🍀تا حالا شده از خودمون بپرسیم قیمت یه روز زندگى چنده؟
💎بعضی از ما که همه چی رو با پول میسنجیم، شده از خدا بپرسیم یه دست سالم و یه چشم بىعیب چقدر مىارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنیم؟
اصلا قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟!🤔
قیمت آرامش و امنیتی که داریم چنده؟🤔
اگه یه روزى فهمیدیم قیمت یه لیتر بارون چنده...
قیمت یک ساعت روشنایى خورشید چنده...
چقدر باید بابت گفتگوی رایگان با خدا پول پرداخت کنیم...
یا اینکه چقدر پول بدیم تا بىمنت نفسمون رو با طراوت طبیعت پر کنیم...
تمام قشنگیهای دنیا مال ماست. مجانی و مفت ... 😍
میخوای یه کمی از بهاش رو پرداخت کنی و بدهکار نباشی؟
فقط کافیه لبخند بزنی و بگی :
و با حس خوب و لبخند خدایا شکرت
🌺 داستان کوتاه
⚫️ امام هر زمان، پشتیبان اهل تقوا
علی بن خالد که زیدي مذهب بود، می گوید: من در شهر سامرا بودم. شنیدم مأموران دولت وقت، مردي را که در شام ادعاي پیامبري می کرده، دستگیر نموده و در سامرا زندانی کرده اند. به دیدن او رفتم تا از حال او آگاه شوم. دیدم آدم فهمیده اي است. به او گفتم: فلانی! سرگذشت تو چیست؟ چرا زندانی شده اي؟
گفت: من از اهالی شام هستم. در محلی که سر مبارك امام حسین (ع) در آن جا نهاده شده، پیوسته مشغول عبادت بودم. یک شب، ناگهان شخصی در پیش رویم نمایان شد و فرمود: برخیز! برویم.
بی اختیار برخاستم و با او به راه افتادم. اندکی گذشت که دیدم در مسجد کوفه هستم. به من فرمود: این مسجد را می شناسی؟
گفتم: آري! مسجد کوفه است.
ایشان نماز خواند و من نیز نماز خواندم. آنگاه دوباره به راه افتادیم و چیزي نگذشت که خود را در مسجد مدینه دیدم! باز هم نماز خواندیم و به رسول خدا (ص) درود فرستاد و زیارتش نمود. سپس خارج شدیم. لحظه اي بعد دیدم در مکه هستیم و تمام مراسم و زیارت خانه خدا را با آن آقا انجام دادم. پس از آن به راه افتادیم. چند قدمی برداشتیم. ناگهان متوجه شدم که در محل قبلی، در شام هستم و آن شخص از نظرم ناپدید شد.
یک سال از این ماجرا گذشت و من در همان مکان مشغول عبادت بودم که ایام حج رسید. همان شخص آمد و مرا همراه خود به آن سفرها برد و مانند مرحله نخستین، همه آن مکانهاي مقدس را با هم زیارت کردیم و کارهاي سال گذشته را انجام دادیم و سرانجام مرا به شام بازگرداند. وقتی که خواست از من جدا شود، به او گفتم: تو را سوگند می دهم به خدایی که تو را چنین قدرتی کرامت فرموده، بگو تو کیستی؟
مدتی سر به زیر انداخت. سپس نگاهی به من کرد و فرمود: من محمد بن علی #جواد هستم.
من این قضیه را به چند نفر از دوستان نزدیک خود گفتم و خبر به محمد بن عبدالملک زیات (وزیر معتصم، خلیفه عباسی) رسید. او دستور داد مرا دستگیر کردند و به من تهمت زدند که مدعی پیامبري هستم و اکنون می بینی که در زندانم.
علی بن خالد می گوید: به او گفتم: خوب است اصل داستان خود را به محمد بن عبدالملک بنویسی. شاید تو را آزاد کند.
او هم ماجراي خود را نوشت. اما محمد بن عبدالملک در زیر همان نامه نوشته بود: بگو همان کسی که تو را در یک شب از شام به کوفه و از آنجا به مدینه و از مدینه به مکه برده و سپس به شام برگردانده، از این زندان نیز نجاتت دهد.
علی بن خالد می گوید: چون جواب عبدالملک را خواندم، ناراحت شدم و دلم به حال او سوخت. به او گفتم:
صبر کن! تا ببینیم عاقبت کار چه می شود.
از زندان بیرون آمدم. صبح روز دیگر به زندان رفتم که احوال او را بپرسم. دیدم نگهبانان زندان و مأموران بسیار و عده اي از مردم در اطراف زندان رفت و آمد می کنند. پرسیدم: چه شده است؟
گفتند: آن زندانی که ادعاي پیامبري داشت، با اینکه درها همه بسته بود، از زندان ناپدید گشته. نمی دانیم به زمین رفته یا چون پرنده به آسمان پر کشیده است.
