امام صادق عليه السلام فرمود: آتش به چوب در خانه گرفت. قنفذ با دست فشار مى داد و مى خواست در را باز كند. عمر با تازيانه بر بازوى فاطمه عليهاالسلام چنان زد كه مانند بازوبندِ سياه شد. و نيز چنان با لگد به در زد كه به شكم فاطمه عليهاالسلام اصابت كرد در حاليكه به محسن عليه السلام ششماهه باردار بود، و اين فرزند در معرض سقط قرار گرفت. عمر و قنفذ و خالد به خانه هجوم آوردند.
اميرالمؤمنين عليه السلام درِ شكسته را به جاى خود باز گردانيد، و در
همان حال محسن عليه السلام سقط شد. حضرت فرمود: محسن عليه السلام به جدش ملحق مى شود و نزد آنحضرت شكايت مى نمايد.
زهرا عليهاالسلام كجا، سيلى كجا؟! آن دست بى شرم كه بريده باد با
كدامين جرأت چنين جسارتى نسبت به مادرِ اسلام روا داشت كه گوشواره شكست؟... و لابد از جاى آن خون جارى شد؟!
عمر چنان سيلى بر روى فاطمه عليهاالسلام زد كه چادرش كنار رفت وگوشواره شکست در حاليكه آن حضرت با صداى بلند گريه مى كرد و مى فرمود: «اى پدر، اى رسول خدا! سخن دخترت فاطمه را دروغ پنداشتند و او را زدند و جنين او را كشتند».
اميرالمؤمنين عليه السلام در اين حال از داخل خانه با چشمان سرخ شده و آستين بالا زده برخاست، و عباى خود را روى فاطمه عليهاالسلام انداخت و آنحضرت را به سينه چسبانيد... و فرياد زد: «فضه! بانوى خود را درياب كه فرزند او از ضرب لگد در حال سقط است»!
امام صادق عليه السلام مى فرمايد: عمر با پا به فاطمه عليهاالسلام زد در حاليكه به پسرى بنام محسن باردار بود، و در اثر اين ضربه آن پسر سقط شد. سپس سيلى به روى مبارك آنحضرت زد بطورى كه گويا مى بينم گوشواره ى حضرت در گوشش شكست.
آنكه براى آتش زدن مهبط وحى آستين بالا زده بود، فكر لوازم آن را هم كرده بود. دستور داده بود هيزم بياورند، و براى زود بر پا شدن آتش خار مغيلان هم آورده بود.پشتوانه ى جمعيت مهاجم، اسب سواران و نيزه دارانى بودند كه گوش بفرمان سقيفه آماده ى خراب كردن خانه بر سر اهلش بودند.
فريادهاى ناهنجارِ شمشير به دستان از بيرون در، صداى ناله ى جانسوز بانوى خلوت كبريا را از درون خانه تا دورترين آينده هاى تاريخ رساند و قلب ميلياردها فدايىِ زهرا عليهاالسلام را پاره پاره كرد اما هنگامى كه كار از كار گذشته بود!!
عمر نزد ابوبكر آمد و گفت: برخيز كه اسب و افراد براى تو جمع كرده ام. آن دو همراه مغيره بيرون آمدند. عمر مقدارى از چوب عوسج جمع كرد و دستور داد خار مغيلان آوردند و آنها را بر دوش خود حمل كرد و آمدند تا به منزل على عليه السلام رسيدند.
اُبَىّ بن كعب مى گويد: صداى شيهه ى اسبان و افسار آنان و برخورد نيزه ها را شنيديم. لباسهاى خود را پوشيده از خانه ها بيرون آمديم و همراه آنان تا منزل على عليه السلام آمديم در حاليكه درِ خانه بسته بود. عمر پيش رفت و لگدى به در زد و صدا زد: اى على، خارج شو! چرا از بيعت ابوبكر خود را در خانه پنهان كرده اى؟! بيرون بيا و گرنه خانه را به آتش مى كشيم!
اُبىّ بن كعب مى گويد: از پشت ديوار خانه صداى ناله اى بگوشم رسيد و متوجه شدم صداى بانوى طاهره فاطمه زهرا عليهاالسلام است كه گريه مى كند.
عمر شخصاً اقدام كرد تا مبادا دلى به رحم آيد و بازگردد! فاطمه عليهاالسلام نمى گذاشت در باز شود، اما وقتى دانست دشمن دست بردار نيست در را رها كرد تا محسنش را نجات دهد!
در اين ميان «چرا»هايى هست كه پاسخ آن را فقط مهدى زهرا عليه السلام مى داند؛ ولى فوران خون از پهلو و سينه در آن لحظات اشاره هاى پر معنايى به محبين فاطمه عليهاالسلام دارد!
دنباله ى ماجرا براى كسانى است كه هنوز در نيمه راه باوَرَند: بانو تا صحن خانه بيشتر تاب نياورد و در حاليكه بر زمين مى افتاد همه ى اهل خانه را براى كمك فراخواند.
عمر آنحضرت را بين در و ديوار فشار داد بطورى كه از شدت آن نزديك بود روح آنحضرت بيرون آيد، و خون از سينه اش جارى شد.
در اين حال حضرت به داخل خانه رفت و صدا زد: «اى اسماء، اى فضّه... بياييد و در آنچه زنان به يكديگر احتياج دارند مرا دريابيد».
اسماء مى گويد: وارد نشديم مگر وقتى كه حضرت جنين خود را سقط كرده بود، همان كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله او را محسن ناميده بود.