بودند. اکنون در فضای گرم و صمیمی حیاط منزل در کنار برادر شهید و دو فرزند شهید بودم. سر صحبت را با فرزندان شهید باز کردم. پرواز کبوتری که روی دیوار حیاط نشست توجه همه ما را به خود جلب کرد. با خود فکر کردم شاید حاج یونس این بار در کسوت کبوتری ظاهر شده. مصطفی و فاطمه همزمان گفتند: چه کبوتر قشنگی!. مصطفی سه ساله بود و فاطمه ده ماهه که پدر شهید شد. این جمله را مصطفی آنچنان با حسرت و سوزناک گفت که فاطمه زد زیر گریه. برای این که دختر شهید را آرام کنم، گفتم: پدر شما شهید است. شهداء زنده اند. دست پدران شما بسیار باز است. می توانند هر حاجتی که داشته باشید را برآورده کنند. ناگهان فاطمه وسط حرفم دوید و گفت: هر حاجتی؟ یکه خوردم. گفتم: تا آن جایی که بتوانند. البته بستگی به حاجت دارد. فاطمه گفت: تنها آرزوی من دیدن پدرم هست. ناگهان کبوتر پرواز کرد و روی شانه فاطمه نشست و نوکش را به گونه های فاطمه کشید. همه تعجب کرده بودیم. ولی من یقین داشتم که این کبوتر، سفیر شهید است.
خبر در روستا زود می پیچد. خبر ورود نویسنده ای که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد. آقا مرتضی گفت: که خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی، و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود. گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود. حضور همرزمان حاج یونس برای پی بردن به وجوه نظامی شخصیت او بسیار ضروری است.
دارم کلافه می شوم که چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ام، حاج یونس خودی نشان نداده است؟ آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟ حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی؟ پس چرا خودی به من نمی نمایی؟ تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا ....
ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :
بسم الله الرحمن الرحیم
1-اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست.
2-اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت.
3-درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد.
4-مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود.
5-در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متأسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشته است. والسلام
از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم : این دستخط را می شناسید؟
با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.
پرسید: این را از کجا آورده اید؟
او پس از شنیدن توضیح من آنقدر هیجان زده شد که نوشته شهید را با خود برد و لحظاتی بعد صدای گریه و فریاد زن ها و بچه ها بلند شد. همسرش نام او را صدا
می زد و فرزندانش بابا بابا می کردند. من که قادر به حفظ اشک هایم نبودم، به این فکر می کردم که چرا حاج یونس برای ارتباط برقرار کردن با من از روش های غیر معمول استفاده می کند؟
آمدن به خواب امری طبیعی تلقی می شود ، اما تلفن زدن و بر کاغذ نوشتن و در جسم یک کبوتر حلول کردن هر چقدر هم که ملموس باشد و به چشم خود ببینی و به گوش خود بشنوی ، باز هم باورش برای کسی که ندیده است، سخت است. ناگهان صدای حاج یونس را شنیدم. نه از روبرو یا از پشت سر، که از همه جهات. به هر سو که می چرخیدم ، در وضوح صدا تغییری احساس نمی کردم:
بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن کفایت است، اما تو که راوی منی، باید حضور مرا احساس کنی و لمس کنی و دریابی که آنچه نامش عند ربهم یرزقون است، چیست؟ که اذن خداوند به شهید تا به کجاست؟ که شهید عزیز کرده خداوند است و هر شهید بنا به درجه اش نزد حق تعالی می تواند تا آنجا پیش رود که علاوه بر حضور در خواب به حضور در بیداری نیز اقدام کند تا مایه عبرت غافلان گردد. تا این دنیای فانی را که کفی بر دهان ابدیت است، به هیچ گیرد و بداند آنچه حقیقی است؛ نه دنیا، که آخرت است. پس تو روایت کن مرا، آنچنان که به قدرت لایزال حق تعالی دنیا را در مشت دارم و دلم برای دنیا زدگان سخت می سوزد که غافلانند....
زانو زدم و دست هایم را دراز کردم تا به دستانی که می دانستم دست دراز شده ام را رد نمی کنند، لمس شوم. شروع کردم به گریه کردنی سخت و به صدایی بلند که تاب نگه داشتن نفس را در سینه نداشتم. گفتم: حاجی جان، شفاعت ما یادت نرود... و سر بر سجده گذاشتم و نالیدم : دریغا...
بعد از شام مجلس را با حضور حاج قاسم سلیمانی، خوشی، محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی آغاز کردیم. همرزمان حاج یونس حامل سلام از خیل دوستانی بودند که نتوانسته بودند در این جلسه حضور یابند. من توضیح دادم که اداره جلسه با خود شهید است. تمامی تصمیم گیری ها با اوست. در واقع او خود نویسنده خاطراتش است.
آقای خوشی گفت: اگر دستخط حاج یونس را ندیده بودم و اگر جوهرش به این تر و تازگی نبود هیچکدام از این اتفاقات را باور نمی کردم. اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست، شک نمی کنم. اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم، نشان می دهد. باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود. آنچه آقای خوشی گفت، مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود. به نظرم آمد که شدنی است. می شود. باور حضور فیزیکی شهید آن قدر جدی شد که همه بر خواستند. حاج قاسم گفت: ما شک نداریم. نجف آقا گفت: دیدن چنین چیزی کم نیست. محمد آقا گفت: معجزه است. اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد. .صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد. همه بی اختیار نام شهید را صدا می زدیم. من می گفتم: حاجی ...حاج یونس عزیز. نجف آقا فریاد می زد: :یونس جان ... آقا مرتضی می گفت: برادر. حاج قاسم او را حاجی جان می خواند. صدای همسر شهید که او را حاج آقا خطاب می کرد اتمام حجتی بود بر باوری که تبدیل به یقین شده بود. و حالا فرزندان معصوم شهید پدر را صدا می زدند. فاطمه حین دویدن به سمت اتاق زن ها با چشمانی گریان می گفت: بابا...بابا... و مطصفی با دستهایش اشکهایش را پاک می کرد و زمزمه می کرد: بابا جان... بابا جان.... دیگر گریه زنان، شیون شده بود و صداهای ما فریاد. من فریاد زدم: :حاجی ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری، خودت را برما نمایان کن. حتی یک لحظه. که ببینیمت ...لمست کنیم ...متبرک شویم ...
ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد. همه جا ظلمات شد. فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود. آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم، روشن شد و بیشتر و بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور شهید متوقف شد. در هیات یک آدم، رشید بود. در برابر چشمان حیران ما و زیر فشار خرد کنند صدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابر هر یک از ما ایستاد و ما را مورد تفقد قرار داد. با مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت. ما ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد. دیگر همه طاقت از دست داده بودیم و افتادیم . و من در این اندیشه بودم که مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور را بنویسد. حاج یونس در هیبت نوری طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد. دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن ظلمات روشن تر از نور، سر به سجده سایم و فریاد زنم: عنده ربهم یرزقون.
حاج یونس زنگی آبادی در سال 1340 در خانواده ای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد» کرمان به دنیا آمد. پدرش، ملاحسین، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود. سنگ صبور یونس در سن هفتاد