من پس از دیدن این واقعه، دست از مذهب زیدي کشیدم و از شیعیان امام جواد (ع) شدم.
✍️ درس این قصه: هر کس اهل #تقوا شود، امام زمانش به سراغش می آید و او را نجات می دهد.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 5 ، ص 137
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در تاریکترین شبهای زندگیات
این را بدان که خدا در جواب صبرهایت
درهایی را برایت میگشاید که
هیچکس قادر به بستنش نیست
معجزات وقتی اتفاق میافتند
که تو برای آرزوهایت
بیشتر از ترسهایت انرژی بفرستی
زندگیتون پر از اتفاقهای خوب
شبتـ🌙ـون پر از معجزه الهی🌟
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سجده کودک فلسطینی
🔸این کودک فلسطینی از زیر آوار نجات یافته و وقتی به بیمارستان منتقل میشود پس از پیاده شدن از آمبولانس فورا سجده شکر به جای میآورد. مردمی که کودکانش از چنین ایمان راسخی به خالق هستی برخوردار هستند که هیچ وقت او را فراموش نمیکنند، شکست ناپذیر هستند و همان خداوند آنان را بس است.
🔸الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
(همان كسانى كه ايمان آورده اند و دلهايشان به ياد خدا آرام مىگيرد آگاه باش كه با ياد خدا دلها أرام ميگیرد)
╭━━⊰❀🌹🌹🌹❀⊱━━╮
🆔 لینک کانال تسنیم 👇
https://eitaa.com/joinchat/337510455C02b545fd7e
╰━━⊰❀🌹🌹🌹❀⊱━━╯
.
✨ حضرت عیسی (ع) در جستجوی گنج
عیسی علیه السلام با یارانش به سیاحت میرفتند، گذرشان به شهری افتاد.
هنگامی که نزدیک شهر رسیدند گنجی را پیدا کردند. یاران حضرت عیسی گفتند:
یا عیسی! اجازه فرمایید این را جمع آوری کنیم تا از بین نرود.
عیسی فرمود:
شما اینجا بمانید من گنجی را در این شهر سراغ دارم در پی اش میروم.
هنگامی که وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابی رسید، وارد آن خانه شد. پیرزنی در آن زندگی میکرد.
فرمود:
من امشب میهمان شما هستم، سپس از پیرزن پرسید:
غیر از شما کسی در این خانه هست.
پیرزن پاسخ داد:
آری، پسری دارم که روزها از صحرا خار میکند و در بازار میفروشد و با پول آن زندگی میکنیم.
شب شد. پسر آمد، پیرزن گفت:
امشب میهمان نورانی داریم که آثار بزرگواری از سیمایش نمایان است، اینک وقت را غنیمت دان و در خدمت او باش و از صحبتهای او استفاده کن!
جوان نزد عیسی آمد، در خدمت حضرت تا پاسی از شب بود. عیسی از وضع زندگی او پرسید. جوان چگونگی زندگی خویش را به حضرت توضیح داد.
عیسی علیه السلام احساس کرد او جوانی عاقل، هوشیار و دانا است، میتواند مراحل تکامل را طی کند و به درجه عالی کمال برسد. اما پیداست فکر او به چیز مهمی مشغول است.
حضرت فرمود:
جوان! من میبینم فکر تو به چیزی مشغول است که تو را همواره پریشان ساخته است، اگر مشکلی داری به من بگو! شاید علاجش کنم.
جوان گفت: آری مشکلی دارم که تنها خداوند میتواند حلش نماید. عیسی اصرار کرد که او گرفتاریش را توضیح دهد.
جوان گفت:
مشکلم این است، روزی از صحرا خار به شهر میآوردم از کنار کاخ دختر پادشاه رد میشدم ناگاه چشمم بر دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم که میدانم چارهای جز مرگ ندارم.
عیسی فرمود:
جوان! میل داری من وسایل ازدواج تو را تهیه کنم.
جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برایش نقل کرد.
پیرزن گفت:
فرزندم! ظاهر این مرد نشان میدهد آدم دروغگو نیست وعده بدهد و عمل نکند. برو به دستورش عمل کن حضرت برگشت.
چون صبح شد حضرت فرمود:
برو پیش پادشاه و دخترش را خواستگاری کن هر مطلبی شد به من اطلاع بده!
جوان پیش وزرا و نزدیکان شاه آمد و گفت:
من برای خواستگاری دختر شاه آمده ام، تقاضا دارم عرایض مرا به پیشگاه پادشاه برسانید.
اطرافیان شاه از سخنان جوان خندیدند و از این پیش آمد تعجب کردند ولی برای این که تفریح بیشتری داشته باشند او را به حضور شاه بردند.
جوان در محضر شاه از دخترش خواستگاری کرد، پادشاه با تمسخر گفت:
من دخترم را هنگامی به ازدواج تو در میآورم که برایم فلان مقدار یاقوت و جواهرات بیاوری! اوصافی را بیان کرد که در خزانه هیچ پادشاهی پیدا نمیشد ...
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
جوان برگشت و ماجرا را برای حضرت عیسی نقل کرد. عیسی علیه السلام او را به خرابهای برد که سنگ ریزه و ریگهای فراوان داشت.
دعا نمود و نیایش به درگاه خداوندی کرد، ریزه سنگها به صورت جواهراتی در آمدند که شاه از جوان خواسته بود.
جوان مقداری از آن را برای پادشاه برد، هنگامی که شاه و اطرافیان دیدند، همه از قضیه جوان در حیرت فرو رفتند و گفتند:
جوان خار کن از کجا این جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: این اندازه کافی نیست.
جوان بار دیگر خدمت عیسی رسید و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد، حضرت فرمود:
برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر.
جوان وقتی جواهرات را نزد پادشاه برد، شاه متوجه شد این قضیه عادی نیست. جوان را به خلوت خواست و حقیقت ماجرا را از او پرسید.
جوان هم از آغاز ماجرای عشق تا ورود میهمان و گفتگوی او را به شاه عرضه داشت.
شاه فهمید میهمان حضرت عیسی است، گفت:
برو به میهمانت بگو بیاید و دخترم را به ازدواج تو در آورد.
حضرت عیسی تشریف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.
شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهمیده و هوشیار و لایقی است و چون شاه جز دختر فرزند دیگری نداشت، از این رو جوان را ولیعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد.
روز سوم حضرت عیسی برای خداحافظی پیش جوان رفت. شاه تازه، از او پذیرایی نمود و گفت:
ای حکیم تو حقی بر گردن من داری که هرگز قابل جبران نیست ولی برایم پرسشی پیش آمده که اگر جوابم را ندهی این همه نعمت برایم لذت بخش نخواهد بود.
عیسی گفت:
هر چه میخواهی بپرس!
جوان گفت:
شب گذشته این فکر در من شکل گرفت که تو چنین قدرتی را داری که خارکنی را در مدت دو روز به پادشاهی برسانی. چرا نسبت به خود کاری را انجام نمی دهی و با این وضع محدود روزگار را میگذرانی؟
فرمود:
کسی که عارف به خدا و نعمت جاوید او است و آگاه به فنا و پستی دنیا است، هرگز میل به این گونه امورات پست و فانی نخواهد داشت.
و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او، لذتهای روحی
است که لذتهای دنیا با آن قابل مقایسه نیست.
سپس عیسی علیه السلام از فنا دنیا و مشکلات آن و همین طور از نعمتهای آخرت و زندگی جاویدان آن دنیا برای جوان شرح داد.
جوان گفت:
اکنون پرسش دیگری برایم مطرح شد. چرا آنچه را که ارزشمند است برای خود خواستی و مرا به این گرفتاری بزرگ مبتلا نمودی؟
فرمود:
خواستم میزان عقل و فهم تو را آزمایش کنم، گذشته از این، مقام برای تو مهیا است اگر آن را واگذاری به درجات بزرگتری نایل خواهی شد و برای دیگران مایه عبرت و پند خواهی شد.
جوان همان لحظه از تخت به زیر آمد، لباس شاهان را از تن کند و لباس خارکنی خود را پوشید و با حضرت عیسی از شهر بیرون آمد.
هنگامی که نزد حواریون آمدند، حضرت فرمود:
این همان گنجی است که در این شهر سراغ داشتم که به خواست خداوند پیدایش کردم.
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
#بستهیمعنویروزهایهفته #دوشنبه
با لمس لینک ها به ادعیه مورد نظر دسترسی پیدادخواهید کرد.🌹
🌸دعای عهد
https://eitaa.com/12997056/9815
🌸دعای روز دوشنبه
https://eitaa.com/12997056/9817
🌸زیارت روز دوشنبه
https://eitaa.com/12997056/9819
🌸نماز روز دوشنبه
https://eitaa.com/12997056/9826
🌸سه سفارش امام زمان (عجلاللهفرجه)
برای گشایش در کارها و رزق و روزی
https://eitaa.com/12997056/11932
🌸دعای هفتم صحیفه سجادیه
https://eitaa.com/12997056/9695
🌸دعای صباح امیرالمومنین علیهالسلام
https://eitaa.com/12997056/12347
🌸زیارت عاشورا
https://eitaa.com/12997056/8632
🌸#زیارت_آل_یاسین
https://eitaa.com/12997056/11937
بانوای علی فانی👆
بانوایبحرالعلومی👇
https://eitaa.com/12997056/9313
🌸حدیث کسا
https://eitaa.com/12997056/12214
التماس دعا
═✧❁🌸❁✧═؛
شماهمدعوتیدبهایستگاهمعنویت
https://eitaa.com/joinchat/1371537606C0f79a2f3a3
═✧❁🌸❁✧═